تاریخ انتشارجمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۰:۰۰
کد مطلب : ۴۸۵۱۰۸
انجمن حجتیه، گروهی بودند که اعتقاد به جدایی دین از سیاست داشتند و در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، که قیام خونینی آغاز گشت و حاصل آن، هزاران شهید بود، رهبر انجمن، با اعتراض شدید، امام را مورد مؤاخذه قرار می‌دهد که چه کسی مسئول این همه خون‌های به هدر رفته است؟ وی طی یک سخنرانی در مدرسۀ مروی، امام را مسئول ریختن خون جوانان در ۱۵ خرداد دانست.
۰
plusresetminus
ورود پزشک انجمن ‏حجتیه‌‏ای به بیت امام(ره) 
به گزارش بلاغ؛ در موضوع نفوذی‏‌ها، یک روز دکتری مقداری دارو برای حضرت امام آورد. خیلی‌‏ها هم این دکتر را تأکید کرده بودند. واقعاً همۀ اینها کار خدا بود. یک‌سری داروی گیاهی آورده بود. بعد از بروز بیماری قلبی امام و عارضه‏‌های دیگرشان، گفته بودند با این داروهای گیاهی خوب می‌‏شوند.

دکتر جوانی بود. قرار بود بعد از سخنرانی امام پیش ایشان برود و امام را معاینه و مداوا کند. من در آنجا هر‏کسی هر چیزی که می‏‌آورد، بدون استثنا چک می‏‌کردم. شب و روز آنجا بودم. یک آقای روحانی بود که هرچند وقت یک‏بار یک ران گوشت مخصوص امام می‏‌آورد. او خودش گوشت را می‏‌آورد به من نشان می‏‌داد. از داخل بیت این بنده خدا را چهار‏میخه تایید کرده بودند، ولی من وظیفۀ خودم را انجام می‏‌دادم و رفتم دنبالش ببینم این آخوند کیست و از چه کسی گوشت می‏‌خرد و ذبحش چه‌‏جوری است. همۀ این کارها را بدون اینکه به کسی بگویم، با اینکه وقتم هم پر بود، انجام می‏‌دادم که کسی نفهمد. اینکه می‏‌بینید خیلی از مطالب درز نکرده به این خاطر است. بدون اینکه خودش بفهمد، درباره‌‏اش تحقیق کردم و فهمیدم آدم متدین و درستی است. فکر می‏‌کنم از خواص درگاه الهی باشد و طی‏‌الارض هم می‏‌کند، چون او را خیلی جاها دیده‌‏ام.
چنین شخصیتی داشت. این بنده خدا گوشت می‏‌آورد. نان و شیر که می‏‌خواستند بگیرند، در اکثر جاها حواسم خیلی جمع بود که چه‏‌کسی کجا می‏‌‍رود. دو نفر را داشتیم که می‏‌رفتند نان می‏‌گرفتند، ولی مستقیم به خانۀ امام نمی‏‌بردند و می‌‏آوردند در آشپزخانۀ کوچکی که آنجا بود، می‏‌گذاشتند. بعد خانم خدمتکار منزل، که زن بسیار خوبی بود، می‌‏آمد و نان را زیر چادرش می‌‏گرفت و می‌‏برد. منظور این است که حتی این جزئیات را هم رعایت می‏‌کردیم. آقای صانعی هم خیلی با ما هماهنگ بود. به من گفت «آقا سید، این آقای دکتر آمده و می‏‌خواهد این داروها را برای امام ببرد و امام را مداوا کند.»1
صبح بود که به من زنگ زدند و این موضوع که تاپ سکرت بود را به من گفتند: «این دکتر انجمن حجتیه‌‏ای است و معلوم هم نیست که می‏‌خواهد به امام چه بدهد.» شاید این تلفن نیم ساعت قبل از رفتن این دکتر پیش امام به من زده شد. من هم نمی‏‌توانستم بگویم نرود، چون آقای صانعی گفته بود که برود. من اصلاً نفهمیدم چه حالی شدم. آقای صانعی موقعی که امام صحبت می‏‌کردند، نمی‌‏آمد آنجا بنشیند. بیشتر آقای انصاری و بقیه می‏‌آمدند. آقای صانعی بیشتر در دفتر بود. دکتر هم آنجا نشسته بود. به هر ترفندی که بود آقای صانعی را از دفتر کشیدم بیرون و گفتم همین الان به من گزارش داده‌‏اند که این بابا مورد تأیید نیست. آقای صانعی در آنجا برای خودش وزنه‌‏ای بود، ولی خدا شاهد است یک کلام بالای حرف من