لقب «ام الاسراء» را مرحوم حجت الاسلام ابوترابی؛ «سید آزادگان» به پاس 18 سال خدمت بی منت و مادرانهاش به خانواده اسرا به او؛ «بهجت افراز» داد. بانویی که بین ما نیست اما امروز؛ روز «بازگشت آزادگان به میهن» بهترین فرصت برای مرور مادریهای ناب اوست.
۱
به گزارش بلاغ،مادر بودن، گاه کار سختی است. به خصوص اگر فرزندت دور از تو در چنگال دشمنی سرسخت باشد. دشمنی که در یک جبهه شکست خورده و در جبهه دیگر قصد انتقام دارد. آمار فرزندانت را مخفی و مخدوش کند تا ببیند که تو از این داغ کمر خم میکنی و میشکنی یا نه؟!
مادری، صبور بودن سخت است به خصوص وقتی منتظر خبری از سلامت فرزندانت باشی و آن وقت دشمن برای آنکه امیدت را هم از تو بگیرد، عکس دستهجمعی شهادت عزیزانت را بفرستد. در یک جبهه رو در رو و خشن با تو بجنگد و در جبههای دیگر مثل موریانهای که خورهٔ چوب میشود با داغ دل دادن، خیز بردارد تا صبرت را بپوساند. مادری کردن کار سادهای نیست وقتی ببینی ناموست، دخترانت اسیر دشمن باشند. خودت را به آب و آتش می زنی تا فرزندانت را برگردانی. این حکایت مادرانی است که فرزند آزاده داشتهاند و بیش از همه حکایت «بهجت افراز»؛ مادر 40 هزار آزاده کشور.
سلام، من زندهام!
هر روز اشک، امید، جستجو، گاه حیرانی، دوباره امیدواری و خلاصه همه احوال غریبی که مادر یک اسیر در بند دشمن دارد سخت است. ضریب این احوال را باید با تعداد فرزندان اسیرت بالا ببری. همانهایی که به قول خودت آنقدر مؤمن و انقلابی بار آمدهاند که میتوان از متن نامههایی که در اسارت بعثیها فرستادهاند، متوجه شوی با تکیه بر تقوا و صبر، امیری میکنند در اسیری. درد دوری و شکنجه وحشیانه دشمن را تحمل میکنند به امید خدا، وطن و دیدن عزیزان. چنان امیرند که از جان مایه میگذاری و میگویی: کسی به فرزندانم اسیر نگوید؛ فقط بگویید «آزاده»!
اینها گوشهای از احوال «بهجت افراز» بانوی فعال انقلابی است که به قول خودش دست تقدیر او را به اداره اسرا و مفقودین جنگ ایران و عراق رساند تا در سالهای پر التهاب جنگ و پس از آن تا «آزادی بزرگ اسرا» و بازگشت آزادگان به وطن، پیگیر امور 40 هزار آزاده ایرانی باشد. بانویی که چنان در مسند اداری خود دلسوز احوال خانواده اسرا بود که گویی خودش هم فرزندی در چنگ بعثیها داشت. روز بی گریه در اداره نداشت؛ از دیدن غم خانوادهها، بیسامانی چشمبراهی،گاهی هم گریه شوق. شوق آمدن خبری از فرزندی که نوشته: «سلام، من زندهام!»
570 بارِ تلخ
بارها پیش آمد، خانوادههای چشمبراه بیخبر از فرزندشان با اشک و خشم راهی اداره اسرا و مفقودین شدند، از شدت غم و ناراحتی افراز و رفقایش را نواختند اما افراز آغوش مهر و همدردی به روی مادران، همسران و خواهران آزادگان باز میکرد. 570 رزمنده ایرانی که در اسارت، شهید شدند و هر بار خبر شهادت دستهجمعی و تصویر پیکرهای بیجانشان را میدید، داغدار میشد. درست نگفتهاند؛ کارگری معدن کار سختی نیست! گاهی دادن خبر مرگ به کسانی که امید خواندن دوخط نامه یا شنیدن یک سلام دوباره از عزیزشان را دارند، فقط دادن خبر شهادت نیست؛ سختترین کار جهان است. افراز بارها مثل شمع سوخت و آب شد. دقیقتر؛ 570 بار.
