به گزارش بلاغ، با خودروی سازمانی، میدان خزر ساری را به قصد میدان امام، برای شرکت در جلسه ای ترک کردم. ترافیکِ سنگین، روی جاده، رنگی از هیاهوی سفر پاشیده بود و این را میشد به راحتی از حجم ماشین هایی با پلاک هایی که شروع شان با 12 – 42- 88- 25 و ... بود، حدس زد. حرکت خزنده و لاکپشتی ماشینها، هرلحظه نگرانی من را برای دیررسیدن به جلسه، بیشتر و بیشتر میکرد.
در حال و هوای خودم بودم که ناگهان، خودروی 206 سفیدرنگی، با پلاک آشنای(82 ...)از کنارم رد شد. چهاردخترسفیدپوش با حرکتهاینیمه موزون، توی ماشین چهاردر، چیزی شبیه به ملودی با ریتم تند را زمزمه میکردند. تراکم ماشینهای پیش رو، مانع از آن شد تادخترهایی که تا دقایقی دیگر، عهده دار نقشی در داستان کوتاه من میشدند، سرعتِ ویراژگونه شان را به شادی موزون و موزیکال بیافزایند.
در ادامه، 206مجبور شد از سرعتش بکاهد و از این رو ماشینهای مان، یک بار دیگر به هم نزدیک شدند تا جایی که دو آیینه طرف راننده، یک دیگر را لمس کردند. سرم را به طرف ماشین چرخاندم. دو دختر نوجوان، پشت ماشین و دو دختر؛ یکی راننده و یکی هم کناردستش، همه کشف حجاب کرده بودند. اگر پلاک شان معلوم نمیکرد؛ اولین حدس راجع به اسم و رسم شان، این بود که بی تردید مسافران پایتخت نشین هستند؛ برای همین با نگاه به پلاک آشنای 82 ... ، با خودم گفتم، بی پروایی این چهاردخترِ هم استانی هم برای خودش نوبر است.
تقویم توی داشبوردم، چهارشنبه، 15شهریور1396را نشان میداد.
پوشش سفید دخترها – آن هم در روز چهارشنبه – ذهنم را به یک باره به سمت و سوی «چهارشنبه سفید» سوق داد.
پشت رول ماشین، ژست یک روان شناخت اجتماعی به خودم گرفتم و در پیپاسخی برای چرایی این دُزاز بی پروایی و هنجارشکنی اجتماعی دخترهایی بودم که غیر از راننده، باقی آنها هنوز دو سه سالبه پا گذاشتن شان از گروه سنی ه(نوجوانان) به (جوانی) مانده بود.
شور انجام یک کارِمتفاوت اما اثرگذار، وجودم را گرفته بود. به زحمت، از توی کیف درهم و برهم ام که شبیه بازار شام بود، کاغذ و خودکاری برداشتم و همراه با بالاپایین شدن ماشین، دوسه جمله کوتاهزیر را نوشتم:
عرض سلام و احترام.
راستش، خواستم واژه "خواهرم"را برای شروع جمله ام برگزینم اما پشیمان شدم و روی آن، چندخط - تا جایی که اثری از آن باقی نباشد -کشیدم.
واژه پرعاطفه خواهرم را مناسب فضا ندیدم. هرچه فکر کردم، نتوانستم جایگزین متناسبی برای آن پیدا کنم. تصمیم گرفتم؛ بدون هیچ خطابی، نوشته ام را از سر بگیرم.و اما ادامه نوشته ام:
"در تمام کشورهای پیشرفته و مترقی، پاگذشتن روی هنجارها و ارزشهای جامعه، اقدام غیرمتمدنانه محسوب میشود، پس بیاییم، لااقل با پا نگذاشتن روی هنجارهای جامعه(کشف حجاب و درآوردن روسری)، خودمان را از قافله تمدن دور نگاهنداریم."
واژه "سپاس"را هم به پایان متن کوتاهم پیوند زدم.
نگاهی به کاغذ انداختم تا ببینم، با این همه بالاپایین شدن ماشین، چه سهمی ازخوش خطی، نصیب نوشته ام خطاب به خواهرهای هم استانی – ببخشید دخترهای هم استانی –شده است.
