اختصاصی/در استقبال از یادواره 230 شهید عملیات بیت المقدس

فرمانده ای که اگر نبود عملیات ۸۰ روز عقب می افتاد!

تاریخ انتشارچهارشنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۹:۲۶
کد مطلب : ۱۶۵۵۵
سردارمرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر 25 درباره او میگوید:اگر حمیدرضا نوبخت نبود عملیات فاو 80 روز عقب می افتاد!
۰
plusresetminus
فرمانده ای که اگر نبود عملیات ۸۰ روز عقب می افتاد!
به گزارش گروه حماسه و مقاومت بلاغ، ۸ خرداد ۱۳۳۸ در محله همت آباد بابلسر به دنیا آمد. به گفته مادرش : زمانی که حمید به دنیا آمد پدرش در منزل نبود و پدرم که مردی متدین و مؤذن بود بعد از بازگشت به منزل مشتاقانه او را در آغوش گرفت و در گوشش اذان و اقامه را قرائت کرد و بعد از آن دعایش کرد.
پدرش آهنگر بود. او در شروع زندگ مشترک خود با بذل و بخشش فراوان تمام سرمایه زندگی را از دست داد و دیگر در آمدش کفاف زندگی را نمی داد. به ناچار به اهواز و سپس به تهران مهاجرت کرد.   چند روز پس از تولد حمیدرضا خانواده اش به “بابلسر” برگشت و مدتی در منزل پدر بزرگ او سکونت داشتند. زندگی در خانه پدر بزرگ نقش زیادی در تعلیم و تربیت “حمید رضا داشت”. در کودکی پرجنب و جوش بود و بیشتر با همسالان خود به بازیهای کودکانه می پرداخت. گاهی با کاغذ قلم برادر بزرگ تر خود نقاشی می کشید.   در هفت سالگی در مهرماه ۱۳۴۵ به دبستان مهر رفت. پدرش کمتر در بابلسر بسر می برد واوتوسط مادرش حلیمه خانم به مدرسه فرستاده شد. با استفاده از دست رنج مادر دوران ابتدایی را در خرداد ۱۳۵۰ به پایان رساند.   دوستان خود را از افراد مذهبی انتخاب می کرد. در ۱۸ فروردین ۱۳۵۷ در نوزده سالگی به خدمت سربازی فرا خوانده شد.   اما با صدور فرمان امام خمینی مبنی بر ترک پادگان ها به تشویق برادرش “علیرضا” پادگان را ترک کرد و به صفوف مردم در “تهران” پیوست تا با حکومت فاسد شاه به مبارزه بر خیزد. بعد از چندی به “بابلسر” رفت و در تشویق مردم به برپایی تظاهرات و راهپیمایی تا پیروزی انقلاب نقش فعال و موثری داشت. بعد از پیروزی تلاش زیادی در جمع آوری کمک برای مستمندان و محرومان داشت.   در اول تیر ماه ۱۳۵۹ به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی “بابلسر” درآمد. در این ایام پایگاه “سرخرود” و ” محمدآباد” زیر نظر سپاه “بابلسر” بود نیروهای حزب اللهی شهر در اقلیت بدند. از طریقی انجمن حجتیه و گروه های چپ و سازمان منافقین در “محمودآباد” فعالیت گسترده ای داشتند.   بسیج ” محمودآباد” مدتی زیر نظر “علی قصابیان” بود که با ورود برخی نیروهای نفوذی در بسیج، دامنه اختلاف به این نهاد کشیده شد. “حمیدرضا” با دارا بودن روحیه قوی مذهبی و چهره موجه اجتماعی از طرف سپاه مأموریت یافت تا بسیج “محمودآباد” را انسجام بخشد.