امینِ 6 میلیون نامه
چه روزهای سختی بود، روزهایی که زنی جوان سراغش میآمد و میگفت بلاتکلیف بودن برایش سخت است؛ 5 سال است به انتظار نشسته ولی خبری از همسرش نیامده و شرایط زندگیاش جوری است که دیگر باید برود سراغ یک سرنوشت جدید. درست وقتی کمی بعد نامهای از همان اسیر میآمد و باید از آنچه اتفاق افتاده بود به او میگفت، دوست داشت شغل دیگری داشت. تلخی این اخبار را فقط اخبار خوشی از همان جنس میتوانست از میان ببرد. درست وقتی کسی که همه فکر میکردند، شهید شده برایش ختم؛ هفتم، چهلم و سالگرد میگرفتند، خبر میداد زنده است. طی 10 سال؛ از آغاز جنگ تا آزادی بزرگ اسرا، بهجت افراز و همکارانش واسطه رد و بدل شدن حدود 6 میلیون نامه بین اسرا و خانوادههایشان شدند. 19 بار جشن آزادی کوچک اسرا گرفتند: «آن روزی که آزاده جوان با چشمهای گود افتاده و پوست به استخوان چسبیده از اتوبوس پیاده شد و خاک ایران را بوسید؛ دلِ منِ بهجت افراز آرام گرفت.» بانوی سرسختی بود حتی بعد از آزادی بزرگ، خاطرات شکنجه اسرای ایرانی و سوءرفتار بعثیها در برخورد با اسرای ایرانی را مکتوب و مستند به نماینده صلیب سرخ در ایران تحویل میداد تا جنایت جنگی صدام پوشیده نماند.
کارِ کثیف سانسورچیها
زهرا «ایراهیمیان» که همسرش آزاده بوده در یادمان مرحومه افراز، می-گوید: «گاهی یک خط نامه یعنی همسرم زندهام، منتظرم بمان که من بر می-گردم و دوباره با هم زندگی میکنیم یعنی امید محض. دشمن خبیث بود. ترفندهای کثیفی داشت. سانسورچیها دست میبردند به نامه اسرا. متن نامه را پر از یأس و ناامیدی میکردند. جوری که انگار آن رزمنده دست از آرمان و امیدش برداشته و ضد آرمان یا ناامید شده. اخبار کذب در نامه مینوشتند تا آخرین امید را هم از اسرا و خانوادههایشان بگیرند. بانو افراز و همکارانشان اما ریزبین و دقیق بودند، هوشیارانه متن تک تک نامهها را رصد میکردند. اینطور نبود که دستخط اسیر و سانسورچی متفاوت و این تحریف واضح باشد، سخت بود مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه.» همسر ابراهیمیان بر اثر شکنجههای دوره اسارت و جنگ جانباز شد و آبان 1391 به شهادت رسید: «8 سال انتظار آمدنش را کشیدم. هفتهای نبود که سراغ خانم افراز نروم. دلگرمی خودم و بچهها شده بود. احوال من خوب نبود به بچههایم روحیه میداد. فرزند بعضی خانوادهها پدری که از اسارت برگشته را نمی-شناخت و غریبی میکردند، مادرانه به همسرانشان میگفت چه کار کنند تا بچه با پدرش مأنوس شود واقعاً برایمان مادری کرد.»
