به گزارش
بلاغ، جنگ هشت ساله ایران و عراق، پر از اتفاقات و لحظات دراماتیکی است که میتوان سالها بدون تکراری شدن از آنها روایت کرد.
سه دهه از جنگ گفته شد، از نبردها، شهدا، مجروحین و جانبازان، مفقودالاثرها، اسرا، از خانوادهها، بیتابیها و استقامتها اما این همه آن چیزهایی نیست که باید بدانیم، حرفهای ناگفته بسیاری هنوز هست.
سالها از آن میگذرد و حرفها کهنه که هیچ، تازهتر میشوند، دوربینها بخشی از آن را ثبت کردند و قلمها نوشتند تا برای ابد این تاریخ ماندگار شود.
تاریخی که پر از قصه است، قصههایی که اتفاقا واقعیاند و نه خیال و رویا. قصههایی که بیشتر از آن که جنگی باشند، عاشقانهاند.
عشقی بیواسطه به خدا، وطن و خانواده.
اسرا و قصه بازگشتشان هم یک قصه عاشقانه دیگر است، یک تراژدی عاشقانه.
اگرچه آنطور که باید روایت نشدهاند، چرا که اساساً نمیتوان رنجهای اسارت را و عمق آن را به تصویر کشید، رنج انسانهای مبارزی که فرقی نمیکند با چه سنی، سالها در زندان رژیم بعث، طعم غربت و اسارت را چشیدهاند، زندگی، عمر و جوانیشان را به پای وطن گذاشتند و خوب معنی از دست دادن را میدانند.
زمانی هم که به وطن بازگشتند اگرچه عزیز و محترم شمرده شدند و مردم آنها را در آغوش خود جای دادند، اما برای آنها همه چیز فرق کرده بود،زمان گذشته بود و این گذر، تغییراتی را به وجود آورده بود، از شهر، کوچه و خیابان گرفته تا خانوادههایشان.
بعضاً دیگر برایشان خانوادهای نمانده بود!
خانهای نمانده بود و کسی چشم به راهشان نبود!
به تعداد از دست رفتههایشان اضافه میشد اما درد آنها یک درد درونی بود و شاید همین امر است که روایت دقیق از آنها را سخت میکند.
در طرف دیگر این عاشقانه، رنجی است که خانواده آنها متحمل شده اند، سالها را در چشم انتظاری، بیخبری و در بینشانی از گمشده خود گذراندند، حال خدا میداند که چه انتظارهایی که به سر نرسید و چه چشمهایی که بدون دیدن عزیزشان، برای همیشه بسته شدند.
بیست و پنجم مردادماه، سالروز بازگشت پرندگان مهاجر به وطن است.
سینما در تمام این سالها تلاش کرده در کنار سایر هنرها دین خود را به آنها ادا نماید، فیلمهایی در سینمای دفاعمقدس ساخته شدند که با زاویه نگاه متفاوت یا از سالهای اسارت و زندگی در اردوگاههای بعث و یا به تبعات آن گریزی زدهاند.
فیلمهایی چون مردی شبیه باران، بوی پیراهن یوسف، کیمیا، پرواز از اردوگاه، دستهای خالی، بیداری رویاها، اتوبوس شب، نفوذی و...
اما هنوز هم قصههای نانوشته و ناخواندهای وجود دارد که منتظر روایت ما هستند، منتظر گوشهایی برای شنیدن و چشمهایی برای دیدن.
در ادامه به بررسی سه فیلم " بوی پیراهن یوسف"، " کیمیا" و " بیست و سه نفر" که هرکدام با مفهوم و زاویه نگاه متفاوتی به اسارت پرداختند، میپردازیم:
بوی پیراهن یوسف | خورشید بر میآید
بوی پیراهن یوسف اثری از ابراهیم حاتمیکیا، روایتگر انتظار و عشقی پدرانه است، "دایی غفور" با بازی به یادماندنی علی نصیریان، پدری است که چشم به راه یوسفش مانده و بااینکه همه میگویند او شهید شده، سرسختانه بر نظر خود مانده است و برایش فرقی نمیکند که به او بگویند که مجنون است!
این سرسختی وجه اشتراک تمام کاراکترهای اصلی فیلمهای حاتمی کیاست، چه در فیلمهای قبل از "بوی پیراهن یوسف" و چه بعد از آن. شخصیتهای محوری فیلمهایش همه به نوعی سرسختی در خلاف جهت اطرافیان و محیطشان دارند.
اشتراک دیگر غالب فیلمهای او در میل به نمادگرایی و استعاره است.
