تاریخ انتشاريکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۰
کد مطلب : ۴۰۴۸۰۱
«برای شهدا صلوات بفرست!» این جمله حاج‌آقا مذهب شناس؛ راننده تاکسی خط راه‌آهن معروف بود. از رزمنده‌ها کرایه نمی‌گرفت. بهترین کرایه را رزمنده جوانی موقع پیاده شدن داده بود: «با شهدا محشور شوی، ان‌شاءالله حاجی!» دهانش فال بود؛ راننده تاکسی شد راننده آمبولانس جبهه و بالاخره شهید.
۰
plusresetminus

به گزارش بلاغ،دهه 60؛ سال‌های جنگ خیلی از رزمندگان از این سر و آن سر شهر خودشان را به میدان راه‌آهن می‌رساندند تا با قطار به جبهه اعزام شوند. مسافر هر تاکسی که می‌شدند، خنده‌های از ته دلشان راننده را هم سر ذوق می‌آورد. رانندگان تاکسی که اگر در قید حیات باشند، سال‌هاست که بازنشسته شده‌اند و احتمالاً خاطراتی از آن روزها دارند. 2، 3 نفر از آن‌ها هنوز در قید حیات هستند و خاطراتی برای مرور و شنیدن دارند. بعضی هم سرنوشت جالب و خاص‌تری پیدا کردند؛ آن‌قدر در این خط رزمنده جابه‌جا کردند که خودشان هم هوایی و راهی جبهه شدند. مثل «رضا مذهب شناس» پدر شهید «علیرضا مذهب شناس» یکی از رانندگان تاکسی همان خط که خودش هم شهید شده و حالا پسر جانبازش، فرمان تاکسی را می‌چرخاند. گاه‌گاهی که سرِ حرف با مسافرها باز شود، یادی از خاطرات مسافرکشی پدر، جنگ و جبهه می‌کند. مهمان‌خانه‌شان شدیم و خاطرات دفاع مقدس را مرور کردیم.

فقط برای این مسافران...
خانواده مذهب شناس از خانواده‌های سرشناس محله نازی‌آباد هستند. پدر خانواده راننده تاکسی بوده است. آن‌وقت‌ها مرسوم بود هر راننده‌ای زور بازو و سروزبان بیشتری داشت، بیشتر مسافر می‌گرفت و کار می‌کرد. مسافران دربستی معمولاً سوار تاکسی این راننده‌ها می‌شدند و بقیه درآمد کمتری داشتند. گاهی بین راننده‌ها بحث بالا می‌گرفت. «صلوات بفرستید بر محمد و آل محمد (ص) و تمامش کنید!» جمله صلح و صفابخش حاج‌آقا مذهب شناس بود تا آب بریزد روی آتش و به دعوایی که هرازگاهی بین رانندگان سر می‌گرفت، پایان بدهد. بارها به او گفتند: «حاجی مگه تو خرج خانه نداری که عین خیالت نیست؟ همه مسافر می‌زنند و شاید نوبت به تو برسد.» لبخند می‌زد و می‌گفت: «اگر روزی را خدا پخش می‌کند، غمی نیست.» حاجی فقط یکجا اول صف بود برای بردن مسافر سر و دست می‌شکست؛ وقتی رزمنده‌ها از جبهه برمی‌گشتند. رزمنده‌هایی که خواب از چشمشان می‌ریخت. خسته بودند، خاک جبهه هنوز روی پوتین، لباس و موهایشان جا خوش کرده بود. گاهی هم مجروح و زخمی بودند اما همین‌که سوار تاکسی می‌شدند، صدای خنده و شوخی‌های بانمکشان ماشین را پر می‌کرد. از آن خنده‌هایی که فکر می‌کردی از بزم آمده‌اند تا رزم.