از عمرم خوب استفاده کردم
85 ساله بود و عمر بیشتر از خدا میخواست. نه برای زنده بودن و بیشتر زندگی کردن. دوست داشت، انتشار کتابی دیگر که در دست داشت را ببیند؛ «سایه هلال» متن نامههای آزادگان و روشنگری درباره خیانت کثیف بعثی های سانسورچی که کم از جنایت جنگی نداشت. افراز فقط مردمدار نبود. سفره گشادهاش برای دورهم جمع کردن فامیل، 10 و 20 بار خواستگاری رفتن برای سر و سامان دادن جوانهای فامیل را باید از زبان خواهرش؛ «عترت افراز» شنید. عترت خانم میگوید: «عید اکبر برای بهجت، پیروزی انقلاب بود. خواهر دیگرم و او از بانوان مبارز مدرسه رفاه بودند. 30 درصد حقوقش را برای خودش بر میداشت و 70 درصد صرف کار خیر میشد. یکبار به او گفتم: این لباس چیست که پوشیدی؟ نو بخر و بپوش، گفت: شکرخدا که پاره و خراب نیست. خودم را نونوار کنم خوب است یا برهنهای را بپوشانم؟ فامیل عاشق خورشت فسنجان و انار دانه کردههایش بود. با وجود آن همه مشغله ندیدم، صله رحم یادش برود. اگر قرار باشد در یک جمله به شما بگویم بهجت چهطور زندگی کرد، شاید بهتر باشد آخرین جمله خودش که پیش از مرگ به من گفت را بگویم: از عمرم استفاده خوبی کردم الحمدالله!»
آزادهها گلدوزی میکردند
در قوانین بینالمللی صلیب سرخ ژنو، قانونی هست که میگوید هر وقت بین دو کشور جنگ شود در پایتخت دو کشور طرفِ جنگ، دفتری تأسیس میشود تا واسطه بین کارهای دو کشور به ویژه اسرا و مفقودین شوند. اتفاقی که در جنگ ایران و عراق هم افتاد. هلال احمر در تهران نیاز به مرکزی برای تماس با صلیب سرخ داشت و هلالاحمر عراق هم با صلیب سرخ در تماس بود. ادارهای که از ابتدای جنگ در سازمان هلال احمر به وجود آمد، اداره اسرا و مفقودین بود. در اداره اسرا و مفقودین هلال احمر چه میکرده را اینطور گفته: «با خانواده اسرا و مفقودین جنگ ارتباط داشتیم و رابطی بین خانوادهها و صلیب سرخ جهانی بودیم. صلیب سرخ هم از آن طرف با هلال احمر عراق و اسرا در اردوگاهها ارتباط داشت. وقتی این اداره تأسیس شد، خانوادههایی که مفقود داشتند به هلال احمر مراجعه و پیگیری میکردند. کارمان پیگیری مفقودین از طریق صلیب سرخ بود. آنها به اردوگاههای عراق میرفتند. دنبال مفقودین میگشتند. عراق به صلیب سرخ اجازه میداد بازدید و ثبت نام کنند و نامههایشان را بیاورند. ما هم به خانوادهها خبر میدادیم که مفقود شما اسیر است. حدود ۶ میلیون نامه بین اسرای جنگ و خانوادههایشان مبادله کردیم. پیگیری درمان بیماریهایشان را هم انجام میدادیم. فقط اجازه داشتیم عینک، نامه و کارت پستال بفرستیم. آزادهها حق نداشتند از شکنجههایشان بنویسند. فقط گاهی ممکن بود نامه از دست سانسورچیها در برود و نامهای با این مضمون به دستمان برسد. از روی نامه کپی میگرفتیم و به دست صلیب سرخ میرساندیم. همچنین اگر خانواده-ها نیازهایی داشتند با ما درمیان میگذاشتند. گاهی هم کارهای دستی که توسط اسرا ساخته میشد مثلاً تسبیح از هسته خرما یا نقاشی که روی یک تکه کارتن میکشیدند یا تکههای پارچه که روی آن گلدوزی میکردند برای خانوادههایشان میفرستادیم.»
