به گزارش
بلاغ، در روزهای اخیر شاهد اعتراضات ضدنژادپرستانه سیاهان در آمریکا، در پی انتشار تصاویر دلخراش و تاثرانگیز کشته شدن شهروند سیاهپوست ایالات متحده توسط نیروی پلیس، بودهایم.
این اولین بار و اولین اتفاق نیست؛ سالهای طولانی است که سیاستهای غلط تبعیض آمیز، در حال خفه کردن سیاهپوستان است و صدایشان را در گلو خاموش کرده است.
سالهای سال است که چنین سیاستهایی زندگی مردم سیاهپوست را به غارت برده؛ سالها سرکوب شدند و مانند یک مجرم به آنها نگاه شده تنها به جرم تفاوت رنگ!
سیاستهایی که حتی با آمدن اوباما ، رییس جمهور سیاهپوست هم تغییری نکرد.
اما در نهایت این صدا یک روز بلند میشود و گوششان را کر میکند و شاید امروز همان روز است؛ همان روزی که این مردم در برابر این رفتارها و سیستم ننگین که با آنها هنوز هم مثل یک برده رفتار میکند و مدام در حال تحقیر آنهاست قیام کنند.
حالا این مردم خشمگین و ناراحت آخرین جملات فرد سیاهپوست کشته شده را یکصدا فریاد میزنند ” نمیتوانم نفس بکشم”.
البته که رفتارهای نژادپرستانه منحصر به سیاهپوستان و مختصات و جغرافیای ایالات متحده نیست. در سراسر جهان و در طول تاریخ ما شاهد چنین رفتارهای ناخوشایندی بودهایم. این موضعگیریها و رفتارهای تبعیض آمیز هرکجای دنیا که باشند، محکوماند.
خواه حتی در ایران خودمان باشد و خواه در آمریکا. اما حجم وسیع آن قطعاً در آمریکا رقم خورده است. مهمترین رویداد نژادپرستانه در آمریکا هم کشتار ” تالسا” است که در سال ۱۹۲۱ رقم خورد، کشتاری که ۳۰۰ سیاه پوست در آن کشته و خانهها و ساختمانهای بسیاری را ویران کرد.
بعد از سالها هنوز هم نظام بردهداری سیاهان وجود دارد، اما این بار در قالب پرورش برده، بردههایی که در برابر پایمال شدن اصلیترین حقوقشان یعنی حق زندگی کردن، سکوت کنند، اما این سکوت ادامه دار نخواهد بود.
پای اعتراضات به چنین سیاستهایی به هنر و ادبیات هم کشیده شده است.
سینما هم از این غافله عقب نماند و آثار متعددی رنج سیاهان را به تصویر کشیدند که مورد توجه مردم و منتقدین و آکادمی اسکار قرار گرفته است.
البته خودِ این هم عجیب است که سیستمی که خود به این فیلمها توجه نشان میدهد و از آنها حمایت میکند چگونه هنوز تلاشی برای اصلاح انجام نداده است .
شاید هم این توجه تلاشی جهت ساکت نگه داشتن رنگین پوستان و به دلیل واهمهای است که از خروش آنها دارند، چرا که قطعا خروش این مردم برابر است با یک جنگ داخلی در ایالات متحده. همانطور که این روزها شاهد آن هستیم.
در تاریخ سینما فیلمهای متعددی چه در متن و چه در حاشیه به تبعیض نژادی پرداختند البته که هیچکدام آنها ترسیم قطعی و واقعی از آنچه که به واقع بر سر سیاهان آمده نبودند و به مسائل و دغدغه های آنها به طور دقیق نپرداختند، چرا که خود این آثار هم به طور قطع متاثر از فضای تبعیضآمیز و سیاست نژادپرستانه حاکم بر جامعه و سیستم بود.
در ادامه به بررسی دو فیلم قابل تامل در این حوزه که هردو جزو سینمای بیوگرافی و زندگینامه هستند، میپردازیم:
دوازده سال بردگی/ روایتِ عریانِ حقیقت
فیلم “دوازده سال بردگی” اثر استیو مک کوئین، فیلمی است که موجب شد برای اولین بار در طول تاریخ سینما، جایزه اسکار بهترین فیلم به یک فرد سیاه پوست برسد!
این فیلم که بر اساس کتاب زندگی نامه “سالومون نورثاپ” با همین عنوان، ساخته شده، روایتی از سالهای ۱۸۴۱ تا ۱۸۵۳، دوازده سال بردگی “سالومون” ، سیاهِ آزادی است که ربوده می شود و به عنوان برده فروخته میشود. او دوازده سال از زندگیاش را، دور از خانواده، در مزارع لوئیزیانا کار میکند و خشونتهای جسمی و روحی را به دوش میکشد تنها به این دلیل که با آن آدمها در رنگ پوست متفاوتند!
