بلاغ، بازهم بار دیگر قرار شد در ایام فاطمیه یا همان روزهای بیمادری شهدا، مازندران، دیار 10 هزار و 400 آلاله گلگونکفن، مدرسه عاشقی فدائیان لشکر ویژه 25 کربلا، آن هم در حسینیهای خاطرهانگیز، میزبان وداع با دو کبوتر گمنام باشد.
همین خبر ذهنم را برانگیخت تا باز هم برایشان بنویسم، برای لالههایی قلم بزنم که در اوج گمنامی خوشنامترین مردان هستی هستند. عاشقانی که خراباتی را هر بار با حضورشان گلستان میکنند و پیوند عاطفی قلبها را با بهترین مفاهیم آدمیت گره میزنند.
اینجا ساری، انگار در شهر ولولهای برپاست بنرهایی قد علم کردهاند و خبر از حضور پروانهها میدهند، اینجا ساری، درهای خانههای مفقودالأثرها باز است و مادرانی چشم انتظار، قدخمیده و با چشمهایی کمسو شده، منتظر نازدانههایشان هستند.
اینجا ساری، هنوز ذکر یازهرا یازهرای سید مداحان شهید، سید مجتبی علمدار بهگوش میرسد و سوز دل و ضجههای این سید عاشق است که حال و هوای شهر را فاطمی میکند.
خبر حضور شهدای گمنام به مادران مفقودالأثرها رسیده، اهل منزل سعی دارند که مادر متوجه از حضور شهدا نشود ولی او نیاز به پیک ندارد، پیک دلش از چند روز قبل به او وعده حضور چند بینام و نشان را داده، او باید برای آنها مادری کند.
او چند سال است که درب خانه را نمیبندد، هر چند وقت یک بار مهمانی دارد، مهمانانش را میبوید تا شاید، بوی فرزندش را استشمام کند. شنیدهام که درب خیلی از خانهها بسته شده و مادرانی پس از عمری چشم انتظاری، به دیدار گمکردههایشان شتافتند.
اما شب گذشته در حسینیه عاشقان کربلای ساری میتوانستی مادرانی را ببینی که هنوز درب خانههایشان باز است و هنوز میگردند، میگردند و میگردند تا شاید پایان روزهای فراغشان فرا برسد.
فاطمیه اول و شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) مادر شهدای گمنام است، شوری در حسینیه برپا است همه آمدهاند و انتظار میکشند تا ارغوانیها بیایند، مادران شهدا با مویهخوانی به استقبال شیربچههایشان میروند، همه آمدند تا دو کبوتر غریب آشیانه ما احساس غربت نکنند.
در همین لحظه که نوای زیبای شهدایی، از بلندگوی حسینیه در حال پخش است، درب ضلع جنوبی حسینیه وا میشود و دو دسته گل از دور به جمع خواهران خود میپیوندند.
مجری چاووشی میخواند و فریاد میزند: آمدید اما داغ تشییع مادر بر دلمان ماند! شب شهادت مادر، همدمان بانوی دو عالم با چرخیدن در لابهلای مردم، رقص عاشقی میکنند و دلها را میربایند.
نکتهای که دلم را آتش زد، این بود، وقتی به نوشته جلوی تابوتها نگاه کردم، هر دو شهید از شهدای عملیات کربلای چهار بودند، عملیاتی که بیشتر بچهها در آن پرواز کردند.
پیکرهای پاک شهدای کربلای چهار امالرصاص بر فراز دستان برادران خود بهسختی به روی جایگاه رسید و اینبار ذکر روضه مادر همه را مغلوب کرد و اشکها از گونهها سرازیر شد.
نمیدانم این دو شهید گمنام که در قالب پاکتی از نور در حسینیه حضور داشتند مهمان بودند، یا مردمی که بدون کارت دعوت آمدند، اما هم مردم و هم دو شهید آمدند، در کنار هم بودند اما دنیای آنها با دنیای ما زمین تا آسمان فرق داشت، آنها عرشی بودند و ماها فرشی؛ آنها آسمانی و ماها زمینی.
نمیدانم آنها دلتنگ وطن شده بودند یا ما دلتنگ آنها، اما بیواسطه اشک میریختیم، نمیدانیم برای خودمان یا برای آنها، اما هر چه بود، اشک از دیده بیاختیار جاری میشد.
آنها بیپلاک بودند و بینام و نشان، اما به هر جای حسینیه که مینگریستی، انگار همه آنها را میشناختند، فهمیدم ما گمنامیم و با آمدن به مراسم وداع، دنبال نام برای خودمان، همچون بازاری که برای خریداران یوسف تدارک دیده بودند.
مادرانی که شاید به واقع مادر این دو شهید نبودند، اما دامان خود را برای لالایی خواندن باز کرده بودند، زنانی که شاید به واقع خواهر این شهدا نبودند، اما انتهای نجوایی که با شهدا داشتند، از زینب کبری (س) مدد میگرفتند.