آرامشِ خانواده اسرا
دیدن پریشانی، آدم را پریشان نکنده، بدون شک غمگین میکند. افراز اما آرامش خانواده اسرا در زمان جنگ بود. روی خودش کار کرده بود تا سیل اندوه او را نبرد؛ بماند و خانوادهها را آرام کند. درباره اینکه بهعنوان یک بانو در چنین جایگاهی بود، میگوید: «معتقدم این از الطاف خفیه الهی بود چون خانمها در این کارها عاطفه، دقت و محبت بیشتری دارند. اداره اسرا و مفقودین، ادارهای بود که به محبت و حوصله برای مردم نیاز داشت. خانوادهها همه بی تاب، گریان و شیون کنان وارد اداره میشدند. باید خانمها با اخلاص، محبت و صبوری آنها را آرام میکردند. در مقابل عصبانیت-هایشان حوصله به خرج میدادند. این جز از خانمها از کسی برنمی آمد. سالهای آخر جنگ در اداره 60 کارمند خانم داشتیم.»
محشور بودیم...
امام حسین (ع)، مراجعه مردم به افراد را نعمت معرفی میکنند. افراز این نکته را متواضعانه دریافته بود: «در این اداره با خانوادههای ایثارگر، محشور بودیم.» خانواده چشمبراه فقط خانواده غمگین نیست. خانوادهای است که هرجا لازم باشد میرود، کفش آهنین میپوشد و یکجا بند نمیشود تا خبری از عزیز خودش پیدا کند. شاید حتی در یک روز یا هفته چندبار به یک اداره مراجعه کند و دوباره خبری از عزیزش بپرسد حتی با لحنی تلخ و عصبانیت. این مراجعهها افراز را کلافه نمیکرد. چون پا به پای آنها بود و حالشان را درک میکرد: «عزیز گم کردن سخت است. میخواستند از فرزندشان خبر داشته باشند. اگر از آنها خبر داشتند مداوم نامه دریافت میکردند و اگر این اتفاق نمیافتاد، باعث تشنج خانوادهها میشد. مفقودینی بودند که ۱۰ سال اثری ازشان نبود و اجازه نمیدادند نامهشان بیاید. بعد از آزادی بزرگ، آزاد شدند.»
آقای خبرنگار، زنده بود
امالاسرا سنگ صبور بسیاری از خانوادهها بود و خاطرههای زیادی داشت: «چندمورد مفقود بودند که شهید اعلام شده بودند، برایشان مراسم ختم گرفته بودند و سنگ قبر هم تهیه کرده بودند اما با آزادی بزرگ اسرا به کشور برگشتند. طبیعی است که خانواده خیلی خوشحال شدند. یک مورد مفقود به اسم «بهروز قاسمی» از خبرنگاران صدا وسیما بود که شهید اعلام شده بود. یکی از اقوامش در ادارهٔ ما کار میکرد. یک روز فهرستی از صلیب سرخ آمد؛ اسم اسرای جدید. اسم قاسمی هم بود، هنوز چهلم اش نرسیده بود و او پیدا شده بود خانوادهاش خیلی خوشحال شدند. روی کارتش شماره همکارش در صدا وسیما را نوشته و از طریق صلیب سرخ فرستاده بود. با آنها هم تماس گرفتیم و آمدند.»