این آمبولانس تحویل شما!
فقط وقتی یکی از رفقایشان شهید شده، سرشان توی گریبان بود و کم‌حرف می‌شدند. یکی‌شان گفته بود: «بازهم جاماندم!» و چقدر دل حاجی را سوزانده بود. راننده تاکسی یک روز عصر آمد خانه و به همسرش گفت: «خانم! من هم می‌خواهم بروم پیش علیرضا، جبهه. نمی‌شود که پسر برود و پدر جا بماند.» این‌ها را از لابه‌لای حرف‌ها و خاطرات پراکنده خانواده می‌توان متوجه شد. عیال‌وار بود. خیلی‌ها برای اینکه او را بالای سر زن و بچه‌اش نگه‌دارند، می‌گفتند که پسرت جبهه است و خانواده شما دین‌اش را ادا کرده. حاجی براق می‌شد که: «هر کس وظیفه خودش را دارد و خدای زن و بچه من هم بزرگ است.» یک روز بالاخره ساک راننده تاکسی 50 ساله هم‌بسته شد واحترام خانم؛ همسرش با سلام‌وصلوات، کاسه آب و قرآن به دست، بدرقه‌اش کرد. همسرش با مادر خانواده «صنیع‌خانی» ارتباط خوبی داشت؛ خواهرخوانده بودند،‌ برو و بیایی داشتند. همان خانواده‌ای که بعدها شدند خانواده سردار بنام دفاع مقدس؛ شهید«محمد صنیع‌خانی» درست‌تر؛ خانواده شهیدان صنیع‌خانی. مادر خانواده مذهب شناس می‌گوید: «به چه کسی افتخار کنم، بهتر از همسایه‌مان. الحق خانواده تعریفی هستند.»

حاجی خوب می‌دانست همسرش کم از او عشق به انقلاب ندارد و از «ب» بسم‌الله راهپیمایی‌های انقلاب باوجود بچه‌های کوچکی که داشتند، پا به کار بود و وسط میدان. بااین‌حال هیبت مردانه‌اش حکم می‌کرد، دمِ رفتن دل همه را قرص کند و بیش از همه همسرش را: «سید محمد صنیع‌خانی قول داده خودش کارهایم را درست کند.» دست‌فرمان حاجی توی خط راه‌آهن مثل بود. راننده ماهر و خوش‌حوصله‌ای بود. سردار محمدصنیع‌خانی معرف او در قسمت ترابری سپاه شد. یکدستگاه آمبولانس تحویلش دادند و گفتند: «هرچه هنر رانندگی در چنته داری رو کن حاج رضا که جان خودت و خیلی‌ها به این آمدن و رفتن‌های امن و امانت بستگی دارد. اگر بعثی‌ها شروع کردند به زدن، بینداز جاده خاکی و سریع برگرد.» حاجی ریش و مویی سپید کرده بود اما عاشق رزمنده‌ها بود و هرچه می‌گفتند نگاه به سن و سالشان نمی‌کرد «ای به چشم!» جانانه‌ای گفت و سوئیچ را توی قفل چرخاند و ناجی جان خیلی‌ها شد.

فاو، کعبه آمال شد...
بارها پیش آمد که با پسرش علیرضا یکجا بودند. عکس‌های یادگاری پدر و پسری که در دوکوهه گرفته‌اند روی درودیوار خانه هست. کنار عکس حضور مقام معظم رهبری در خانه این شهیدان. همان دیداری که مادر خانواده می‌گوید: «بهترین اتفاق زندگی» گاهی علیرضا به مرخصی می‌آمد و از احوال پدر تعریف می‌کرد. گاه حاج رضا خیال مادر خانواده را از سلامت علیرضا راحت می‌کرد. سال 1364 در عملیات والفجر8، همان عملیات نامی و موفق دفاع مقدس که با رمز «یا زهرا(س)» انجام شد و دشمن هرچه آتش داشت ریخت، حاج رضا 8، 9 بار به خط زد و مجروح‌ها را عقب برگرداند. پیچ‌وخم مسیرهای «فاو» از یکسو و آتش بعثی‌ها از سوی دیگر، کار را سخت می‌کرد. این 9 بار به‌سلامت برگشتن همان هنرهای در چنته حاج رضا بود که خرج می‌شد و ناجی جان رزمنده‌های مجروح. بار آخر اما گلوله توپ مستقیم خورد به آمبولانس و روی یک پل در منطقه فاو، راننده تاکسی را به آرزویش رساند. روی ماشین‌ها یک کد بود که معلوم می‌شد این وسیله نقلیه مربوط به کدام قسمت است و اطلاعات راکب چیست؟ بچه‌های ترابری سپاه رفتند جلو؛ خبرها درست بود. کم‌کم خبر راه باز کرد و از فاو به تهران رسید. خانواده مذهب شناس بار دومی بود که شهادت عزیزشان را می‌چشیدند.

