یادی از شهید مهدی روح‌الهی از لشکر ویژه ۲۵ کربلا

مهدی نذر کرد از خدمت سربازی معاف شود، اما به چه دلیلی؟!

تاریخ انتشارپنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۰:۲۹
کد مطلب : ۸۳۷۶۸
مهدی شناگر ماهری بود، حتی در دریای مازندران 10 کیلومتر شنا می‎کرد ولی به خاطر اینکه دوستش شهید بزرگ‎زاده نمی‎توانست شنا کند، او را تنها نگذاشت، همانجا پیشش ماند، مهدی در کمال وفاداری به همراه شهید بزرگ‏زاده به شهادت رسید.
۰
plusresetminus
مهدی نذر کرد از خدمت سربازی معاف شود، اما به چه دلیلی؟!
به گزارش بلاغ، گلبرگ‎های دفتر زیبای دفاع مقدس، گنج‎های بی‎پایانی محسوب می‎شود که بنا به دستور مقام معظم رهبری باید استخراج شود، یکی از همین گنج‎ها، مطالب زیبا و تکان‎دهنده سیره شهدا است، در ادامه مطلبی مربوط به سیره «شهید مهدی روح‌الهی» اهل سیدمحله شهرستان قائم‌شهر و از شهدای گرانقدر گردان علی‎بن‎ابیطالب (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، تقدیم به مخاطبان گرامی می‎شود.

* آیا قربانی من لاغر است که خدا قبول نمی کند؟!

مرحوم حاج جعفر روح‎الهی ( برادر شهید) نقل می‌کرد: قبل از شهادت مهدی، مادرم هر موقع نزد مادر شهیدان نجاریان که مادرخانم بنده می‏شدند، می رفت. می‏گفت: «من هر وقت شما را می‎بینم احساس شرمندگی می‎کنم و خجالت‎زده می‎شوم، شما 4 شهید را در راه خدا و اسلام و انقلاب هدیه کردید، 4 فرزند شما را خداوند به عنوان هدیه قبول کرد، آیا قربانی من لاغر است که خدا قبول نمی‎کند؟! آرزویم این است که یکی از فرزندانم را در راه خدا قربانی کنم.»

* دو سه بار دور مادرش گشت

مهدی حال عرفانی پیدا کرده بود و دیگر شوخی‎ها و بگو بخندهای قبل را نداشت، دو، سه باری دور مادرم گشت و خوب مادرم را طواف کرد، او را بغل کرد و بوسید، مادرم می‎گفت: «فکر نمی‎کنم که دیگر مهدی برگردد، چون تا حالا یادم نمی‎آید که وقتی مهدی به جبهه می‎رود مرا بغل کرده، بوسیده باشد و از من حلالیت بطلبد.

به شهر امیرکلا نزد خانواده شهیدان نجاریان رفت و از آنها حلالیت طلبید و خواست برای شهادتش دعا کنند و همچنین بر سر مزار شهیدان نجاریان که دوستانش بودند، رفت و با آنها پیمان بست.

اوایل سال 1367 وقتی عراق پاتک فاو را شروع کرد، نیروهای ما در حال عقب نشینی بودند، مهدی و دوستش شهید بزرگ‎زاده با هم بودند، شهید بزرگ‎زاده تیری به پهلویش خورده بود و زخمی شد، زمانی‎که او و مهدی به اروند رسیدند، قایقی نبود، باید شنا می‎کردند و به این طرف اروند می‎آمدند.

مهدی شناگر ماهری بود، حتی در دریای مازندران 10 کیلومتر شنا می‎کرد ولی به خاطر اینکه دوستش شهید بزرگ‎زاده نمی‎توانست شنا کند، او را تنها نگذاشت، همانجا پیشش ماند، مهدی در کمال وفاداری به همراه شهید بزرگ‏زاده به شهادت رسید.

* استخوان‎های پسر، ناله‎های مادر را از دِل قبر درآورد

پس از 11 سال چند تکه استخوان به یادگار از مهدی پیدا شد، مادرم که روزها لحظه‎شماری دیدن جنازه مهدی را می‎کرد، دیگر نبود و فوت کرده بود، برای دفن مهدی، امامزاده اسماعیل را انتخاب کردیم و قرار شد کنار قبر مادرم، قبری برای مهدی آماده کنیم.

وقتی که قبرکَن شروع به کار کرد، گفت: در اوایل کندن قبر بودم که ناگهان صدایی همراه با ناله از درون قبرِ مادر شهید، شنیدم که با ناله می‌گفت: «پسرم را آوردید؟! من قربان پسرم بشوم! زودتر بچه‎ام را بیاورید! بچه‎ام را آوردید و خیالم راحت شد!» در همین لحظه با شنیدن صدای مادرم از درون قبر، قبرکَن از حال رفت.

* خانه و زندگی من جبهه است

سید عبداله ساداتی (داماد شهید) می‎گوید: آخرین باری که از جبهه آمده بود، پدرش به او مژدگانی داد و گفت: پسرجان! معافیتت درست شد و حکم کارمندی شرکت نفت را برایت گرفتم، فعلاً برو سرِکار، بعداً به جبهه برو ولی مهدی راضی نشد و گفت: «من اینها را نمی‎خواهم، دوست دارم به جبهه بروم، خانه و زندگی من آنجاست.»

* نذر کرده بود 9 ماه بدون مرخصی در جبهه بماند

عادل نظری (دوست و هم‎رزم شهید) می‎گوید: مهدی از ناحیه چشم بیمار بود و بینایی کامل نداشت، برای همین به دنبال معافیت از سربازی بود، از او سوال کردم: «تو که به جبهه می‎روی، پس چرا دنبال معافیت هستی؟ برو سربازی.»

گفت: «اجر و ثواب داوطلبانه به جبهه رفتن با اینکه سرباز باشی و به جبهه بروی، خیلی بیشتر است.»

نذر کرده بود اگر از خدمت سربازی معاف شود، 9 ماه بدون مرخصی در جبهه بماند که معافیتش درست شد و 9 ماه در جبهه ماند و بار دیگری که به جبهه آمده بود، آخرین بارش بود و به شهادت رسید.

من در گردان مهندسی هفت‎تپه «مقر لشکر ویژه 25 کربلا» بودم، مهدی با یک تویوتای سفید پیش من آمد و گفت: «می خواهم به خط بروم، ما داریم فاو را از دست می‎دهیم.» به او گفتم: «ما قرار بود با هم به مرخصی برویم، کجا می‎خواهی بروی؟» در جواب گفت: «چند روزی صبر کن، با هم می‎رویم.»

مهدی با اینکه چهره‎ای سبزه داشت ولی آن روز سیمایی نورانی و روحانی پیدا کرده بود، یک حسی به من می‎گفت که دیگر نمی‎توانیم با هم به مرخصی برویم و بار آخری است که همدیگر را می‎بینیم، مهدی رفت و دیگر برنگشت.
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

مردم  و حق اعتراض
جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
قرآن، برای تنها تلاوت یا عمل؟
پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
پرستاران سر دو راهی خانه‌نشینی و تغییر شغل
سه شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۲۳
آنچه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری
يکشنبه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۷
وعده صادق، ضربه پشیمان‌کننده و پیشگیرانه
شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