پارسال حال و حوصلۀ خونه تکونی نداشتم، حاج آقا به خوابم اومد؛ دیدم سوار جت اسکیه؛ گفت: امسال حتماً خونه رو بتکون، همه رو بریز تو خیابونا. بلند شدم، خونه رو تکوندم، هر چی بود و نبود و ریختم تو خیابون، گفتم یا آتیشش بزنید یا کلاً یه چیزی بهش بزنید، یه دفعه یه کتاب دیدم، روش نوشته بود "خاطرات یک جت اسکی باز"