حوصلهام از سکوت و بیهمزبانی سر رفته بود. حواسم بیشتر به زیر پایم بود؛ چند لحظه مینشستم و با دستم چالۀ کوچکی توی ماسه بادیهای ساحل میکندم تا به آب برسم. بعد جلدی بلند میشدم و خودم را به کربلائی میرساندم. ولی میدیدم باز بساط سکوتش پهن است و من مجبورم سرم را طوری گرم کنم؛ چند تا گوشماهی جمع میکردم و روی کف دستهایم، مشغول یه قُل دو قُل میشدم. حوصلهام که سر میرفت، صدفها را پرت میکردم به طرف پرندهها. چوب و شاخههای شکستهای که موج دریا میانداخت روی ساحل، برشان میداشتم و دوباره برمیگرداندم توی آب. با این حال حواسم به کربلائیحسن هم بود و گاهی زیرچشمی نگاهش میکردم. نزدیک کلبۀ صیادان رسیده بودیم که دیدم حسن آقا، سرش را اول به طرف شانۀ راست و بعد شانۀ چپ برگرداند و برای هر طرف جداگانه، با صدای آهستهای، چیزی زیر لب گفت. صدائی که شبیۀ «س» بود. وقتی دید متوجۀ ذکر گفتنش شدهام، سرش را کمی به سمتم برگرداند و در حالی که لبخند ملایمی روی لبش بود، نگاه خاصی به من کرد و بلافاصله رویش را دوباره به طرف دریا برگرداند. پرسیدم: «این ذکر چی بود گفتی؟». بدون اینکه به چشمم نگاه کند، دستپاچه شد و با حالتی از شرم و حیا گفت: «ذکر چی ولیالله؟ من که ذکر نمیگفتم!». با لحنی که بوی اعتراض میداد، گفتم: «لازم نکرده رازداری کنی، یک کلمه بگو این چی بود که گفتی! من که سرّ مکتوم ازت نمیپرسم!». وقتی دید سؤالم این دفعه جدی است، به مِنّ و من افتاد و گفت: «آخه یعنی...، یعنی باور کن ذکر نبود، فقط سلام کردم و بعدش صلوات فرستادم، همین!». تعجبم بیشتر شد. پرسیدم: «سلام؟ به کی؟ کسی که پیش ما نیست!». مثل متهمی که به مخمصه افتاده باشد، با لحن مظلومانهای گفت: «به آنهایی که شب و روز از یمین و یسار نگهبان ما هستند، سلام کردم!». سبحانالله! فهمیدم چه میگوید. منظورش ملائکه بود، از کارش خندهام گرفت. در کار این بشر مانده بودم که چه بگویم. سکوتم را که دید، دستش را به حالت بغل کردن، دُور شانهام حلقه کرد و گفت: «خودت اینها را میدانی ولیاللهجان. غروب که رفتیم مسجد، یک بار دیگر با هم قصۀ دو مَلَک «رقیب» و «عتید» را از روی تفسیر نمونه بخوانیم».
وقتی که دید ساکتم و شگفتزده به صورتش خیره شدهام، صدایش را پایین آورد و گفت: «با این فرشتههای مهربان، رفاقت کن. هر وقت حواست بود، بهشان سلام بگو، ولی نه به نیّت گرفتن اجر و مزد. چون ما باید بابت نگهبانیهایی که شبانهروز و لحظه به لحظه از ما میکنند، بهشان مزد بدیم، منتهی مزد ما، یک سلامِ دلی به آنهاست ولیاللهجان! مخصوصا صبحها سرِ نماز و بعد از سلام به حضرت ارباب(عج).