در اول بهمن ۱۳۵۹ برای سرکوبی اشرار و ضدانقلاب به غرب کشور اعزام شد و همراه با عده ای از رزمندگان در چند عملیات ایذایی و شبیخون شرکت داشت.   بعد از بازگشت از جبهه های غرب در اول فروردین ۱۳۶۰ به مدت هشت ماه، مسئولیت گروه گشت سپاه را بر عهده داشت و در دهم آذر ماه همان سال به منطقه عملیاتی، “ایلام” و” میمک” رفت. او فرماندهی گردان مشترک ارتش و سپاه را به عهده گرفت و در درگیری از ناحیه ریه مجروح شد.   بعد از چند روز بستری در بیمارستان برای ملاقات برادرش “علیرضا” به مقر فرماندهی سپاه “بابلسر” رفت. “علیرضا” با دیدن او به سویش دوید و او در آغوش گرفت و گفت: «ای مرد تو خجالت نمی کشی با خوردن یک تیر از جبهه برگشتی؟   انتظار داشتم که اجر برادر شهید شدن نصیبم شود.»او با تبسم در پاسخش گفت: «نه این اجر اول نصیب من خواهد شد.»   حمیدرضا در این ایام تصمیم به ازدواج گرفت.   مادرش می گوید: او و برادرش با خواهران خود زندگی می کردند. وقتی که خواهران ازدواج کردند آنها هم تصمیم به ازدواج گرفتند.   می گفتند حالا که خواهران ما ازدواج کرده اند خیال ما راحت است. مراسم ازدواج با خانم سیما گرجیان بسیار ساده و بر اساس موازین مذهبی برگزار شد.   بعد از ازدواج در بابلسر مستاجر بودند. در اول فروردین ماه ۱۳۶۱ برادرش “علیرضا نوبخت”، قائم مقام فرمانده سپاه “بابلسر” و فرمانده گروهان ازگردان رزمی قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) در عملیات فتح المبین در حالی که در منطقه رقابیه مجروح شده بود به اسارت دشمن در آمد و نیروهای دشمن بعد از آنکه با قنداق تفنگ بر فک و چانه اش کوبیدند با آماج رگبار مسلسل سینه اش را دریدند.” حمیدرضا” در این ایام در جبهه حضور داشت که خبر شهادت برادرش را شنید. اما در جبهه ماند و حتی در تشییع جنازه برادر شرکت نکرد و به دادن پیامی به مردم شهر اکتفا کرد.   قبل از شرکت در عملیات بدر، وصیت نامه خود رادر تاریخ ۱۹ اسفند ۱۳۶۳ نوشت. در ۱۹ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه هورالعظیم به عنوان فرمانده یگان دریایی لشکر ۲۵ شرکت داشت. یکی از همرزمانش می گوید:   شب عملیات بدر به دلیل مشکلات خانوادگی که داشت فرمانده لشکر ۲۵ کربلا به او اجازه شرکت در عملیات را نداد. آن شب با او بودم آنچنان بی تابی می کرد که مرا متعجب کرد. در این فکر بود که چه کار بکند، اگر چه اطاعت از مافوق را بر خود فرض می دانست اما از طرفی احساس می کرد که از فیضی عظیم محروم شده است.   آن شب تا صبح بیدار ماند و برای موفقیت رزمندگان دعا کرد. سپس به نماز ایستاد و مشغول راز و نیاز شد. شب از نیمه گذشته بود که به من گفت: بیا در این آبراه گشتی بزنیم. بر قایق پلاستیکی نشستیم و راه افتادیم.   کمی بعد در کنار نیزار توقف کردیم در حالی که می گریست، قرآن تلاوت می کرد، انگار می خواست با تمام وجود ضجه بزند.   آن شب تا صبح آرام و قرار نداشت. بعد از به تصرف در آمدن پاسگاه ترابه به دست رزمندگان اسلام به طرف آنجا حرکت کردیم.   در طول آبراه کلاهش را به دستش گرفته بود و زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت. تا آن زمان چنین حالتی از او ندیده بودم.   