برخیها با طعنه میگویند «چهار تا تیکه» استخوان بیشتر نیستند، اگر همین بود، چرا تابوتشان بر دستان مردم پرواز میکرد؟ مگر استخوان را یارای پرواز است، در صورتی که روحهایی را میبینیم که نه تنها حال پریدن ندارند، بلکه اسیر دنیای خاکی شدند.
فضای حسینیه مملو از شور و هیجان بود، مادرانی که سعی میکردند فرزندان کوچک خود را به تابوت بچسبانند و گلاب و صلوات نثارشان، البته شاید هم نثار خودشان میکردند، آخر آنها همچون مادرشان زهرا (س) نیاز به گلاب و صلوات نداشتند.
جانبازی روی ویلچر زمانی که تابوت برای وداع آخر در دست مردم میچرخید، سعی داشت خودش را به تابوت برساند، نمیدانم او چه میخواست، چند چرخی به ویلچر داد اما خودش را نزدیک تابوت نرساند، مکث کرد و برگشت...
مادر سردار شهید سید علی دوامی را دیدم، برای وداع آخر با دو لاله زهرایی نزدیک تابوتها شد، نمیدانم او دیگر چه میخواست...
هر چه بود، شور، شوق و علاقه بود، آنها شاید «گمنامی ارادی» را پذیرفته باشند و در نجواهای شبانه خود از خدا خواستند گمنام بمانند، هرچند نمیدانم آنها چه میخواستند...
مراسم وداع به پایان نزدیک میشد که خاطرهای از مادری که 29 بهار چشم انتظار فرزندش بود، فضا را بهگونهای دیگر رقم زد، مادر شهید در وصف چشم انتظاریاش میگوید: «29 بهار است، درب خانهام را نبستم، زمانی که به مکه و کربلا رفتم هم درب خانهام را نبستم، 29 سال است که هر بار به مشهد میروم نیز درب خانهام را نمیبندم، 29 سال است که هر وقت به مسجد میروم درب خانهام را نمیبندم.»
وداع جانانهای بود، همه آمده بودند تا پیمان ببندند که اخلاق، انسانیت و دین را سرلوحه امور خود قرار دهند و غافل دنیا و زرق و برقهایش نشوند.
و در آخر باید گفت؛ گمنامان زمینی و مشهوران آسمانی انصافاً بزرگترین سفیران فرهنگی هستند که در سال فرهنگ به زیبایی جلوهگری کردند و بر دل، روح و جان جوان ایرانی اثری اعلا گذاشتند.
همین خبر ذهنم را برانگیخت تا باز هم برایشان بنویسم، برای لالههایی قلم بزنم که در اوج گمنامی خوشنامترین مردان هستی هستند. عاشقانی که خراباتی را هر بار با حضورشان گلستان میکنند و پیوند عاطفی قلبها را با بهترین مفاهیم آدمیت گره میزنند.
اینجا ساری، انگار در شهر ولولهای برپاست بنرهایی قد علم کردهاند و خبر از حضور پروانهها میدهند، اینجا ساری، درهای خانههای مفقودالأثرها باز است و مادرانی چشم انتظار، قدخمیده و با چشمهایی کمسو شده، منتظر نازدانههایشان هستند.
اینجا ساری، هنوز ذکر یازهرا یازهرای سید مداحان شهید، سید مجتبی علمدار بهگوش میرسد و سوز دل و ضجههای این سید عاشق است که حال و هوای شهر را فاطمی میکند.
خبر حضور شهدای گمنام به مادران مفقودالأثرها رسیده، اهل منزل سعی دارند که مادر متوجه از حضور شهدا نشود ولی او نیاز به پیک ندارد، پیک دلش از چند روز قبل به او وعده حضور چند بینام و نشان را داده، او باید برای آنها مادری کند.
او چند سال است که درب خانه را نمیبندد، هر چند وقت یک بار مهمانی دارد، مهمانانش را میبوید تا شاید، بوی فرزندش را استشمام کند. شنیدهام که درب خیلی از خانهها بسته شده و مادرانی پس از عمری چشم انتظاری، به دیدار گمکردههایشان شتافتند.
اما شب گذشته در حسینیه عاشقان کربلای ساری میتوانستی مادرانی را ببینی که هنوز درب خانههایشان باز است و هنوز میگردند، میگردند و میگردند تا شاید پایان روزهای فراغشان فرا برسد.
فاطمیه اول و شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) مادر شهدای گمنام است، شوری در حسینیه برپا است همه آمدهاند و انتظار میکشند تا ارغوانیها بیایند، مادران شهدا با مویهخوانی به استقبال شیربچههایشان میروند، همه آمدند تا دو کبوتر غریب آشیانه ما احساس غربت نکنند.
