تاریخ انتشارچهارشنبه ۳۱ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۴:۴۰
کد مطلب : ۲۲۷۰۰۶
این سطرها،خاطرات یکی از این هزاران اسطوره اخلاص و شجاعت «سردار شهید علیرضا نوروزیان» از توابع شهرستان قائمشهر روستای ریکنده، که در روزهای غربت و مظلومیت رزمندگان این دیار در جبهه غرب به شهادت رسیده است
۱
plusresetminus
پس از زیارت امام‌خمینی(ره)، دیگر هیچ آرزویی در دنیا ندارم
به گزارش بلاغ، این نوشته‌ها افسانه نیست، بلکه قسمتی از تاریخ است، تاریخی در همین نزدیکی در کنار ما شاید، همسایه ما در کوچه و محله‌هامان، همان‌ها که غبار فراموشی مظلومانه آنها را از قلوب پاک دهه پنجاه و شصتی مردم ما می‌زداید، ابر فراموشی و وادادگی مطامع دنیائی، اما قلم، کاغذ، دفتر و همه اشیا این عالم، آنها را از یاد نخواهند برد، روزی که ما برای دنیا جان خواهیم داد، مردانی بودند که برای حکومت قرآن و پرستش خداوند بر روی کره خاکی، جان خود را هدیه پیشگاه الهی کردند و این عهد را از ازل با خدای خویش بسته بودند! علی اکبرهای خمینی، که یک برگ از وصیت روشنگرانه‌شان کافیست تا ابد، هم آنان که چشم به روی هر آنچه تعلق بود بستند و به آسمان‌ها پرکشیدند، کوچه پس کوچه‌های شهرمان، همین نزدیکی‌ها، گواه روشن حرف‌های‌مان است،خاطرات یکی از این هزاران اسطوره اخلاص و شجاعت «سردار شهید علیرضا نوروزیان» از توابع شهرستان قائمشهر روستای ریکنده، که در روزهای غربت و مظلومیت رزمندگان این دیار در جبهه غرب به شهادت رسیده است، تقدیم مخاطبان گرامی می شود.

خاطرات شهید علیرضا نوروزیان از زبان مادرش
متاسفانه الان به جهت اینکه نابینا هستم زیاد حضور ذهن ندارم، زمانی که علیرضا به جبهه رفت بنده حدود 4 سال بود که نابینا بودم، به همین خاط، شهید از همان دوران کودکی عصای دستم بود، برادرهای شهید همگی متاهل و سرگرم زندگی خودشان بودند، اما علیرضا مجرد بود و به خاطر شرایط جسمی که داشتم خودش را وقف زندگی من کرده بود.

تا کلاس ششم ابتدایی درس خواند و به علت شرایط سخت زندگی ترک تحصیل کرد. 8 ماهه بود که دچار مریضی سرخجه شد، وقتی به دکتر مراجعه کردیم گفت: امیدی به زنده ماندن این بچه نیست . مادر بودم و نتوانستم طاقت بیاورم بچه را به دوش گرفتم و به منزل آمدم، رفتم طبیب دیگری آوردم و ایشان به علیرضا واکسن زد و شکر خدا از آن مریضی سخت جان سالم به در برد و کم کم حالش بهتر شد. از همان دوران کودکی علاقه زیادی به فرا گرفتن قرآن و نماز داشت.

دائماً از پدرش می خواست طریقه درست نماز خواندن و قرائت صحیح قرآن را به او بیاموزد، هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نمازهای یومیه را مرتب می‌خواند و در ماه مبارک رمضان روزه اش را کامل می گرفت . خدمت مقدس سربازی زا نیز در نیروی دریایی ارتش در بندر بوشهر سپری کرد . زمانی هم که رژیم بعث عراق جنگ را به کشور ما تحمیل کرد علیرضا برای دفاع از کشورش و دفاع از اسلام آرام و قرار نداشت از یک طرف مسئولیت نگه داری و رسیدگی به مادر نابینا را بر عهده داشت و از طرف دیگر احساس تکلیفی را که به واسطه جنگ با صدامیان بردوش خود احساس می‌کرد.