شوخی نمی‌کرد، بابا شهید شده بود
«محمدرضا» پسر دوم خانواده هم همان موقع؛ وقت شهادت حاج رضا جبهه بود. همان‌جا پیکر پدرش را دیده بود. آن روز را خوب به یاد دارد و می‌گوید: «رفیقی دارم که آدم شوخی بود. برای اینکه روحیه رزمنده‌ها حفظ شود. مدام ما را می‌خنداند. بارها به او گفتیم راه را اشتباه آمده است باید سر از تئاتر درمی‌آورد تا جبهه؛ خوب نقش بازی می‌کرد. می‌آمد جلو و می‌گفت: بچه‌ها فلانی مجروح یا شهید شده و هق‌هق گریه می‌کرد. اشک یک گردان را درمی‌آورد. ما وسط اشک و آه بودیم که می‌دیدیم ای‌دل‌غافل! فلانی که خودش زنده است و چهارستون بدن سالم، از درِ سنگر می‌آید داخل. بعد می‌خندیدیم. هر بار ما را بازی می‌داد و انقدر خوب نقش بازی می‌کرد که ما هم باور می‌کردیم. آن روز وقتی به من گفت باید بروی تهران پدرت مجروح شده، باور نکردم آن‌قدر که ناچار شد دستم را بگیرد و ببرد بالای تابوت بابا. روی تابوت نوشته بود، «پزشک‌یار شهید» نمی‌دانستم منظور همان راننده آمبولانس است. عصابی شدم و خواستم برگردم که پارچه تابوت را کنار زد. از حال رفتم. بابا رضا شهید شده بود. درست همان جور که دلش می‌خواست.»

محمدرضا مذهب شناس ساده روایت می‌کند و محکم اما انگار کسی برای یک خانواده روضه خوانده است. صدای گریهٔ اهل خانه بین صدایش می‌دود. عروس خانواده و نوه پسری هم‌چشمشان تر شده است. «منیره» خانم دختر خانواده می‌گوید: «این حال همیشه ماست وقتی خاطرات را مرور می‌کنیم.» او می‌گوید: «بابا رضا میاندار هیئت بود. بارها وسط مجلس ارباب و میانداری بی‌هوش می‌شد. وقتی می‌پرسیدند می‌گفت: ما فقط از آقا نمی‌خوانیم ما دِل می‌دهیم به آقا. ان‌شاءالله یک روز مثل خودشان شهید شوم. سر روی تنم نماند و این دستم هم به عشق آقا حضرت ابالفضل(ع) برود. وقت تشییع و تدفین پیکر بابا را دیدیم همان شده بود که می‌خواست. سرش جدا بود و همان دستی که برای میانداری و رجز خواندن بالا می‌رفت، قطع‌شده بود.»

