همسر گنگ!
بیشتر از همه مادر و شاید به همان اندازه، باقی اعضای خانواده مشتاق دیدن دامادی براتعلی بودند. اما مثل ماهی لیز می خورد و مدام از دستمان در می رفت!
نمیشد براتعلی را راضیاش کرد به ازدواج. البته مادر کار خودش را می کرد.
یک دختر سیده خوب برایش نشان کرده بود و به گوش براتعلی هم رسانده بود. به هر طریقی بود میخواست برایش زن بگیرد.
براتعلی به من گفت: هر چی در مورد این دختری که مادر می خواد برای من بگیره می دونی باید به من بگی. بالاخره باید زن آیندهام بشه! چیزی هم نباید کم و زیاد کنی!
تردید داشتم. دو دل بودم که لکنت آن بنده خدا را بگویم یا نه. با بزرگترها مشورت کردم. هر چه بود دل را به دریا زدم و نشستم با براتعلی به صحبت. کلی از خوبیهای دختر گفتم و چیزی را کم نگذاشتم.
آخر سر هم با لطایف الحیل گفتم کمی هم زبانش بند میآید وقت حرف زدن. این را که گفتم، انگار دقیقا منتظر چنین فرصتی باشد: من زن گنگ نمیخوام!.
با تعجب گفتم: گنگ و لال کجا بود؟! یه کم فقط لکنت زبون داره.
کوتاه نیامد. ولی دید که چهرهام ناراحت شد، نگاهی به اطراف کرد و گفت: ببین خواهر عزیزم، من دیر یا زود شهید می شم. نمیخوام مادر و یه دختر دیگه به خاطر من به سختی بیفتند.
همین طور نگاهش می کردم. فایدهای نداشت. تصمیمش را گرفته بود.
دوباره سرش را بالا آورد و گفت: چند وقت دیگه صبر کنید. ان شاءالله خدا جواب لبیک من رو هم میده.