شکلات؛ سهم بابای اسیر
دیدن چشمبراهی خانوادههایی که فرزند کوچک داشتند و بهانه پدر میگرفت بارها قلب افراز را به درد آورد: «یک روز خانمی آمد که دست دختر سه سالهای را گرفته بود و میگفت که خواب همسرش را دیده و برای دخترش تعریف کرده. شب دخترش گفتهبود میخواهد کنارش بخوابد: مامان وقتی امشب بابا به خوابت بیاید من هم او را میببینم. دیده بود، چیزهای کوچکی در جیب لباس دختر هست. دختر گفته بود: امروز مهدکودکمان شکلات دادند، نخوردم تا امشب در خواب بدهم به بابا. چنین احوالی را که میدیدیم، مثل خود خانوادهها پیگیر آمدن عزیزانشان بودیم. روزی میشد در اداره بارها چایی جلوی ما میگذاشتند بارها سرد و عوض میشد و ما حتی فرصت نوشیدنش را نداشتیم.» شهید راه وطن
یکی از جنبههای کمتر پرداخته و معرفی شده زندگی بهجت افراز، فعالیتهای سیاسی او قبل از انقلاب است مانند بانوی مبارز قبل از انقلاب بودن او در ملی شدن صنعت نفت. او به دلیل ارتباط پدرش با علما با این قشر مأنوس بود. خط مشی و افکارشان را دنبال میکرد و 30 تیر 1331، با دیدگاههای آیتالله کاشانی آشنا شد درست زمانی که برای اولین بار به تهران آمده بود. درباره آن روز گفته بود: «فردای 30 تیر به تهران آمدیم و به مسافرخانهای که یکی از مدیرانش جهرمی بود، رفتیم. نخستین بار که به تهران آمدم، انگار هالهای از غم همهجا را فرا گرفته بود.» توصیفهای افراز بیشتر دلالت بر شهادت افرادی بود در این واقعه شهید و در آرامگاه ابنبابویه دفن شدند. با عنوان و شناسهای که بر سنگ مزارشان حک شد؛ «شهید راه وطن». اولین فریادِ غرب تهران
افراز در دوران کودتای 28 مرداد سال 1332 هم با مسائل سیاسی آشنایی پیدا کرد. بعد از پررنگ شدن نقش آمریکا در دوره پهلوی دوم، انقلابیگری-اش عمیقتر شد: «بعد از ورود آمریکا به ایران در سال 1332، روحیه انقلابی ما تقویت شده بود. تاریخ درس میدادم امّا در کلاس هیچوقت اسم شاه را نمیبردم و از خانواده پهلوی به خوبی یاد نمیکردم.» او از سال 1342 با اندیشههای امام خمینی (ره) آشنا شد. سال 1356؛ بعد از شهادت حاجآقا «مصطفی خمینی» و اوجگیری انقلاب، افراز دیگر عضو ثابت، دائم و فعال تظاهرات علیه پهلوی بود: «از سال 1356 که اولین تظاهرات شروع شد در تظاهرات شرکت کردیم. باید گفت اولین فریاد الله اکبر در منطقه غرب تهران از منزل ما بلند شد. هرجا راهپیمایی و تظاهرات بود، شرکت میکردیم. تمام اطلاعیههای حضرت امام به دست ما میرسید.» افراز از اعضای فعال انجمن «بانوان مبارز مسلمان» هم بود.
جوانترین پزشک ایران
نام بهجت افزار به جز عناوین امالاسرا، خیر مدرسه ساز و دبیر مدرسه رفاه که به خود او بر میگردد برای بعضی هم به دلیلی دیگر، آشناست. او خواهر دو شهیده ترور هم بود. «رفعت» و «محبوبه» افراز خواهرانش بودند که هر دو به طرزی مشکوک توسط منافقان به شهادت رسیدند. شهید محبوبه افراز بسیار تیزهوش بوده و 16 ساله بود که وارد دانشگاه تهران شد. بهجت افراز درباره او گفته بود: «محبوبه، خرداد 1353 در 23 سالگی فارغ التحصیل شد. خبرنگاران به خانه ما آمدند با او مصاحبه کردند و نوشتند: جوانترین پزشک ایران. دختری بسیار عاطفی بود؛ شماره تلفن خود را به بیماران فقیرش میداد تا بعد از مرخصی از بیمارستان با او در تماس باشند و اگر کمک نیازمند داشتند به آنها کمک کنند.»