هنوز اینجا جنگ است...
همه آرام شده‌اند اما حالا نوبت محمدرضا مذهب شناس است که دل سبک کند و چشم تر: «من هم کفش و کلاه کردم بروم جبهه. بابا می‌گفت: تو بمان. من که رفتم و برگشتم تو برو جبهه. پدرم همیشه رفیق ما بود. اما من گوشم بدهکار نبود. توی خانه ما انگار مسابقه و رقابت بود برای رفتن به جبهه و شهادت. اول علیرضا از ما جلو زد و بعد بابا از من. حیف که روزی من نشد...» منظورش شهادت است. روی دستش اما رد جنگ هست. انگار به‌قاعده 15 سانتی‌متر و عرض 5 سانتی‌متر استخوان یکدست را ترکش برده باشد. مذهب شناس می‌گوید: «جانباز 15 درصد هستم. مدتی حراست یک اداره بودم. تاکسی بابا سال‌ها دست دامادمان بود. بعد از فوت او حالا من در همان خط کار می‌کنم.» بحث‌های داغ سیاسی، اجتماعی، مذهبی و اقتصادی توی تاکسی به بخشی از فرهنگ نانوشته شهر تبدیل‌شده است. مذهب شناس هم به قول خودش خوش‌بشره بوده از این بحث‌ها و می‌گوید: «200، 300 باری پیش‌آمده است. گاهی مسافرها شاکی سوار می‌شوند. رویه من همان رویه بابا رضاست. مسافر باید با لبخند و راضی پیاده شود.» این روزها شبهه، شایعه و نقد زیاد است. فعالان مغرض مجازی حکم همان تیربارچی‌هایی را دارند که نقل‌ونبات؛ تیر و فشنگ می‌ریختند روی سر رزمنده‌ها. حالا جنگ نامرئی شایعه‌ها مدت‌هاست که شهر و محله‌ها را تبدیل به جبهه کرده است و اگر لباس رزم نپوشیم و فرق واقعیت و شایعه را تشخیص ندهیم، خدا می‌داند که چه آسیبی می‌بینیم. این جمله‌ها خلاصه گپ مفصل ما با مادر، عروس، پسر دختر و نوه خانواده مذهب شناس است. محمدرضا مذهب شناس هنوز هم رزمنده است و هرروز با این جنگ سروکار دارد: «وقتی حرف از جنگ می‌شود، حرف دارم برای گفتن. از خودم، پدرم و برادرم می‌گویم نه از خودمان که ازآنچه دیدیم. نسل امروز، نسل شعار نیست. واقعیت را قبول می‌کند. بارها شده مسافر شاکی و منتقد با لبخند از ماشین پیاده شده و گفته: حالا من منظورم شما نیستید ها...! بعد با خنده و رضایت راهی شده است. البته می‌توان به مردم حق داد. اخبار اختلاس ناراحت‌کننده است. دشمن می‌خواهد مردم را ناامید کند از انقلاب که ما نمی‌گذاریم ان‌شاءالله!» مادر بین حرف‌های پسرش می‌دود و می‌گوید: «دل ما هم می‌گیرد اما پشت انقلاب و رهبرمان هستیم. تا جایی که خدا کمک کند هم با کمک همسایه‌ها و اقوام حواسمان هست تا در این شرایط اقتصادی کمکی به خانواده‌های آبرومند و نیازمند کرده باشیم.»

چرا به من نگفتی، رفیق!
حرف‌های من با خانواده شهیدان مذهب شناس به شهادت پسر خانواده؛ علیرضا هم می‌رسد. خاطرات خانواده می‌گوید که چه روز عجیبی و حاج رضا رفته بود مثل همیشه پیش رفقای گرمابه و گلستانش در بستنی‌فروشی سر کوچه که پاتوق دور همی‌هایشان بود.حالِ صاحب مغازه آقای «عطاردی»؛ صاحب مغازه مثل همیشه نبود. حاج رضا که عادت داشت بگووبخند کند و بقیه را سرحال بیاورد آن روز کلی گپ زد کمی زودتر از همیشه بلند شد و گفت: می‌روم آرایشگاه سر و رویی صفا بدهم. عروسی داریم.» چشم‌های آقای عطاردی گرد شد، می‌خواست چیزی به حاج رضا بگوید اما منصرف شد.

وقتی خبر آوردند خانواده مذهب شناس و حاج رضا تازه متوجه شدند آن روز همسایه‌ها برای چه نگاهشان را می‌دزدیدند و کم‌حرف شده بودند. حاجی تابوت را که دید و پیکر سرتاپا کبود علیرضا را گریه کرد. بی‌طاقت شد و رفت سراغ آقای عطاردی که نارفیقی کردی، تو که خبر داشتی پسرم شهید شده چرا چیزی نگفتی تا نروم سلمانی. وصیت‌نامه علیرضا اما آب شد رو آتش. سفارش کرده بود مراسم شهادتش را مراسم عروسی‌اش به‌حساب بیاورند و بی‌طاقت نشوند.