در "بوی پیراهن یوسف" از پلاک گرفته تا چراغها و ریسههای خانه دایی غفور و شکستن لامپهای خانه شیرین و باران شدید، نماد و استعاره هستند، نمادهایی که کنارهم قرار دادن آنها ما را به مفهوم عمیقی از انتظار میرساند.
تمام کاراکترهای این فیلم به نوعی منتظرند، از عمو غفور و شیرین تا نسرین و اصغر، کارگردان حداقل در پایانبندی فیلم کلیشهای عمل نکرده و به انتظار همه آنها پاسخ خوشایند نداده است و هر کدام را با وجه متفاوتی از این مفهوم روبرو میکند.
تقریبا همه سکانسهای فیلم در شب گرفته شدهاند، گویی همه در یک شب ظلمانی به سر میبرند و منتظر طلوعاند، منتظر برآمدن خورشید.
این طلوع را ما بعد از سکانسهای تونل که در آن شیرین در یک حالت مستی عارفانه و شیدایی در خواب و بیداری قرار دارد میبینیم، بعد از آن با جمعیت کثیر مردم از اقوام مختلف و ورود اسرا این طلوع شکوه و اوج بیشتری به خود گرفت، موسیقی احساسی و اثرگذار مجید انتظامی قطعا بر شدت تاثیر تکتک این لحظات سهیم بوده است.
حتی کل فیلم را هم میتوان نماد و استعارهای از عصر انتظار و جامعه منتظر دانست که در آن برخی عاشقانه منتظر وصل هستند و عدهای دیگر باورشان کمتر شده است.
این فیلم اگرچه در ساخت متوسط است و اشکالاتی در فیلمنامه دارد و حتی در بیان مفاهیم کمی دچار شعارزدگی است اما محتوای خوبی را از مفهوم انتظار خانوادههای رزمندگان و اسرا را ارائه کرده که در زمان خود زاویهای تازه و بدیع به جنگ هشت ساله بود.
عمو غفور نمونه کاملی از یک پدر (و بهطور کلی نماد خانواده) منتظری است که چشم به راه یوسفهایشان ماندهاند، آنهایی که تنها منتظر یک نشانه از سالم و زنده بودن عزیزشان بودند تا کوچهها را ریسه ببندند و منتظر قدمهای آنها بر خاک وطن بنشینند.
کیمیا | به نام پدر
"کیمیا" فیلمی از احمدرضا درویش هم مانند فیلم "بوی پیراهن یوسف" راوی رنج و عشق یک پدر است، در همان سکانسهای اولیه سایه سنگین جنگ و حمله نظامی به خرمشهر را به خوبی شاهد هستیم و در همان دقایق میبینیم که این مرد همه چیزش را از دست میدهد!
خانه، همسر، وطن و جوانیاش را، بعد تفنگی بالای سرش و شروع سالهای اسارت، اسارتی که اینبار همه زندگیاش را از او گرفته است.
سالهایی که میتوانست کنار فرزندش باشد و در آغوش خودش او را بزرگ کند اما او همه چیز را باخته و عادت کرده است به این از دست دادن، وقتی هم که از اسارت بازمیگردد و سراغ دخترش میرود و در مییابد که باز هم باید فداکاری کند، باز هم باید بگذرد چرا که مهر پدریاش گره خورده با مهر مادرانه پزشک بیمارستانی که دخترش در آن به دنیا آمده. در طرف دیگر داستان مادری است که عاشقانه فرزند دیگری را بزرگ کرده است.
او بعد با از دست دادن همسرش به کیمیا پناه برده و تنها انگیزهاش برای زندگی کردن است و به هر نحوی نمیخواهد آن را از دست بدهد تا جایی که مجبور به دروغ میشود.
هر دوی آنها خوب طعم از دست دادن را چشیدهاند و تنها چیزی که برای هردو مانده " کیمیا" ست.
جدالی درونی برای هردوی آنها شکل میگیرد و در این میان پدر داستان با بازی اثرگذار زنده یاد خسرو شکیبایی که حتی در میمیک چهرهاش هم غم از دست دادن بیداد میکند از هرکسی محقتر است اما زبانی برای گرفتن حقش ندارد، هرچند که قانونا میتواند دخترش را پس بگیرد اما انگار موانع درونی وجود دارند.
او درونش را و خودش را سرکوب میکند و در سکوت نظارهگر ماجراست، دستانش را باز میکند برای در آغوش کشیدن فرزندش تا لحظهای دردش تسکین یابد اما درست در همان زمان بین دو راهی قرار میگیرد و در نهایت باز هم تسلیم میشود، اینبار هم فداکاری میکند اما برای آینده زندگی دخترش، برای عاطفه مادرانه و ترجیح میدهد برای دخترش به جای پدر ، " آقاهه" باشد.