اما در آخر تصمیم خود را گرفت و برای جهاد در راه خدا آماده میدان شد و فقط مانده بود رضایت بنده تا به جبهه اعزام شود. یادم می آید برای اینکه رضایت من را بگیرد هر روز یک نوار روضه برای من می گذاشت ، بعد می گفت : مادر گوش بده ، امام حسین (ع) در راه خدا تکه تکه شد ، حضرت زینب در راه خدا به اسارت رفت ، من هم باید در راه خدا جهاد کنم و به شهادت برسم . وقتی اصرار و پافشاری ایشان را برای رفتن به جبهه دیدم موافقت کردم هر چند عصای دستم بود و زمانی که به جبهه اعزام شد ، شرایط زندگی برای من خیلی سخت شد، آخر تمام کارهای منزل با او بود حتی پخت و پز و درست کردن چایی و... ، الان می‌گویم خوشا به سعادتش به آن چیزی که می‌خواست رسید، اولین بار که ایشان راهی جبهه شد بنده منزل یکی از فرزندانم در شهرستان محمود آباد بودم.

وقتی گفت: دارم میرم جبهه من طاقت نیاوردم و شروع کردم به گریه کردن تا دم در همراهیش کردم، گفت: مادر خوبیت ندارد شما سر خیابان گریه کنی، دوست نداشت کسی از رفتن ایشان به جبهه با خبر شود . پدر شهید آدم جدی و سخت گیری بود. زمانی که برای اولین بار قضیه رفتن به جبهه ایشان مطرح شد مخالفت شدیدی کرد و با رفتن علیرضا مخالف بود. یک روز شهید به پدرش گفت: خدا به شما5 پسر داده است. شما باید حداقل 2 فرزندت را در راه خدا بدهی. در واقع همینطور هم شد، هم علیرضا و هم برادرش (جعفر که سال 1360توسط منافقین در شهرستان قائمشهر به شهادت رسید)، از خانواده ما به شهادت رسیدند. اولین اعزام به مدت 4 ماه در آنجا بوده، پدرعلیرضا برای اینکه از وضعیت ایشان با خبر شود به همراه تعدادی از رزمنده‌های قائمشهری شهید جعفر نوروزیان، شهید ناصر بهداشت و شهید محمود ساداتی عازم جبهه‌های غرب شدند. منطقه‌ای که علیرضا در آن قرار داشت، منطقه‌ای در خاک عراق به نام کله قندی بود .

پدرش می‌گفت هر چه تلاش کردم تا علیرضا را برگردانم موفق نشدم به پدرش گفت: اینجا کربلاست، امام حسین (ع) تنهاست و نیاز به یاری دارد، من نمی‌توانم برگردم، وقتی این جملات از زبان ایشان جاری شد، پدرش شروع کرد به گریه کردن، بعد علیرضا گفت: پدر من نمی توانم برگردم و در کنار شما و مادر آسوده بخوابم و برادرهای من یکی یکی در اینجا شهید شوند. مگر اینها بنده خدا نیستند، مگر امام حسین (ع) بنده خوب خدا نبود، من از امام حسین (ع) و این شهدا بالاتر نیستتم، بالاخره با این حرف‌ها پدرش را راضی کرد که بماند.

بعد از 4 روز به مرخصی آمد، با همان لباس رزم جبهه هم آمد وقتی همدیگر را دیدیم، لباس رزم را از تن در آورد و برتن من کرد و اسلحه‌ای که بر دوش داشت را به روی دوش من گذاشت و بنده را در آغوش گرفت، نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه، برگشت به‌من گفت: مادر من فردای قیامت با همین لباس رزم وارد محشر خواهم شد.

حدود 20 روز مرخصی بود و به ایشان اطلاع دادند که قرار است عملیاتی انجام شود و ایشان باید برگردد. فردای آن روز که علیرضا قرار بود به جبهه اعزام شود، بخشدار منطقه، که از اقوام ما بود، آمد منزل ما و به علیرضا گفت: با توجه به شرایطی که مادرت دارد درست نیست ایشان را تنها بگذاری و به جبهه بروی، علیرضا از حرف بخشدار خیلی ناراحت شد، گفت : شما 8 فرزند دارید که متاسفانه بعضی از آنها به راه خلاف کشیده شدند، حداقل 1 فرزند خودت را همراه من به جبهه اعزام کن، شما بخشدار این مملکت هستید! بخشدار سکوت کرد و چیزی نگفت. رفت تهران و امام را در جماران زیارت کرد و بعد از آنجا عازم جبهه شد. بعد از اینکه امام (ره) را زیارت کرد، می‌گفت: در این دنیا تنها آرزوی من دیدن چهره نورانی حضرت امام (ره) بود که با دیدن ایشان دیگر هیچ آرزویی در این دنیا ندارم. وقتی به منطقه رسید در عملیات شرکت کرد و به شهادت رسید؛ بعد از 11 روز به ما خبر دادند که ایشان شهید شده است و امکان برگرداندن جنازه ایشان وجود ندارد تا اینکه بعد از 2 سال پیکر پاک و مطهر فرزند شهیدم را برای من آوردند.