وصیت‌های عجیب یک شهید
محمدرضامذهب‌شناس برگه‌های کتابچه تنک و کم‌برگی را ورق می‌زند. وصیت‌نامه پدر و برادرش است: «علیرضا طوری وصیت‌نامه نوشته که حس می‌کنی این روزها را می‌دیده که نوشته است دنیاطلبی، اختلاس‌ها و شایعه‌هایی که درباره تأمین مالی خانواده شهدا توسط مغرضان نشر داده می‌شود را... گاهی این بند وصیت‌نامه را برای مسافران تاکسی می‌خوانم: «جنازه‌ام را به محل بیاورید، بعد در تابوت را بازکنید و لباس‌هایم را مرتب کنید و وصیت‌نامه‌ام را بالای سر جنازه‌ام بخوانید و به‌تمامی مردم جنازه‌ام را نشان دهید که ببینند چیزی از این دنیا نمی‌برم...» وصیت‌نامه شهید را ورق می‌زنم به بند جالبی می‌رسم. پسری؛ رزمنده‌ای به فکر بی‌تابی‌های مادرش هم بوده است: «اگر سعادت شهادت نصیبم شد، اگر جنازه‌ام به دستتان نرسید به قبر این سه تن سر بزنید. سید حسن صنیع‌خانی، رحیم رسولی خرسند و رضا چراغعلی. زیرا اغلب وقت‌ها من پیش آن‌ها هستم...» کلمات گاهی وقت‌ها حرف‌هایی بیشتر از معنایشان برای گفتن دارند؛ این جمله‌ها عجیب بوی شفاعت دوستانه شهدا برای شهادت رفیقشان را می‌دهد.

تاکسی نه؛ اورژانس محله!
حاج رضا بعد از علیرضا دلش تاب نمی‌آورد. توی خط می‌ایستاد و یکهو غیب می‌شد. رفقای هم خطی‌اش می‌دانستند کجاست؟ بهشت‌زهرا(س) سر مزار پسر. انگار حاجی هم تمنای شفاعت داشت. مرداد سال 1362 علیرضا شهید شد و اسفند 1364 حاج رضا. جانباز خانواده مذهب شناس می‌گوید:‌ «بابا قبلاً هم راننده صلواتی رزمنده‌ها بود بعد از شهادت علیرضا هم بیشتر. یک‌بار رزمنده‌ای اصرار کرده بود که حتماً کرایه بدهد. حاجی گفته بود: می‌خواهی دلم خون نشود، پولت را بگذار توی جیبت رزمنده، نمی‌خواهی من پیرمرد هم اجری از خدمت به شما ببرم. برو خیالت راحت من راضی‌ام. بابا آن روزها کلاً چند جور حالش خوب می‌شد. اول وقتی سر خاک علیرضا می‌رفت. وقتی رزمنده‌ها را دربست و صلواتی تا خانه می‌برد و بیشتر از همه‌وقتی خودش به جبهه می‌رفت.» مادر خانواده لبخندی به نشانه تأیید می‌زند، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «حاجی فقط راننده تاکسی نبود. قبل از جنگ هم ماشینش اورژانس محله بود. هر کس مریض بود و حال نداشت یا کار عجله‌ای داشت و باید خودش را می‌رساند از حاج رضا کمک می‌گرفت. حتی بچه یکی از همسایه‌ها وقتی درراه بیمارستان بودند، توی همان تاکسی به دنیا آمد. ماشاءالله حالا برای خودش جوان برومندی شده است. من 30 سال با حاج رضا زندگی کردم مثل هر زنی دوست داشتم حالا در این سن و سال، سایه همسرم روی سرم باشد و علیرضا پسرم عصای دست روزهای پیری‌ام باشد اما سعادت برای آن‌ها شهادت بود و خوشحالم که به حاجتشان رسیدند.»

حالا ما عاشقیم...
دوباره روایت‌ها به سمت مرور خاطرات شهید علیرضا برمی‌گردد. رزمنده و دانش‌آموز نخبه‌ای که مادر خانواده درباره‌اش می‌گوید: «ما آن‌وقت‌ها تلفن نداشتیم. به همسایه زنگ می‌زد و می‌گفت کتاب درسی‌هایش را به کدام نشانی برایش به جبهه بفرستیم. آنجا هم از درس غافل نبود. درس می‌خواند، امتحان می‌داد و با نمره عالی قبول می‌شد. خیلی به ریاضی و مکانیک علاقه داشت.»