در همین لحظه که نوای زیبای شهدایی، از بلندگوی حسینیه در حال پخش است، درب ضلع جنوبی حسینیه وا میشود و دو دسته گل از دور به جمع خواهران خود میپیوندند.
مجری چاووشی میخواند و فریاد میزند: آمدید اما داغ تشییع مادر بر دلمان ماند! شب شهادت مادر، همدمان بانوی دو عالم با چرخیدن در لابهلای مردم، رقص عاشقی میکنند و دلها را میربایند.
نکتهای که دلم را آتش زد، این بود، وقتی به نوشته جلوی تابوتها نگاه کردم، هر دو شهید از شهدای عملیات کربلای چهار بودند، عملیاتی که بیشتر بچهها در آن پرواز کردند.
پیکرهای پاک شهدای کربلای چهار امالرصاص بر فراز دستان برادران خود بهسختی به روی جایگاه رسید و اینبار ذکر روضه مادر همه را مغلوب کرد و اشکها از گونهها سرازیر شد.
نمیدانم این دو شهید گمنام که در قالب پاکتی از نور در حسینیه حضور داشتند مهمان بودند، یا مردمی که بدون کارت دعوت آمدند، اما هم مردم و هم دو شهید آمدند، در کنار هم بودند اما دنیای آنها با دنیای ما زمین تا آسمان فرق داشت، آنها عرشی بودند و ماها فرشی؛ آنها آسمانی و ماها زمینی.
نمیدانم آنها دلتنگ وطن شده بودند یا ما دلتنگ آنها، اما بیواسطه اشک میریختیم، نمیدانیم برای خودمان یا برای آنها، اما هر چه بود، اشک از دیده بیاختیار جاری میشد.
آنها بیپلاک بودند و بینام و نشان، اما به هر جای حسینیه که مینگریستی، انگار همه آنها را میشناختند، فهمیدم ما گمنامیم و با آمدن به مراسم وداع، دنبال نام برای خودمان، همچون بازاری که برای خریداران یوسف تدارک دیده بودند.
مادرانی که شاید به واقع مادر این دو شهید نبودند، اما دامان خود را برای لالایی خواندن باز کرده بودند، زنانی که شاید به واقع خواهر این شهدا نبودند، اما انتهای نجوایی که با شهدا داشتند، از زینب کبری (س) مدد میگرفتند.
برخیها با طعنه میگویند «چهار تا تیکه» استخوان بیشتر نیستند، اگر همین بود، چرا تابوتشان بر دستان مردم پرواز میکرد؟ مگر استخوان را یارای پرواز است، در صورتی که روحهایی را میبینیم که نه تنها حال پریدن ندارند، بلکه اسیر دنیای خاکی شدند.
فضای حسینیه مملو از شور و هیجان بود، مادرانی که سعی میکردند فرزندان کوچک خود را به تابوت بچسبانند و گلاب و صلوات نثارشان، البته شاید هم نثار خودشان میکردند، آخر آنها همچون مادرشان زهرا (س) نیاز به گلاب و صلوات نداشتند.
جانبازی روی ویلچر زمانی که تابوت برای وداع آخر در دست مردم میچرخید، سعی داشت خودش را به تابوت برساند، نمیدانم او چه میخواست، چند چرخی به ویلچر داد اما خودش را نزدیک تابوت نرساند، مکث کرد و برگشت...
مادر سردار شهید سید علی دوامی را دیدم، برای وداع آخر با دو لاله زهرایی نزدیک تابوتها شد، نمیدانم او دیگر چه میخواست...
هر چه بود، شور، شوق و علاقه بود، آنها شاید «گمنامی ارادی» را پذیرفته باشند و در نجواهای شبانه خود از خدا خواستند گمنام بمانند، هرچند نمیدانم آنها چه میخواستند...
مراسم وداع به پایان نزدیک میشد که خاطرهای از مادری که 29 بهار چشم انتظار فرزندش بود، فضا را بهگونهای دیگر رقم زد، مادر شهید در وصف چشم انتظاریاش میگوید: «29 بهار است، درب خانهام را نبستم، زمانی که به مکه و کربلا رفتم هم درب خانهام را نبستم، 29 سال است که هر بار به مشهد میروم نیز درب خانهام را نمیبندم، 29 سال است که هر وقت به مسجد میروم درب خانهام را نمیبندم.»
وداع جانانهای بود، همه آمده بودند تا پیمان ببندند که اخلاق، انسانیت و دین را سرلوحه امور خود قرار دهند و غافل دنیا و زرق و برقهایش نشوند.
و در آخر باید گفت؛ گمنامان زمینی و مشهوران آسمانی انصافاً بزرگترین سفیران فرهنگی هستند که در سال فرهنگ به زیبایی جلوهگری کردند و بر دل، روح و جان جوان ایرانی اثری اعلا گذاشتند.