زندگیاش و خود واقعیاش به سرقت رفتهاند چرا که پوستش همانند پنبههای مزرعه” اِپس”، سفید نیست!
فیلمساز، عجلهای برای تعریف قصه ندارد و با حوصله تمام شخصیتها را زیر ذرهبین رفتارشناسی و شخصیتشناسی میبرد. به همین علت فیلم بیشتر از آن که درگیر اتفاقات بیرونی باشد، راوی اتفاقات درون شخصیتها و تفکرات آنهاست و در جستجوی ریشهای برای این برخورد سفیدپوستان است.
در صحنههای مختلفی میبینیم که دوربین ثابت است و تنها شخصیت اصلی در کادر است.
این صحنه ها، عمق خستگی و درد “سالومون” را نشان میدهند.
دردی که از ابتدای فیلم تا انتها به تدریج در میمیک او بیشتر مشخص میشود.
شخصیت “سالومون” شاید در کل فیلم منفعل برسد، کسی که بردهداری را به مرور پذیرفته و تلاش چندانی برای رهایی ندارد، اما شاید این همان واقعیتی است که بود. واقعیت اینکه بردگان راه رهایی نداشتند!
“دوازده سال بردگی” روایت عریانی از حقیقت بردهداری سیاهان است. روایتی که تا حد زیادی، واقعیت را آنطور که هست روایت میکند، با همان حجم از تلخی و رنج؛ و ابایی در به تصویر کشیدن حجم خشونت ندارد. خشونتهایش ساختگی نیست و واقعی بودنش قابل لمس است. یکی از نقاط قوت اثر، در به تصویر کشیدن شخصیت بَد مَن فیلم است. کاراکتر” اِپس” ، ارباب سفیدپوستی که از هیچ ظلم و خشونتی کم نمیگذارد و رفتار جنونآمیزی نسبت به بردگان دارد، در تمام حرکاتش این بد بودن را دارد؛ در راه رفتن، در ادای کلمات، در نگاهش و همه اینها مدیون بازی خوب “مایکل فاسبندر” است.
” اِپس” نمونهای از اربابانی است که حتی دین و مذهب را به نفع خودشان تعبیر میکردند و خودشان را خدای سیاهان و بردگان میدانستند که این سیاهان در راه بندگی باید دست به هرکاری که او میخواست میزدند. خواه کار در مزرعه باشد، خواه تن دادن به آزار و اذیت جنسی ارباب خود ! البته کارگردان این را هم نشان داده که تمامی سفیدپوستان و اربابان به بدی” اِپس” نبودهاند و در میانشان افراد میانهرویی هم وجود داشته است.
به طور کلی این فیلمِ اقتباسی، اگرچه تکراری اما موضوع تلخی را روایت میکند که هنوز هم به شیوه نوین آن را شاهد هستیم،با وجود اینکه ” دوازده سال بردگی” فیلم خوبی است در نمونههای اقتباسی، اما در اینکه جایزه اسکار بگیرد گویا عواملی غیر از توانایی فیلم دخیل بودهاند.
کتاب سبز / کتاب رفاقت سیاه و سفید
فیلم دیگری که مورد توجه بسیاری از منتقدان و همچنین اسکار قرار گرفت، “کتاب سبز” اثر پیتر فارلی است.
فیلم بخش کوتاهی از زندگی” دان شرلی ” آهنگساز و پیانیست سیاهپوست را روایت میکند. این بار مانند فیلم” دوازده سال بردگی” نه برای صد و پنجاه سال پیش، بلکه زمان قصه در سال ۱۹۶۲ است و این نشان میدهد گذر زمان نگرش نژادپرستانه را از بین نبرده بلکه با تغییر روند و به صورت نوینی از آن را ما مشاهده میکنیم.
قصه فیلم سفر “دان شرلی” به جنوب را روایت میکند. او به دلیل در نظر گرفتن خطرات احتمالی به دلیل اوج تنشهای نژادی در آن زمان، یک راننده سفیدپوست استخدام میکند تا در این سفر او را همراهی کند.
دو کاراکتر اصلی این فیلم، با دو پس زمینه متفاوت و دو زندگی متفاوت در کنار یکدیگر قرار میگیرند. در ابتدا شاید این تفاوت را در ظاهر و رنگ پوست آنها ببینیم اما به مرور متوجه میشویم که این تضاد فراتر از آن است.