آن قدر محو نوشتن بودم که خودروی مورد نظر را گم کردم. کمی که از حجم ترافیکِ جلوی رویم کم شد، فشاری به پدال گاز آوردم تابلکه 206 را بین خودروهای دیگر پیدا کنم. بالاخره تقلایم جواب داد و ماشین را درست، آن طرفِتالارِ شیک اکبر جوجه مرکزی ساری، در حالی که کنار جاده متوقف شده بود، یافتم. از این که زحمتم نتیجه داد و پیدایشان کردم، خوشحال بودم. بدون آنکه سرنشینان خودوری 206، متوجه پلاکخودروی سازمانیام بشوند، کنارشان توقف کردم. راننده، متعجب، نگاهش را بهنگاه من تلاقی داد. با احترام از او خواستم، شیشه ماشین را کمی پایین بیاورد.
با پایین آمدن شیشه، موسیقی جازِ توی ماشین، راهی به فضای بیرون پیدا کرد. دختر فکر میکرد به رسم معمول این روزها، از سر بی پروایی – شبیه جنس بی پروایی خودشان - میخواهم شماره تلفنی تقدیمش کنم. این را میشد به راحتی از چشمهای دخترِ راننده حدس زد اما در کسری از ثانیه، با یک اسکن کوچک از ظاهرم، دریافتکه اهل جماعتی که حدسمی زد، نیستم.
دختر نوجوان با تبسم کوچکی که بر گوشه لبهایش نقش بست، کاغذ را از من گرفت و بلافاصله، دو راس کلهاز پشت به جلو آمد تا کنجکاوانه، همراه با رفیق راننده شان، محتوای کاغذ را بخوانند.
خواندن که به پایان رسید، همه، در یک حرکت هماهنگ، روسریها را از کناردست شان گرفتند و سرشان کردند و من هم محتوای کاغذ را یک بار دیگر اما این بار با زبانی ساده تر از متن برای شان مرور کردم و سرآخر هم گفتم:
«راستش نخواستم با پلاک سازمانی وزبان تهدید، با شما صحبت کنم. زبان لاکچری تمدن را انتخاب کردم که میدانم در ظاهر هم که شده، از آن خوش تان میآید.فقط قول بدهید روی این چند جمله ای که برایتان نوشتم، خوب فکر کنید؛ همین.»
پس از آن که همه سرها، به تایید و تواضع، پایین آمد، از آنها خداحافظی کردم و راهم را به سوی جلسه پیش گرفتم.
در حال و هوای خودم بودم که ناگهان، خودروی 206 سفیدرنگی، با پلاک آشنای(82 ...)از کنارم رد شد. چهاردخترسفیدپوش با حرکتهاینیمه موزون، توی ماشین چهاردر، چیزی شبیه به ملودی با ریتم تند را زمزمه میکردند. تراکم ماشینهای پیش رو، مانع از آن شد تادخترهایی که تا دقایقی دیگر، عهده دار نقشی در داستان کوتاه من میشدند، سرعتِ ویراژگونه شان را به شادی موزون و موزیکال بیافزایند.
در ادامه، 206مجبور شد از سرعتش بکاهد و از این رو ماشینهای مان، یک بار دیگر به هم نزدیک شدند تا جایی که دو آیینه طرف راننده، یک دیگر را لمس کردند. سرم را به طرف ماشین چرخاندم. دو دختر نوجوان، پشت ماشین و دو دختر؛ یکی راننده و یکی هم کناردستش، همه کشف حجاب کرده بودند. اگر پلاک شان معلوم نمیکرد؛ اولین حدس راجع به اسم و رسم شان، این بود که بی تردید مسافران پایتخت نشین هستند؛ برای همین با نگاه به پلاک آشنای 82 ... ، با خودم گفتم، بی پروایی این چهاردخترِ هم استانی هم برای خودش نوبر است.
تقویم توی داشبوردم، چهارشنبه، 15شهریور1396را نشان میداد.
پوشش سفید دخترها – آن هم در روز چهارشنبه – ذهنم را به یک باره به سمت و سوی «چهارشنبه سفید» سوق داد.
پشت رول ماشین، ژست یک روان شناخت اجتماعی به خودم گرفتم و در پیپاسخی برای چرایی این دُزاز بی پروایی و هنجارشکنی اجتماعی دخترهایی بودم که غیر از راننده، باقی آنها هنوز دو سه سالبه پا گذاشتن شان از گروه سنی ه(نوجوانان) به (جوانی) مانده بود.