خاطرات برادر شهید
ما 5 برادر و 1 خواهر بودیم، از آنجایی که مادر ما نابینا بود و خواهرمن هم ازدواج کرده بود، تقریباً تمام بار سنگین زندگی روی دوش برادرم علیرضا بود. یادم می‌آید هنوز 15 سال بیشتر نداشت آن زمان آب لوله کشی نداشتیم و آب خوردن را از چشمه تامین می‌کردیم. علیرضا هر روز صبح زود قبل از نماز صبح تو تاریکی می رفت تا پای چشمه و آب می آورد، روزی 2 الی 3 بار این کار را انجام می‌داد. زمانی که برای اولین بار رفت جبهه، 4 ماه در منطقه بود وقتی دیدم خبری از علیرضا نشد بنده به همراه پدرم و شهید جعفر نوروزیان و چند نفر از همرزمان شهید به کرمانشاه رفتیم. همان شبی که در کرمانشاه بودیم دشمن یک مدرسه را در شهر بمباران کرد و سرو صدای عجیبی ایجاد شد . بنده خودم برای اولین بار موشک را در کرمانشاه دیدم و مقداری هم ترسیده بودم . فردا رفتیم ایلام تا خبری از علیرضا بدست بیآوریم. گفتند رفته است صالح آباد زیر کوه کله قندی. وقتی وارد منطقه شدیم سردار شهید ناصر بهداشت را در آنجا دیدم از ایشان در خصوص علیرضا پرسیدیم گفت : به همراه تعدادی از رزمنده‌ها به فرماندهی آقای ساداتی رفتند چند کیلومتر جلوتر منطقه‌ای که قرار بود در آنجا عملیات صورت گیرد . برای شناسایی و آماده سازی عملیات رفته بودند. هدف عملیات آزاد سازی نفت شهر بود . بعد از 2 ساعت علیرضا و همرزمانش برگشتند . پدرم به ایشان گفت : مادرت بی قراری می کند ، شما بهتر است برگردید علیرضا گفت :وضعیت منطقه به شکلی است که الان شرایط آمدن ندارم ، پدرم خیلی اصرار کرد اما او نپذیرفت ما هم آن شب پیششان ماندیم و فردا برگشتیم . بعد از چند روز علیرضا برگشت از قرار معلوم عملیات انجام نشده و به نیروها مرخصی دادند که به شهرشان برگردند . تقریباً 20 روز در مرخصی بود و بعد از آن به منطقه برگشت و همان شب عملیاتی انجام می شود که در آن عملیات علیرضا و تعدادی از رزمنده ها به شهادت می رسند و جنازه ایشان هم درمنطقه مفقود می شود. وقتی که خبر شهادت علیرضا را به ما دادند، فصل بردادشت گندم بود و ما برادر ها در کنار پدر مشغول کار کشاورزی بودیم. همان ایام عروسی یکی از جوانان روستا بود. برادر علیرضا شهید جعفر نوروزیان به خاطر اینکه عروسی آن جوان بهم نریزد تا شب صبر کرد و بعد از اتمام عروسی خبر شهادت علیرضا را به ما و اهالی روستا اطلاع داد به گفته همرزمان شهید که خوشان در منطقه و عملیات حضور داشتند منطقه ای که در آن عملیات انجام شد در اشغال دشمن بود و از آنجایی که فرمانده کل قوا و رئیس جمهور وقت نیز بنی صدر خائن بود و هیچگونه حمایتی از جبهه‌ها نمی‌کرد، موفقیت چندانی در آن عملیات بدست نیامد و خود شهید هم قبل از شهادتش گفته بود: ما کشته بنی صدریم ...!


فرمانده شهید می‌گفت : زمانی که ایشان به شهادت رسید یک کوله پشتی سفید روی دوشش داشت و وقتی ایشان و بقیه رزمنده‌ها در محاصره قرار گرفتند، تا آخرین فشنگی که در اسلحه بود جنگیدند و حتی برای اینکه اسلحه آنها به دست دشمن نیافتد، اسلحه‌های خود را شکستند و با اقتدار و مظلومیت خاصی به شهادت رسیدند. جنازه شهید و تعداد زیادی از همرزمانش درآن منطقه مفقود ماند و بعدها در عملیات دیگری بعد از آزاد سازی آن منطقه، پیکر ایشان و تعداد 100 نفر از رزمنده‌ها پیدا شد و به دیارشان برگشت.