سفر همواره با تغییر بیرونی و درونی همراه است. در فیلم هم همراه با سفر هم مسیر فیلم و هم شخصیت ها دچار تغییر میشوند.
نقطه قوت و حرکت فیلم با آغاز سفر، آغاز میشود. در طول سفر، دو شخصیت متضاد که هیچ میانه خوبی باهم ندارند، به شناخت بیشتر از یکدیگر میرسند و تلاش دارند در عین پذیرش تفاوتها ، هرکدام در جهت تغییر دیگری گامی بردارد. “تونی ” در تلاش است که “دان شرلی” را از یک شخصیت منزوی و مغرور که گاهی مانند شاهزادههاست به یک آدم معمولی تبدیل کند،پوسته سختش را بشکند و “شرلی” هم در تلاش برای اینکه از “تونی” یک راننده باشخصیت، باسواد و با فرهنگ بسازد، در نهایت هم هرکدام همدیگر را تکمیل میکنند.
نکتهای که این فیلم را از سایر فیلمهایی با موضوع نژادپرستی متمایز میکند، بهرهگیری از طنز موقعیت است. نویسنده و کارگردان بسیار دقیق دست به خلق چنین موقعیتهای طنز میزند. در واقع آنها موقعیتشناسی را به خوبی درک کردهاند.
اینکه کجا، چقدر و چطور شوخی کنند که توی ذوق مخاطب نخورد و دقیقا به همان اندازه درست جدی باشند. نویسنده حتی در موقعیتهای طنز هم به جای استفاده شوخیهای دست چندمی، حرفهای قابل تاملی میزند. غالب این موقعیتهای طنز هم در مواجه این دو کارکتر متضاد رقم میخورد.
همچنین تفاوت دیگر ” کتاب سبز” با سایرین این است که اعتراض به نژادپرستی نه به صورت بیانیه و خطابه که به صورت نقدهای لایهای و در دل قصهگویی و درامپردازی بیان میشود. این همان چیزی است که برای مخاطب خوشایند است.
نقطه قوت فیلم در کنار قصهگویی، شخصیتپردازی دقیق آن است.
“دان شرلی” به عنوان یک سیاهپوستی است که با تکیه بر توانایی خود موقعیت و جایگاهی در موسیقی پیدا کرده اما تنها در همین حد!
او فقط وقتی موسیقی مینوازد دارای ارج و قرب است و به محض دست کشیدن از پیانو و پایین آمدن از صحنه، دیگر جایگاهی در بین اجتماع و حتی مردمی که دقایق پیش او را تشویق میکردند و برایش دست میزدند، ندارد. او در جامعه، حتی در حد راننده بیسواد خود نیست و نمیتواند در کنار دیگران غذا بخورد و او را راهی اتاق گریم میکنند. او حتی در استفاده از سرویس بهداشتی هم محدود است و این یعنی سادهترین حق حیات را با تمام نبوغ و استعداد در موسیقی، ندارد.
او تبدیل به یک شخصیت منزوی شده که بخش اعظم آن به دلیل نگاه نژادپرستانه جامعه است. اگر چه در ظاهر آدم مغروری به نظر میرسد اما از درون یک شخصیت خودتحقیرکنندهای دارد که در برابر بیاحترامیهایی که به او میشود سکوت میکند. خشم او یک خشم درونی است و اعتراضش همراه است با موسیقی و ما این را در حرکات دست او بر روی پیانو و میمیک او به خوبی میبینیم.
و راننده بامزه سفیدپوست او، “تونی لیپ” اگرچه در ابتدای فیلم موضع دیگری نسبت به سیاهپوستان دارد اما گویی او و در پایان خانوادهاش، تنها افرادی هستند که او را همانطور که هست نه به عنوان موزیسین، که به عنوان یک انسان میپذیرند و از او حمایت میکنند. رانندهای که در ابتدای کار شخصیتی به غایت متضاد شرلی است و حتی از نظر او بیفرهنگ است.
هنگام صحبت از فیلم نمیتوان از بازی زوج دوستداشتنی این فیلم، “ویگو مورتسنن” و “ماهرشالا علی” که اسکار را از آن خود کرد، سخنی به زبان نیاورد. بخش اعظم موفقیت این فیلم قطعا مدیون بازی عالی این دو بازیگر است.
پایانبندی فیلم به نحوی دارای نگاه امیدوارانه به این مسئله جهانی است که روزی شاید دیگر این مرزبندیهای نژادی وجود نداشته باشد.
هانیه علینژادنوائی