محمدرضا مذهب شناس سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «یک موتور وسپا خریده بود. اجزا و موتورِ موتورسیکلت را بازکرده بود و روی‌هم سوار، یک ماشین کوچک جمع‌وجور ساخته بود که روشن می‌شد و حرکت هم می‌کرد. بعد از شهادتش توی پشت‌بام زیر آفتاب و باران ماند و خراب شد.»
حاج رضا حالا 34 سال است که از دنیا رفته اما وصیتش هرسال انجام می‌شود. خانه آن‌ها یک دهه سیاه‌پوش عزای حسینی می‌شود. اهل محله هم همدل و همراه هستند. مخصوصاً همسایه خانه کناری. دهه اول محرم، در بین خانه‌ها برداشته و حیاط خانه‌ها یکی می‌شود برای عزاداری سیدالشهدا(ع). «ناهید مذهب شناس» دختر خانواده لبخند می‌زند و می‌گوید: «یک روز از خانه ما 2 مرد رفت و حالا 3 مرد جایگزین شده‌اند. 2 پسر برادرم مسئول صوت و طراحی هیئت هستند و خودش هم پای‌کار. فرزندان ما و همسایه‌ها هم خدمت می‌کنند در این دستگاه.» یاد جمله خوش‌مغزی می‌افتم که مادر خانواده، دقایق اول دیدار در وصف عشق همسرش به خاندان اهل‌بیت(ع) گفت: «اگر به حاجی بود، می‌گفت نان از این خانه قطع شود اما نام و صدای یا حسین(ع) نه! شوهرم میاندار هیئت بود و عاشق آن حالا ما این عشق را ادامه می‌دهیم.»

آقا مهمان ما شد
اشک چشم‌های مادر را پرمی‌کند و می‌پرسد: «دخترم می‌دانی عقیده چیست؟» می‌توانم حدس بزنم قصدش از این سؤال این نبوده که پاسخی از من بشنود. سکوت می‌کنم و می‌گوید: «علیرضا در ارتفاعات کله‌قندی مجروح شده بود. یک ترکش به پهلویش خورده بود. وقتی با آمبولانس او را به عقب برمی‌گرداندند...» حرف زدن برای مادر سخت می‌شود. آقا محمدرضا دوباره بحث را سر می‌گیرد: «آمبولانسی که مجروحان و او را به عقب برمی‌گرداند، در چاله‌ای افتاده بود. راننده آمبولانس روز سومِ علیرضا خانهٔ ما را پیدا و خاطره آن روز را تعریف کرد. راننده به چند رزمنده می‌گوید که ماشین را هل دهند. علیرضا هم پیاده می‌شود و می‌گوید: مگر خون من رنگین‌تر از این‌هاست و ماشین را هل می‌دهد. بعد از چند ساعت هم شهید می‌شود. پیکرش براثر خونریزی کاملاً کبود جز...» مادر دوباره راوی می‌شود و روایت ناتمام عقیده را تمام می‌کند: «علیرضا خیلی محکم و با عشق سینه می‌زد. تمام پیکر پسرم کبود بود جز همان‌جایی از قفسه سینه که همیشه سینه کوب سینه‌زنی‌هایش بود. من به این چیزها عقیده دارم. کم نه! زیاد.» برمی‌گردد، نیم‌نگاهی به‌عکس روی طاقچه خانه می‌اندازد همان عکس دیدار با رهبری که مادر به آن می‌گوید: «بهترین اتفاق عمرم.» از آن روز می‌گوید: «چند آقا آمدند خانه و گفتند قرار است از صداوسیما مهمان بیاید. خانه را مرتب کردم. منتظر نشسته بودم. از گروه اول مهمان‌ها پذیرایی کردم که یکهو آقا در قاب در خانه ایستاد، خم شدم و عبایشان را بوسیدم. خیلی صمیمی با خانواده گپ زدند. به هرکدام از ما هم یک تبرکی دادند. کاش دوباره دیدار تازه شود، کاش...»
 
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

مهربانی بی‌پایان خداوند را مغتنم شماریم
سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۰:۰۰
حجاب؛ تضمین سلامت زن در جامعه
دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۰:۰۰
عملکرد اقتصادی دولت در محک قضاوت
سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۰:۱۴
خواسته مردم؛ کنترل گرانی در شلوغی بازار
دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۰:۰۸
ضرورت نگاه تحولی منتخبان به مجلس دوازدهم
يکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۰:۱۲