حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفت دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من کنار او و پدرشوهرم قرار بگیرم برای عکس انداختن.
۰
به گزارش بلاغ، عبدالرحیم فیروزآبادی متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا استان مازندران بود که در گردان صابرین خدمت میکرد. با آغاز جنگ سوریه و توهین تکفیریها به حرم حضرت زینب (س) عبدالرحیم با تعدادی از همرزمانش به سرزمین شام هجرت کردند تا اجازه ندهند به ناموس مسلمانان و مردم مظلوم سوری توهین و بیحرمتی شود.
سرانجام شهید فیروز آبادی سال ۱۳۹۴ در مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسید و پیکر پاکش در ۱۹ آذر ۱۳۹۴ همزمان با رحلت جانسوز پیامبر اسلام (ص) و امام حسن مجتبی (ع) تشییع و در گلزار شهدای روستای آبلو دفن شد. از این شهید عزیز دو دختر به یادگار مانده است.
جملهای که سردار سلیمانی گفت، هرگز فراموش نمیکنم
معصومه گلدوست همسر شهید خاطره دیدار با حاج قاسم سلیمانی را اینگونه روایت میکند:
ما به مراسمی رفتیم در مصلی شهر آمل رفتیم که قرار بود حاج قاسم آنجا سخنرانی کند. من با خانواده همسرم و بچههایم رفته بودم. وقتی سخنرانی سردار سلیمانی تمام شد قرار شد برویم با ایشان چند دقیقهای دیدار کنیم و حرف بزنیم. اینکه چه هیجانی داشتم از اینکه قرار بود با حاج قاسم رو به رو شوم از اصلاً قابل وصف نیست. همیشه دلم میخواست او را از نزدیک ببینم، اما چنین موقعیتی پیش نیامده بود.
حاج قاسم تک تک میزها میرفتند و چند دقیقهای کنار هر خانواده مینشستند. آن روز حس میکردم تمام دغدغه حاجی همسران و فرزندان شهدا هستند.
سردار سلیمانی از پدرشوهرم پرسید همسر شهید کدام است؟ پدر شوهرم مرا نشان داد. حاج قاسم بلافاصله از من پرسید مشکلی نداری؟ همه چیز خوب است؟ گفتم الحمدالله. سپس حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفتند دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من بین او و پدرشوهرم قرار بگیرم برای عکس انداختن.
وقتی بلند شدم بروم به خواهر شوهرم گفتم: آبجی بیا بریم با سردار عکس بیندازیم. بعد حاجی پرسید با هم دوست هستید؟ با لبخندی گفتم: بله. پرسید: خیلی؟ گفتم: بله من آنها را خیلی را دوست دارم. بعد حاج قاسم رو کرد به خواهرشوهرم گفت: شما هم دوستش دارید؟ او هم میگوید: بله. حاج قاسم میگوید دختر خوبی است هوایش را داشته باشید.
بعد به دو فرزندم انگشتر هدیه دادند و با آنها هم عکس انداختند. توصیف حس و حال دیدار با سردار سخت است. گاهی برخی حسها دلی است و نمیتوان قشنگی آن را توصیف کرد.
بعد از شهادت سردار خواب دیدم. محفل بزرگی است همه هستند. برادرم میگوید: خواهر همه دارند میروند سردار سلیمانی را ببیند. ناگهان در اتاقی باز شد و ما وارد شدیم، همسر شهید سالخورده هم همراهم بود.
حاجی نشسته بود در اتاق، تا دیدمشان گریه کردم. گویی در خواب یادم بود شهید شدند. سردار در عالم رویا گفت: گریه نکن ببین عکس من و دخترانت همه جا هست؟ من هستم. این جمله را کامل در ذهن دارم و فراموش نمیکنم که گفتند: من هستم!