به گزارش
بلاغ؛ دکتر جاندبلیو. وایتهد در فصل هجدم کتاب"خطوط قرمز پلیس آمریکا" با عنوان: "وقتی پلیس، اول شلیک و بعد سؤال میکند" مینویسد: «من پنجاه و دو بار مشاهده کردهام که پلیس درها را درهم میشکند، خانهها را جستوجو و سؤال میکند، یا آدمها را در خانهها تعقیب میکند. بالگردهای پلیس نُه بار بالای سرم دور زدند و به خیابانهای محلی نورافکن انداختند. هفده بار ملاحظه کردم که نیروهای پلیس در جستوجوی شواهد، خیابانها را بستند و مسیر رفت و آمد را عوض کردند. در طول هجده ماه اول مطالعات تقریباً روزانهام، چهارده بار شاهد بودم که مأموران پلیس با مشت به آقا پسرها ضربه میزنند، آنها را خفه میکنند، به آنها لگد میزنند، آنها را زیر پا له میکنند، یا با چوب دستیهای خود آنها را کتک میزنند.»
جامعهشناس آلیس گافمن نیز در کتاب خود با عنوان: "زندگی گذرا در یک شهر آمریکا" میآورد: "اگر میخواهید مورد معاینه قرار نگیرید، به شما سقلمه نزنند، گیر نیفتید، به شما شوک وارد نشود، ضربه نخورید، مورد جستوجو قرار نگیرید، ربوده نشوید، برهنه نشوید، با خشونت با شما رفتار نشود، دستگیر نشوید، به شما شلیک نشود یا کشته نشوید؛ هیچچیزی نگویید، هیچ کاری نکنید یا حتی هیچ نظری ندهید که حتی نشانه سرپیچی باشد. این «خط قرمز» جدیدی است که اگر میخواهید در تعامل با مأموران پلیس جان سالم به در ببرید و آزادیهای شما حفظ شود، نباید از آن عبور کنید.
تنش روزافزون که امروز در ذات اغلب برخوردهای مردم و مأموران پلیس مشاهده میشود، ناشی از تغییر در شیوه نگرش مأموران پلیس به خودشان و به نحوه انجام وظایف خود و به طور دقیقتر، به کارگیری پلیس نظامی شده به منظور انجام وظایف به نسبت عادی است. تنشی که به اوضاعی آکنده از خطر، هم برای مردم عادی و هم برای مأموران پلیس تبدیل شده است.
چه گروههای کامل سوآت که بر سر یک سوءظن جزئی که ساکن خانه اسلحه در اختیار دارد، احکام بازرسی سرزده از خانههای شهروندان قانونشناس را به اجرا میگذارند و چه رانندگانی که صرفاً به خاطر بررسی گواهینامه و اسناد اتومبیل آنها در خلال ایستهای عادی ترافیک، توسط مأموران پلیس هدف تیراندازی قرار میگیرند؛ ما با یک قالب ذهنی مخدوش و غلط بزن بکش سر و کار داریم که در آن مأموران پلیس، در واکنش به اعتراضات درباره قدرت و سلطه آنان، به طور روزافزون از سلاحهای خود استفاده میکنند.
مأموران پلیس طوری تربیت شدهاند که خود را به چشم جنگجویان و سربازان مینگرند، چه جنگ علیه مواد مخدر باشد، چه تروریسم و چه جرایم دیگر و برای اینکه بچههای «بد»- یعنی هرکس که یک هدف بالقوه است- را گیر بیندازند، قبل از اینکه بچههای «بد» آنها را گیر بیندازند، اول شلیک و بعد سؤال میکنند. به عنوان مثال، ببینید وقتی دو مأمور پلیس صداهای احتراق ناقص اگزوز یک خودرو را با تیراندازی اشتباه گرفته و بلافاصله شروع کردند به تعقیب این خودرو و دو سرنشین آن، چه اتفاقی افتاد. در ظرف 20 دقیقه، بیش از 60 خودروی پلیس، برخی نامحسوس و 115 مأمور به این تعقیب پیوستند که در وسط پارکینگ یک مدرسه خاتمه یافت؛ در حالی که در کمتر 30 ثانیه 140 گلوله توسط پلیس شلیک شد. «مظنون»- که بر اثر جراحات ناشی از گلولههای بیشمار، به قتل رسید- غیرمسلح بود.
در لانگ بیچِ کالیفرنیا، پلیس صرفاً به خاطر احساس خطر از سوی مردی که یک شیلنگ آب در دست داشت، با آتش سنگین اسلحه واکنش نشان داد. بر اساس گزارشها این مرد 35ساله مشغول آب دادن زمین چمن همسایهاش بوده که پلیس به تصور اینکه حالت تیراندازی به خود گرفته شروع به تیراندازی میکند. این مرد صاحب دو فرزند در صحنه به قتل میرسد. اندی لوپز سیزده ساله پس از اینکه دو معاون کلانتر، تنها به فاصله 20 فوت مشاهده کردند که او در انظار عمومی یک تفنگ اسباببازی بادی با خود دارد، هدف قرار گرفت و کشته شد. لوپز حدود 20 فوت از این دو معاون فاصله داشت و پشتش به آنها بود که این دو مأمور پلیس، پشت خودروهای خود سنگر گرفتند و به او دستور دادند «اسلحه» را بیندازد. وقتی لوپز برگشت در حالی که اسباببازی در دستش بود، یکی از مأموران- یک کهنه سرباز این نیرو- هفت بار به وی شلیک کرد. فاصله زمانی بین صدا کردن فرد مظنون مورد مشاهده توسط این دو معاون و تیراندازی به لوپز فقط «ده» ثانیه بود. این پسر نوجوان در صحنه جان سپرد. روشن است که هیچ تلاشی در جهت استفاده از شیوههای کمخطرتر به عمل نیامد.
ستوان پال هنری از اداره پلیس سانتا روزا در توجیه این حادثه تیراندازی میگوید: «معاون میترسیده هدف تیراندازی قرار گیرد.»
با این وصف، همانطور که گزارشگر ویلیام نورمنگریگ خاطرنشان میکند:
دلمشغولی به «امنیت پلیس»، به تیراندازیهای غیرضروری پلیس منجر میشود. به یک مأمور، امنیت حقوق داده میشود تا برخی خطرها را بپذیرد، از جمله آن خطرهایی که به منظور کاستن از شدت رویارویی با یک مظنون به شدت مسلح در یک محله مسکونی، ضروری هستند. یک معاون «کهنه سرباز»، با ذهنیت یک مأمور نظم و امنیت، نمیبایست در کمتر از یک چشم بههم زدن به روی نوجوانی که به سادگی به عنوان یک دانشآموز راهنمایی قابل شناسایی بود و چیزی با خود حمل میکرد که به آسانی به عنوان یک اسباببازی قابل تشخیص بود- حداقل برای آدمهایی که به خود، به چشم یک ارتش اشغالگر و به عامه مردم به چشم یک تهدید جمعی تفکیکناپذیر نمینگرند- آتش میگشود.