در سال ۱۳۶۴ دومین فرزندش فاطمه متولد شد. حمیدرضا نسبت به تنبیه بدنی فرزندانش واکنش نشان می داد. روزی یکی از فرزندانش توسط همسرش تنبیه شد. حمیدرضا اصرار داشت که باید قصاص شوید یا دیه پرداخت کند.   حمیدرضا هرگز دوست نداشت به خانواده اش آزاری برساند و همیشه با عطوفت با آنان رفتار می کرد. در ۲۴ خرداد ۱۳۶۴ در عملیات قدس ۱ شرکت داشت و نیروهای تحت امر او با انهدام مواضع دشمن به اهداف خود دست یافتند.   در ۲۵ خرداد ۱۳۶۴ مسئولیت گردان مالک اشتر را به عهده گرفت و در عملیات قدس ۲ ضد حمله دشمن را به کمک رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا خنثی کرد. 41504641245619962948   بعد از شروع عملیات والفجر ۸ در ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ حمید رضا مأموریت یافت تا شهر فاو را از وجود دشمن پاکسازی کند. او به همراه نیروهای گردان پس از چهل و هشت ساعت درگیری تن به تن توانست یک تیپ از نیروهای عراق را نابود سازد و فرمانده آن را به اسارت در آورد. شجاعت و رشادت حمیدرضا در این عملیات چنان بود که همسنگرانش نام “ناجی فاو” را بر او نهادن.   سردارمرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر۲۵ درباره او میگوید:اگر حمیدرضا نبود عملیات فاو ۸۰ روز عقب می افتاد.   حمیدرضا حضور درجبهه را واجب می دانست و از اواخر سال ۱۳۶۲ که به منطقه جنگی اعزام شد به طور مستمر در جبهه بود و مسئولیت فرماندهی منطقه جنگی را به عهده داشت. در این مدت، فقط برای دیدار اقوام و خانواده از مرخصی استفاده می کرد.   در این فرصت هم به دیدار امام جمعه و مسئولان شهر می رفت و نیاز ها و مشکلات رزمندگان را با آنان مطرح می کرد.   به خانواده های شهیدان و مجروحان و معلولان جنگ نیز سرکشی می کرد. یک بار که به مرخصی می آمد، فرمانده لشکر خودرویی مدل بالا در اختیارش گذاشت تا به کارهایش برسد. یکی از همرزمانش می گوید: وقتی که در شهر بودم او را سوار پیکان دیدم و با تعجب دلیلش را پرسیدم.   پس از اندکی تامل گفت: «این مردم هر چند وقت عزیزی را تشییع می کنند و نمی دانند که ما چه کاره ایم و چه می کنیم. می ترسم که با سوار شدن در آن باعث شوم مردم مرتکب غیبت و گناه شوند؛ فراهم کردن زمینه غیبت به همان اندازه گناه است.»   نیروهای تحت امر حمیدرضا شیفته اخلاق و رفتار او بودند. با نیروها رفتاری برادرانه داشت و بیشتر روزها سرکشی به نیروهایش به درون چادرها یا سنگرها می رفت تا از روحیات نظامی و نیازهای آنان آگاهی یابد.   عملیات کربلای ۵ با نبردی سنگین ادامه داشت و دشمن در اثر حرکت غافلگیرانه نیروهای خودی به عقب رانده شده بود. قرار شد لشکر دیگری در ادامه عملیات وارد عمل شود و نیروهای لشکر ۲۵ به سرعت به یکی از روستاهای اطراف خرمشهر انتقال یابند. ارکان گردان ها هنوز در خط مانده بود.   در غروب همان روز از بلند گو اعلام شد که رزمندگان در مقر تیپ تجمع نمایند. حمیدرضا با همان بادگیر زیتونی که همیشه به تن داشت با صدایی آرام و خسته، پشت تریبون قرار گرفت و پس از ذکر نام خدا چنین گفت : ما در ره حق نقض پیمان نکنیم
گر جان طلبید دریغ از جان نکنیم
دنیا گر زنمرودیان لبریز شود
