به گزارش خبرنگار
بلاغ، دلنوشته یکی از زائران سرزمین نور در بازدید از یادمان شهدای هفتتپه «مقر رزمندگان لشکر همیشه پیروز 25 کربلا در دوران دفاع مقدس» را در ادامه میخوانید.
ای زمین پاک خدا ! سالها با بسیجیان خمینی(ره)، شاید تو را سخت پسند کرده است که همواره میهمانانت را «پروانه» بخواهی؛ به همان زیبایی و شیدایی!
اما آن روزگار گذشت هفتتپه!
از آن ماه که بر تو میتابد بپرس که او چون نسل امروز بر نسل فردا نیز خواهد تابید و شکستن استخوانهای نسل امروز و فردا را در زیر آوار «بیهویتی» و فشار غفلت از «چرا زیستن و چگونه زیستن» میبیند.
آنان سخت محتاج تواند، حتی اگر خود ندانند و سحرگاهان به رسم «یصبح لله ما فیالسماوات و ما فیالارض...» تسبیح خدا میگویی، از او بخواه که صدایت را و دعوتت را به نسل امروز و فردای ما برساند تا بیایند و تو را ببینند و تو برایشان قصه بگویی.
بگو؛ از سرداران شجاعت بگو!
از «حاج جعفر شیرسوار» که صورتش قوت قلب مجاهدان فیسبیلالله بود و سیرتش طائب حقیقی الیالله و از گذشته ای آلوده، به نور و طهارتی عجیب رسیده بود!
پابرهنه در عملیات حاضر میشد و متواضعانه نیروها را فرماندهی میکرد و سرانجام در آن روز که هواپیماهای دشمن به حریم تو تجاوز کردند و قلبت را شکستند، بر خاک تو افتاد، خونش بر زمین تو جاری شد.
بگو که در لحظات آخر بر او چه گذشت؟ بگو چگونه در آغوشش گرفتی؟
بگو هفتتپه؛ برای آیندگان بگو تا بدانند که فرزندان مهاجرات، بر ساحل کدام رود خروشان آرام نشستهاند و از میوه کدامیک از درختان بهشت تناول میکنند و کدام جلوه جمال الهی را ـ بی پرده ـ به تماشا نشستهاند.
بگو و حلاوت وصل را به کام نیازشان بچشان!
بگو، بگو و شکوفههای اشتیاق را بر درخت وجودشان به بار بنشانند که اگر شیرینی بود و شوق بود، آتش هجران، خود زبانه میکشد و چه کند کسی که اینچنین است.
بگو که وقتی عملیات میشد، بچههایی که این قدر با تو انس گرفته بودند، دیگر حاضر نبودند در کنارت بمانند و برای رفتن بال و پر میزدند.
بیقرارانی که برای «قرارگاه» آمده بودند و تو «گذرگاه» بودی!
تیر و آتش، پیکهای «دارالقرار» بودند و مرگآگاهان قصههای تو، به استقبال آنها میرفتند، به رسم فاتح خیبر که میگفت: «والله ابن ابی طالب آنس بالموت من الطفل تبدی امه»
روزگار ما روزگار ترس از مرگ است ولی تو برای آیندگان بگو که راه «زندگی خوش و شیرین» نیز از کوی «انس با مرگ» میگذرد.
برایشان بگو که اگر معنای زندگی را ندانند و خانه بعد از دنیا را نشناسند، همواره باید در وحشت از مرگ، عمر بگذارنند اما اگر با صاحبخانه هستی آشتی کنند، دیگر چه باک از مرگ که به محض انتقال از این دنیا به ساحت آخرت، همان صاحبخانه، فرشتگان خود را به استقبال و سلامشان میفرستد.
و تو، به نسل امروز و فردای ما بگو که چگونه آنان که بر تو میزیستند، بر مرگ میخندیدند، گویی که شوخی اش میپنداشتند، مستی روزشان، جز حاصل شراب شبانه نبود؛ «شراب اشک» که خاک تو را با قطرههایش گل میکردند ...
شب که میشد، در چالههایی که به شکل قبر کنده بودند خلوت میگزیدند و تمرین گفتوگو میکردند با دیوارهای قبر، با فرشتگان پرسشگری که سرانجام باید به سراغشان میآمدند ...
اما تو خوب میدانی هفتتپه، که پس از شهادتشان، خداوند هرگز کسی را برای پرسش نزدشان نفرستاد!
و تو برای آیندگان این راز را فاش کن: در «قبر» از کسی میپرسند که از «قبل» پاسخ نداده باشد و آنان که پاسخهای خود را از پیش میفرستند را زودتر رها میکنند تا در بهشت «قرار» گیرند!
آنها که شبهایت را میبینند خواهند گفت که ماه و ستارهها در آسمان تو چه قشنگ میدرخشند اما تو به آنها بگو که ماه و ستارهها، زیبایی خود را از ماهصورتانی به ارث بردهاند که بر سینه زیستهاند!
من میروم هفتتپه ...
اما تو میمانی ...
اگر صبحگاهی به تماشایت آمدند، از آنان بپرس که شب را کجا و چگونه گذرانده اند...
و آنگاه بخوان روایت اشک آن چشمهای آفتابی را که اگر نماز شب نخوانده بودند، چه زار میگریستند و استغفار میکردند!
من میروم «زمین خوب خدا» و تو میمانی...
و من گلهای نشکفته باغ را به تو میسپارم و تو را به خدا، تا بخوانی برایشان قصه باغبانهایی را که به پای آنها سوختند اما نگذاشتند شعلهها باغ را خاکستر کنند.
قصههایی که ما نمیدانیم اما تو خوب میدانی و خوبتر میخوانی.
سلام خدا بر تو هفتتپه و بر آنان که در تو زیستند و از تو به شهادت رسیدند.