شور انجام یک کارِمتفاوت اما اثرگذار، وجودم را گرفته بود. به زحمت، از توی کیف درهم و برهم ام که شبیه بازار شام بود، کاغذ و خودکاری برداشتم و همراه با بالاپایین شدن ماشین، دوسه جمله کوتاهزیر را نوشتم:
عرض سلام و احترام.
راستش، خواستم واژه "خواهرم"را برای شروع جمله ام برگزینم اما پشیمان شدم و روی آن، چندخط - تا جایی که اثری از آن باقی نباشد -کشیدم.
واژه پرعاطفه خواهرم را مناسب فضا ندیدم. هرچه فکر کردم، نتوانستم جایگزین متناسبی برای آن پیدا کنم. تصمیم گرفتم؛ بدون هیچ خطابی، نوشته ام را از سر بگیرم.و اما ادامه نوشته ام:
"در تمام کشورهای پیشرفته و مترقی، پاگذشتن روی هنجارها و ارزشهای جامعه، اقدام غیرمتمدنانه محسوب میشود، پس بیاییم، لااقل با پا نگذاشتن روی هنجارهای جامعه(کشف حجاب و درآوردن روسری)، خودمان را از قافله تمدن دور نگاهنداریم."
واژه "سپاس"را هم به پایان متن کوتاهم پیوند زدم.
نگاهی به کاغذ انداختم تا ببینم، با این همه بالاپایین شدن ماشین، چه سهمی ازخوش خطی، نصیب نوشته ام خطاب به خواهرهای هم استانی – ببخشید دخترهای هم استانی –شده است.
آن قدر محو نوشتن بودم که خودروی مورد نظر را گم کردم. کمی که از حجم ترافیکِ جلوی رویم کم شد، فشاری به پدال گاز آوردم تابلکه 206 را بین خودروهای دیگر پیدا کنم. بالاخره تقلایم جواب داد و ماشین را درست، آن طرفِتالارِ شیک اکبر جوجه مرکزی ساری، در حالی که کنار جاده متوقف شده بود، یافتم. از این که زحمتم نتیجه داد و پیدایشان کردم، خوشحال بودم. بدون آنکه سرنشینان خودوری 206، متوجه پلاکخودروی سازمانیام بشوند، کنارشان توقف کردم. راننده، متعجب، نگاهش را بهنگاه من تلاقی داد. با احترام از او خواستم، شیشه ماشین را کمی پایین بیاورد.
با پایین آمدن شیشه، موسیقی جازِ توی ماشین، راهی به فضای بیرون پیدا کرد. دختر فکر میکرد به رسم معمول این روزها، از سر بی پروایی – شبیه جنس بی پروایی خودشان - میخواهم شماره تلفنی تقدیمش کنم. این را میشد به راحتی از چشمهای دخترِ راننده حدس زد اما در کسری از ثانیه، با یک اسکن کوچک از ظاهرم، دریافتکه اهل جماعتی که حدسمی زد، نیستم.
دختر نوجوان با تبسم کوچکی که بر گوشه لبهایش نقش بست، کاغذ را از من گرفت و بلافاصله، دو راس کلهاز پشت به جلو آمد تا کنجکاوانه، همراه با رفیق راننده شان، محتوای کاغذ را بخوانند.
خواندن که به پایان رسید، همه، در یک حرکت هماهنگ، روسریها را از کناردست شان گرفتند و سرشان کردند و من هم محتوای کاغذ را یک بار دیگر اما این بار با زبانی ساده تر از متن برای شان مرور کردم و سرآخر هم گفتم:
«راستش نخواستم با پلاک سازمانی وزبان تهدید، با شما صحبت کنم. زبان لاکچری تمدن را انتخاب کردم که میدانم در ظاهر هم که شده، از آن خوش تان میآید.فقط قول بدهید روی این چند جمله ای که برایتان نوشتم، خوب فکر کنید؛ همین.»
پس از آن که همه سرها، به تایید و تواضع، پایین آمد، از آنها خداحافظی کردم و راهم را به سوی جلسه پیش گرفتم.