ما پشت به سالار شهیدان نکنیم   برادران عزیز! بنا با دلایلی که معذورم توضیح دهم ما تا کنون نتوانسته ایم نیروی کافی وارد صحنه کنیم. لذا هر کس توانایی حضور مجدد در خود می بیند، می تواند به همراه من به خط برگردد.   نیروهای گردان که در طی عملیات خسته و بی رمق بودند، همگی از جا برخاستند و فریاد زدند: «فرمانده آزاده آماده ایم، آماده.» سپس او را در آغوش گرفتند در حالی که اشک از دیدگانش سرازیر بود. رزمنده ای می گوید: حمیدرضا بعد از اتمام عملیات، پس از چند شبانه روز نبرد سنگین در آن سوی دریاچه ماهی، به این سوی آب آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و بر چهره گرد و خاک گرفته اش بوسه زد. در این عملیات پسر خاله حمیدرضا ـ کریم پور کاظم ـ به شهادت رسید. خواهرش می گوید:   در روز سوم خاکسپاری شهید، نزدیک اذان مغرب با او به مزار شهید رفتیم. حمیدرضا بر مزار او که کنار مزار برادر شهیدمان علیرضا بود دست گذاشت و گفت: «کریم! اینجا جای من بود، تو آن را غصب کردی و من راضی نیستم. اگر رضایتم را می خواهی از خدا بخواه که جای من هم کنار قبر شهید کاظم علیزاده باشد که مثل برادرم بود.»   80585703544967498423 حمیدرضا نوبخت در کنار حاج حسین بصیر   شبی در خواب دید که او را به باغ سرسبزی دعوت کرده اند که درختان باغ پر از میوه و از سنگینی آن شاخه ها خم شده اند. در آن باغ قصر بزرگی بنا شده بود و او وارد آن قصر شد. صبح خواب خود را برای همسنگرانش تعریف می کند.   پیر مرد مومنی که در سنگر بود، گفت: «پسرم حمیدرضا پرونده اعمال تو کم کم بسته می شود، آن میوه ها و درختان سرسبز اعمال توهستند و تو چند صباحی بیشتر مهمان ما نخواهی بود.» سرانجام با بیش از شصت ماه حضور در مناطق جنگی و شرکت در عملیاتهای مختلف، در ۱۸ فروردین ۱۳۶۶ (چهل روز بعد از تقاضا از پسر خاله شهیدش، کریم پور کاظمی) در حالی که فرماندهی تیپ ۳ و محور عملیاتی را به عهده داشت در عملیات کربلای ۸ مفقودالاثر شد.   پس از مفقود شدن او، پدرش که سالها در کنارش در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر و خاکریز به خاکریز در پی جسد او گشت شاید اثری از او بیابد.   پدرش پس از سالها چشم انتظاری در ۱۲ فروردین سال۱۳۷۴ در اثر عوارض شیمیایی در بیمارستان به شهادت رسید. در ۱۲ آبان همان سال پیکر شهید حمیدرضا نوبخت توسط گروه تجسس سپاه شناسایی شد.   چند تکه استخوان او در تابوت کوچک به زادگاهش بابلسر انتقال یافت و پس از تشییع در گلزار شهدای امامزاده ابراهیم بابلسر به خاک سپرده شد.”حمیدضا” به هنگام شهادت صاحب دو فرزند به نام ها علیرضا و فاطمه بود.
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

مردم  و حق اعتراض
جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
قرآن، برای تنها تلاوت یا عمل؟
پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
پرستاران سر دو راهی خانه‌نشینی و تغییر شغل
سه شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۲۳
آنچه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری
يکشنبه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۷
وعده صادق، ضربه پشیمان‌کننده و پیشگیرانه
شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