تاریخ انتشارسه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۳ - ۲۰:۱۱
کد مطلب : ۶۳۴۵۶
باز هم سکوت همه جای مغازه را گرفته بود و نفس در سینه‌ها حبس شد، انگشت را کوبید به دکمه، از شانس بد ما این بار یک افتاد پشت پنج قبلی و شد 151، زمین و زمان را داشتم گاز می‌گرفتم.
۰
plusresetminus
ماجرای دستکاری برگه مأموریت به عشق کوپه‌های قطار
به گزارش بلاغ، دوران دفاع‌مقدس همواره با خاطرات تلخ و شیرینی همراه بود و یکی از بارزترین وجوه جبهه، شوخی‎ها و شیطنت‌های شیرین جوانی رزمنده‎ها بود، علی‌اکبر خنکدار «از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا در آن دوران» در گفت‌وگو با فارس به بیان یکی از خاطرات طنز آن روزها پرداخت که تقدیم به مخاطبان می‌شود.
همراه چند نفر از رزمنده‌های قائمشهری راه افتادیم جبهه، طبق معمول، اول رفتیم تهران، ترمینال تهران‌پارس، از آنجا هم به طرف میدان راه‌آهن.
آن موقع نگاه می‌کردند به برگه‌ ماموریت و به اندازه‌ نفرات توی برگه، سهمیه‌ بلیط رایگان قطار می‌دادند، این‌ها مزیت‎های دولت برای بچه‌های رزمنده بود تا مجبور نشوند برای رفتن به جبهه، زیاد از جیب‌شان خرج کنند، حالا تعداد ما چند نفر است؟ «هفت نفر».
شیطان رفت توی جلد ما، پیش خودمان گفتیم تا اندیمشک و اهواز کلی راه است، این همه آدم توی یک کوپه؟
بهتر است، برگه را دست‌کاری کنیم و پنج را بکنیم 12، باید کاری می‌کردیم کارستان که دست‌مان رو نشود و گرنه کلاه‎مان پس معرکه بود، عقل‎مان برای کار قد نمی‎داد تا این که یکی از بچه‎ها گفت: «خُب کاری ندارد، برویم جایی که این کاغذها را می‌گذارند توی دستگاه و با انگشت، دکمه‌هایش را فشار می‌دهند.» منظورش از دستگاه، همان ماشین‌های تایپ قدیم بود.
با کلی دردسر و گشتن، بالاخره مغازه‌ای، طرف‌های ایستگاه راه آهن پیدا کردیم، آقایی داشت با انگشت‎هایش، تند و محکم می‌کوبید روی دکمه‎های دستگاه، بهش گفتم: «آقا! ما رزمنده‌ایم و عازم جبهه، از شما چه پنهان، هفت نفریم ولی رو برگه‌ ماموریت‌مان نوشته پنج، با این حساب، فقط پنج نفرمان می‌توانیم از بلیط رایگان قطار استفاده کنیم، آقایی کن و این پنج را تغییرش بده به 12 تا دو تا کوپه گیرمان بیاید.
مرد نگاهی به من کرد و گفت: «برادر من! این کار جرم دارد، شرمنده، از دست من کاری بر نمی‌آید.»
گفتم: «سرور من! خودت می‌دانی ما همه رزمنده‌ایم، جُرم کیلویی چند؟ بیا لطفی کن و این پنج ما را بکن 12، حالا 12 هم نه، 15، آپولو که نمی‎خواهی هوا کنی.»
خلاصه دلش به حال ما سوخت، کاغذ را گذاشت روی رول ماشین و کاغذ را تنظیم کرد که این یک بیفتد، درست پشت پنج بشود 15.
قبل از کوبیدن انگشت‌هایش که مثل چکاندن ماشه‌ی تفنگ شده بود، رو بهش گفتم: «حاج آقا! مطمئنم کارت حرف ندارد ولی جسارتاً مواظب باش یک وقت، خراب از کار در نیاد!»
ابروهایش را به نشانه‌ اطمینان از کار بالا داد، دیگر حرفی نزدم، نفس‌ها در سینه حبس شده بود، منتظر شدیم، ببینیم چی از کار در می آید، چیزی که نباید اتفاق می افتاد، افتاد، عدد یک درست افتاد جلوی پنج و شد 51.
دستپاچه شدم، بنده خدا، او هم از اتفاقی که افتاد، حسابی ناراحت شد، حالا با این حساب، هم از پنج تا بلیت افتادیم و هم از 12 تا، با قولی که برای جبران کار به ما داد، یک بار دیگر نور امید توی دل ما زنده شد، گفت: «نگران نباشید، با وایتکس درستش می‎کنم.»
برگه‎ ماموریت را دستش گرفت و دوباره گذاشت روی رول دستگاه، این بار با دقت بیشتر روی کارش تمرکز کرد.
باز هم سکوت همه جای مغازه را گرفته بود و نفس در سینه‎ها حبس شد، انگشت را کوبید به دکمه، از شانس بد ما این بار یک افتاد پشت پنج قبلی و شد 151، زمین و زمان را داشتم گاز می‌گرفتم.
قبل از این که عصبانیت‌ام گُل بکند و دعوایی راه بیفتد، رو کرد به من و گفت: «الان با تیغ درستش می‌کنم، نگران نباشید!»
خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با وایتکس و تیغ، عدد 15 روی برگه‌ی مأموریت درج شد، خدا خدا، می‌کردیم، مأمور بلیت قطار متوجه شیطنت و دست‌کاری ما نشود، اما دست ما پیش‌اش رو شد و فهمید که برگه دست‌کاری شده است.
سیر تا پیاز ماجرا را برایش گفتم، خلاصه قبول کرد که ما را لو ندهد و همان پنج تا بلیت را به ما بدهد و باقی بچه‌ها هم با سهمیه‌ آزاد، سوار قطار بشوند، بماند که مجبور شدیم جریمه‎ شیطنتی را هم که کردیم، بدهیم.
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

مردم  و حق اعتراض
جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
قرآن، برای تنها تلاوت یا عمل؟
پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
پرستاران سر دو راهی خانه‌نشینی و تغییر شغل
سه شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۲۳
آنچه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری
يکشنبه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۷
وعده صادق، ضربه پشیمان‌کننده و پیشگیرانه
شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