حرف نزد. پرسید: «حالا نظرت چیست؟» گفتم «نظرم این است که پیش امام نرود.» گفت: «خیلی خوب. نمی‏‌رود.» حالا همۀ هماهنگی‏‌ها شده بود. خود حضرت امام می‏‌دانستند که او می‏‌خواهد بیاید. آقای انصاری و همه اعضای دفتر فهمیده بودند. گفت «حالا چه‏‌جوری ردش کنیم؟» گفتم «این دیگر مشکل شماست. من باید از نظر امنیتی حفاظتی کنترل می‏‌کردم که دارم می‏‌گویم مورد تأیید نیست و داروهایی هم که آورده مورد تایید نیستند. من نه پزشک هستم، نه در این زمینه تخصصی دارم. تا اینجای کار را بلدم که انجام دادم. بقیه‌‏اش با شما.» این را گفتم و آمدم بیرون. دو‏تا پست هم جلوی در منزل امام اضافه کردم و گفتم بدون اذن من، هیچ کسی حق ندارد داخل برود. امام داشتند صحبت می‏‌کردند و خدا می‏‌داند بر من داشت چه لحظاتی می‏‌گذشت. سخنرانی امام تمام شد. نمی‏‌دانم آقای صانعی چه ترفندی زد که توانست آن دکتر را رد کند. 
من فقط دیدم دم در از من عذرخواهی کرد و گفت «آقای دکتر دارند تشریف می‏‌برند. قرار شد بعداً تشریف بیاورند. چون برای حضرت امام کاری پیش آمده.» من هم گفتم «به‏‌سلامت. در خدمت‌‏تان هستیم.» بعد که رفت، آقای صانعی از من پرسید: «قضیه از چه قرار بود؟» گفتم «یکی از رفقای ما که سرش توی این حساب‏‌هاست زنگ زد و گفت که این بابا مورد تأیید نیست.» آن روز گذشت و فردایش آقای صانعی مرا خواست و گفت، «دستت درد نکند. حدست درست بود. من از دکتر منافی2 هم پرسیدم و حرف تو را تایید کرد.» گمان نمی‌‏کنم تا به حال کسی این موضوع را شکافته باشد. قرارمان هم همین بود کسی از موضوع باخبر نشود. از این موضوعات الی ماشاءالله داشتیم. آدم‌‏هایی هم به قول خودشان امام زمان(عج) را خواب دیده بودند و از ایشان برای امام پیام می‏‌آوردند که دیگر حد و حصر نداشت.خلاصه در آن یک سال و نیمی که در بیت بودیم، به‏‌رغم اینکه بهترین دورۀ همۀ عمرم بود، ولی خیلی پیر شدم.
پانوشت‌ها:
1- من با کسی رودربایستی نداشتم و هر کسی که می‏‌آمد، نمی‏‌گذاشتم داخل برود. به همین دلیل هم، با آقایان مسئول، که الان هم سرکار هستند، و حتی گاهی با خود آقای صانعی دعوایم می‌‏شد. خلاصه به‏‌خاطر این حساسیت و دقت خیلی هم بَده شدیم، درحالی‏که در بین مسئولیت‏‌هایی که در سپاه داشتم، هیچ کدام مهم‏تر از حفاظت از بیت امام نبود و نخواهد بود. با این‏همه وقتی از آنجا بیرون آمدم، برای دستبوسی امام می‏‌رفتم، ولی برای سر زدن به کار سابقم نمی‌‏رفتم. چون همه ما را به چشم دیگری نگاه می‏‌کردند. من هم می‏‌گفتم: «باشد. خدا که می‌‏داند، من تلاش کردم وظیفه‌‏ام را انجام بدهم.»
2- دکتر‌ هادی منافی وزیر بهداشت دولت شهید باهنر و دولت نخست مهندس موسوی بوده است.
مرتضی میردار
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

چشم زخم؛ خرافات یا حقیقت؟
يکشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
تاخیر در انتصابات، خسارتی جبران‌ناپذیر
شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۰
شهید شیرودی، مالک اشتر دفاع مقدس
شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۱:۲۱
پرستاران سر دو راهی خانه‌نشینی و تغییر شغل
سه شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۲۳
آنچه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری
يکشنبه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۷