خاطرات هم رزم شهید
بنده عزیزاله فرج پور پاسدار بازنشسته و هم رزم شهید علیرضا نوروزیان هستم. اوایل جنگ بود یعنی سال59 و جنگ ماهم یک جنگ تدافعی بود، و هدف ماهم این بود که عراق مناطق بیشتری از خاک ما را تصرف نکند. معمولا به صورت چریکی عمل می‌کردیم و جای ثابتی نداشتیم. هرروز به همراه شهید علیرضا نوروزیان و تعدادی از رزمنده‌ها به سمت سنگرهای دشمن حرکت می‌کردیم و تا غروب مواضع دشمن را مورد آزار و اذیت خودمان قرار می‌دادیم.

شهید علیرضا نوروزیان روحیه شهادت‌طلبی زیادی داشت، انسان ورزیده و با شهامتی بود. رزمنده‌ای بود که به نظم و انضباط بسیار اهمیت می‌داد به طوری که هرشب در سنگر دیگر رزمنده‌ها را مجبور می‌کرد که اسلحه‌شان را تمیز کنند تا فردا در حین رزم با مشکل مواجه نشوند.

ایشان حتی در عبادت خدا هم منظم بود و تمام فرایض واجب را در اول وقت خودش به جا می‌آورد. شب‌ها اگر برادر رزمنده‌ای برای پست شب و نگهبانی آمادگی نداشت و خسته بود با روحیه ایثارگری که داشت، به آن برادر رزمنده می‌گفت: شما برو استراحت کن من جای شما نگهبانی می‌دهم. مدت زیادی در جبهه بود و از طرف خانواده نامه آمد که چرا ایشان به مرخصی نمی‌آید، بنده و چند نفر دیگر از رزمنده‌ها به ایشان گفتیم شما باید به مرخصی بروید ویک سری به خانواده‌تان بزنید، اما می‌گفت: ما الان در شرایط جنگ هستیم و دشمن هر روز وجب به وجب خاک ما را تصرف می‌کند، من در این شرایط چطور می‌توانم به مرخصی بروم.

شب‌ها معمولا با کیسه خواب در سنگر می‌خوابیدیم، ایشان یک روز به بنده گفت: چند شب است وقتی می‌خواهم بخوابم یک چیزی زیر کیسه خواب این طرف و آن طرف می‌رود، با هم رفتیم و کیسه خواب ایشان را برداشتیم، دیدیم یک مار بسیار بزرگ زیر کیسه خواب ایشان خوابیده است، مقداری ترسیدیم من رفتم وسیله‌ای پیدا کنم تا این مار خطرناک و سمی را بکشم، دست من را گرفت و گفت : این مار یک هفته زیر کیسه خواب من بود، اگر قصد حمله کردن داشت تا الان این کار را می‌کرد، خدا راضی نیستم این مار را بکشیم ما سنگرمان را عوض می‌کنیم، بالاخره هرجوری بود نگذاشت تا این مار را بکشیم و بعد این مار هم از سنگر ما رفت.

از فکر و تدبیر نظامی خوبی هم برخوردار بود، همیشه می‌گفت: ما نباید فقط حالت تدافعی داشته باشیم، همین مقدار کنسروی که به ما می‌رسد از بیت‌المال است و ما وظیفه داریم در کنار دفاع کردن به مواضع دشمن حمله کنیم و مانع پیشروی دشمن شویم و از آن‌ها تلفات بگیریم و آنها را وادار به عقب‌نشینی کنیم با این طرح و تدبیر ایشان توانسته بودیم چند منطقه را از دشمن آزاد کنیم.

شهید علی رضا نوروزیان ریکنده
نام پدر : رمضان
تاریخ تولد : 1335/01/05
تاریخ شهادت : 1359/10/19
محل تولد : قائم شهر
محل شهادت : منطقه کنجان چم(ایلام)
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

قرآن و روش‌های تربیتی
چهارشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
«محفل»، نمادی از تحول موفق
سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۹
بهار نارنج، ظرفیتی که فدای نام و نشان شد
سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۲
حجاب نماد سلامت و توازن
شنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴
«حجاب» امنیت‌آفرین و آرامش‌بخش
جمعه ۲۴ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۷