به گزارش
بلاغ، گلبرگهای دفتر زیبای دفاع مقدس، گنجهای بیپایانی محسوب میشود که بنا به دستور مقام معظم رهبری باید استخراج شود، یکی از همین گنجها، مطالب زیبا و تکاندهنده سیره شهدا است، در ادامه مطلبی مربوط به سیره «شهید مهدی روحالهی» اهل سیدمحله شهرستان قائمشهر و از شهدای گرانقدر گردان علیبنابیطالب (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، تقدیم به مخاطبان گرامی میشود.
* آیا قربانی من لاغر است که خدا قبول نمی کند؟!مرحوم حاج جعفر روحالهی ( برادر شهید) نقل میکرد: قبل از شهادت مهدی، مادرم هر موقع نزد مادر شهیدان نجاریان که مادرخانم بنده میشدند، می رفت. میگفت: «من هر وقت شما را میبینم احساس شرمندگی میکنم و خجالتزده میشوم، شما 4 شهید را در راه خدا و اسلام و انقلاب هدیه کردید، 4 فرزند شما را خداوند به عنوان هدیه قبول کرد، آیا قربانی من لاغر است که خدا قبول نمیکند؟! آرزویم این است که یکی از فرزندانم را در راه خدا قربانی کنم.»
* دو سه بار دور مادرش گشتمهدی حال عرفانی پیدا کرده بود و دیگر شوخیها و بگو بخندهای قبل را نداشت، دو، سه باری دور مادرم گشت و خوب مادرم را طواف کرد، او را بغل کرد و بوسید، مادرم میگفت: «فکر نمیکنم که دیگر مهدی برگردد، چون تا حالا یادم نمیآید که وقتی مهدی به جبهه میرود مرا بغل کرده، بوسیده باشد و از من حلالیت بطلبد.
به شهر امیرکلا نزد خانواده شهیدان نجاریان رفت و از آنها حلالیت طلبید و خواست برای شهادتش دعا کنند و همچنین بر سر مزار شهیدان نجاریان که دوستانش بودند، رفت و با آنها پیمان بست.
اوایل سال 1367 وقتی عراق پاتک فاو را شروع کرد، نیروهای ما در حال عقب نشینی بودند، مهدی و دوستش شهید بزرگزاده با هم بودند، شهید بزرگزاده تیری به پهلویش خورده بود و زخمی شد، زمانیکه او و مهدی به اروند رسیدند، قایقی نبود، باید شنا میکردند و به این طرف اروند میآمدند.
مهدی شناگر ماهری بود، حتی در دریای مازندران 10 کیلومتر شنا میکرد ولی به خاطر اینکه دوستش شهید بزرگزاده نمیتوانست شنا کند، او را تنها نگذاشت، همانجا پیشش ماند، مهدی در کمال وفاداری به همراه شهید بزرگزاده به شهادت رسید.
* استخوانهای پسر، نالههای مادر را از دِل قبر درآوردپس از 11 سال چند تکه استخوان به یادگار از مهدی پیدا شد، مادرم که روزها لحظهشماری دیدن جنازه مهدی را میکرد، دیگر نبود و فوت کرده بود، برای دفن مهدی، امامزاده اسماعیل را انتخاب کردیم و قرار شد کنار قبر مادرم، قبری برای مهدی آماده کنیم.
وقتی که قبرکَن شروع به کار کرد، گفت: در اوایل کندن قبر بودم که ناگهان صدایی همراه با ناله از درون قبرِ مادر شهید، شنیدم که با ناله میگفت: «پسرم را آوردید؟! من قربان پسرم بشوم! زودتر بچهام را بیاورید! بچهام را آوردید و خیالم راحت شد!» در همین لحظه با شنیدن صدای مادرم از درون قبر، قبرکَن از حال رفت.
* خانه و زندگی من جبهه استسید عبداله ساداتی (داماد شهید) میگوید: آخرین باری که از جبهه آمده بود، پدرش به او مژدگانی داد و گفت: پسرجان! معافیتت درست شد و حکم کارمندی شرکت نفت را برایت گرفتم، فعلاً برو سرِکار، بعداً به جبهه برو ولی مهدی راضی نشد و گفت: «من اینها را نمیخواهم، دوست دارم به جبهه بروم، خانه و زندگی من آنجاست.»
* نذر کرده بود 9 ماه بدون مرخصی در جبهه بماندعادل نظری (دوست و همرزم شهید) میگوید: مهدی از ناحیه چشم بیمار بود و بینایی کامل نداشت، برای همین به دنبال معافیت از سربازی بود، از او سوال کردم: «تو که به جبهه میروی، پس چرا دنبال معافیت هستی؟ برو سربازی.»
گفت: «اجر و ثواب داوطلبانه به جبهه رفتن با اینکه سرباز باشی و به جبهه بروی، خیلی بیشتر است.»
نذر کرده بود اگر از خدمت سربازی معاف شود، 9 ماه بدون مرخصی در جبهه بماند که معافیتش درست شد و 9 ماه در جبهه ماند و بار دیگری که به جبهه آمده بود، آخرین بارش بود و به شهادت رسید.
من در گردان مهندسی هفتتپه «مقر لشکر ویژه 25 کربلا» بودم، مهدی با یک تویوتای سفید پیش من آمد و گفت: «می خواهم به خط بروم، ما داریم فاو را از دست میدهیم.» به او گفتم: «ما قرار بود با هم به مرخصی برویم، کجا میخواهی بروی؟» در جواب گفت: «چند روزی صبر کن، با هم میرویم.»
مهدی با اینکه چهرهای سبزه داشت ولی آن روز سیمایی نورانی و روحانی پیدا کرده بود، یک حسی به من میگفت که دیگر نمیتوانیم با هم به مرخصی برویم و بار آخری است که همدیگر را میبینیم، مهدی رفت و دیگر برنگشت.