اگرچه "کیمیا" از لحاظ فیلمنامه، خصوصا در بخشهای پایانی مشکلاتی دارد اما روایت رنج و جدال درونی پدرانه و نمایشگر سایه سنگین اسارت بر زندگی افراد است.
بیست و سه نفر | بزرگ مردان کوچک
در سینمای ایران یکی از مواردی که کمبود آن به شدت حس میشود، اقتباس از آثار، کتب داستانی و یا خاطرات است.
در همه جای جهان مرسوم است که از آثار داستانی که قابلیت اقتباس دارند، استفاده شده و آن را در مدیوم سینما به نمایش میگذارند.
"بیست و سه نفر" اقتباسی است از کتاب" آن بیست و سه نفر" نوشته احمد یوسفزاده، خاطرات اسارت بیست و سه نوجوان در خلال جنگ هشت ساله است، اقتباسی که اگرچه دقیق و کامل نیست اما اگر این اولین قدم برای ورود به اقتباس باشد اثری قابل تقدیر است.
"بیست و سه نفر" به کارگردانی مهدی جعفری برخلاف دو فیلم معرفی شده قبلی کاملا در فضای سالهای اسارت قرار دارد.
بیست و سه نوجوانی که درگیر مانور تبلیغاتی صدام شدند، نوجوانهایی که زمانی که میگفتند جنگ جای بچهها نیست اما آنها با ترفندهایی به میدان نبرد آمدند و به قول راوی داستان " آخه کی میدونه آدم کی بزرگ میشه، بزرگ یعنی کِی و بچه یعنی کی؟" .
چند دقیقهای از فیلم نمیگذرد که ما بزرگشدنشان را میبینیم، همراه باری که روی دوششان مینشیند و سنگینتر از جثه آنهاست.
فیلم، ساده روایت میشود و درگیر زرق و برقهای بصری نیست، درست به اندازه همان نوجوانان ساده و بیآلایش است،حتی از هرگونه شعارزدگی و جهتگیریهای ایدئولوژیک دوری میکند و تقریبا هر قشری با با هر تفکری میتواند با این فیلم و داستانش همزاد پنداری کند، حتی این سادگی در بازی نوجوانان هم هست، بازیگرانی که هیچ کدام چهره نیستند اما لحظات دلنشینی را با سادگی خود به نمایش میگذارند.
بازی این نوجوانان با موسیقی متن آریا عظیمینژاد در هم تنیده و لحظات دراماتیکی را برایمان خلق میکند.
یکی از نکات جالب فیلم این است که این بیست و سه نفر هرکدامشان از نقاط مختلف ایران بودند، با لهجههای متفاوت و البته تیپهای متفاوت رفتاری (همانطور که در واقعیت هم چنین بود) که در کنار هم یک هویت و یک شخصیت واحد ایرانی را به نمایش میگذاشتند، حتی کارگردان ابایی در به تصویر کشیدن اختلافات و دعواهای میان آنها ندارد.
اما نقطه ضعف این فیلم، فیلمنامه است، بیست و سه نفر روایت چندگانه دارد، گویی که فیلم از منظر چند راوی است و همین فیلم را به دو بخش مجزا تقسیم میکند، بخش اول نوجوانان و اتفاقاتی که آنها پشت سر میگذارند و بخش دیگر " ملا صالح" است و تا آخر فیلم معلوم نیست هدف غالب کاگردان نوجوانان هستند و یا ملاصالح، ترکیب این دو، یک دستی را در سرتاسر کار حفظ نکرده است.
اما بهطور کلی بیست و سه نفر اثر قابل تقدیر در سینمای دفاعمقدس در دهه اخیر است که به لطف بازی دلنشین نوجوانان میتوان گاهی از عیبهایش چشمپوشی کرد.
این فیلم به خوبی نشان میدهد که رژیم بعث، علیرغم تبلیغاتهایش فرقی بین کودک، نوجوان و بزرگسال قائل نبوده و نوجوانان هم بهترین روزهای عمرشان را که میتوانستند در کوچهها بازی کنند اما در اردوگاههای بعثی، پشت حصار و دیوارهای بلند، مشغول اعتصاب بودند تا از آنها سوء استفاده نشود و تا پایان بر عقیده خود استوار بودند.
همان بزرگمردان کوچکی که بهرغم سنشان، غرور و غیرتشان اجازه نداد در برابر سوءاستفادهها و اجبارها سکوت کنند.
هانیه علینژاد