شهادتین را خواند
ترفند سازمان مجاهدین خلق، جذب نخبگان علمی، جوانان فعال و اهل مطالعه از طریق قرار دادن کتابهای ایدئولوژیک در اختیار آنها و پوشاندن جذاب و شیرین چهره حقیقی و تلخ سازمان با شعارهایی همچون نجات خلق بود. «رفعت افراز» مدتی به عضویت این سازمان درآمد اما درست زمانی که تصمیم به جدایی و مخالفت گرفت، به طرزی مشکوک کشته شد. منابع از پیگیریهای بهجت افراز و مصاحبههای روشنگرانه بهجت افراز برای مشخص شدن مرگ مشکوک و به عبارت بهتر؛ شهادت خواهرش توسط سازمان نوشتهاند. رفعت افراز در جریان تغییر ایدئولوژی مقاومت نشان داد؛ مذهبی بود و نمیتوانست مارکسیسم را بپذیرد. سران سازمان دختری که همیشه از گروه انتقاد میکرد را به «ظفار» فرستادند و شهید شد. یکی از شاهدان لحظه شهادتش گفته بود: «شهادتین را خواند و چشمانش را بست.»
ورق به ورق؛ افتخار
پستی و بلندیهای زندگی برای بهجت افراز هم کم نبود. میدانست اول ازهمه باید خودش اسیر غمها و راکد نماند؛ حرکت کند تا برکتش به زندگی خودش و دیگران برسد. ترجمه کتاب «جایگاه زن در اسلام» به قلم «محمد عطیه الابراشی»؛ نویسنده مصری و تألیف کتابهای «چشم تر»، «ام الاسراء» و تهیه و تنظیم شرح وظایف اداره اسراء و مفقودین جمعیت هلال احمر از موفقیتهای ارزشمند فرهنگی اوست. معلم بازنشسته آموزش و پرورش؛ کارآفرین نمونه هم بود و عنوان «پیشکسوت نمونه» وزارت کار، رفاه و امور اجتماعی را به خود اختصاص داد. منزل شخصیاش وقف ساخت دبستان «آل محمد (ص)» در روستای صادقآباد جهرم شد و سازمان اوقاف و امورخیریه از او بهعنوان «خیّر نمونه کشور» تجلیل کرد. از مسئولیتهایش باید به مدیریت مجتمع آموزشی «حضرت زینب (س)» و مرمت امامزادگان «سیدعبد الطیف» و «سید محمد» شهرستان جهرم اشاره کرد جایی که پدرِ بازاری خوشنامش که از مریدان آیتالله «حقشناس» هم بود، سالها خادم این آستان و بانی مراسمهای مذهبیاش را برعهده داشت. دیوارها تقسیم نشد
بهجت افراز سال 1358 برای مدیریت مجتمع آموزشی حضرت زینب (س) کرج انتخاب شد. همان ماههای اول پیروزی انقلاب اسلامی متوجه تحرک گروهکهایی مانند منافقین در مدارس شد و به شیوه خودش، مقابله را آغاز کرد: «تمام گروهکها از سازمان مجاهدین تا چریکهای فدایی و تودهایها، همگی فعال بودند. هر روز صبح زود که به مدرسه میرفتم، لابهلای درخت-های مدرسه اعلامیه گروهکها را میدیدم. از میان معلمهای موافق انقلاب، سه معاون مؤمن و فعال برای مقطع دبیرستان انتخاب کرده بودم. ماشین داشتند و صبح زود به مدرسه میآمدند. کمین میکردند تا ببینند چه کسانی اعلامیهها را به مدرسه میآورند شناساییشان میکردند. بعد خانوادههایشان را میخواستیم و نصیحتشان میکردیم.» از مرور صحبتهای منتشر شده از مرحومه افراز به خاطره جالبی میرسیم: «آن ایام در مدارس، دانشآموزان طرفدار گروهکها، دیوارهای مدرسه را برای تبلیغات خودشان تقسیم کرده بودند. اغلب بینشان درگیری و کتککاری میشد. خوشبختانه امّا ما اجازه نمیدادیم دانشآموزان اعلامیه به دیوار نصب کنند.» با تلاش افراز و همکارانش جو مدرسه روز به روز انقلابیتر شد: «با شروع جنگ مدرسه ما مرکز کمک رسانی به جبهه شده بود.» در خاطرات افراز میخوانیم که گفته از جاذبه اسلام؛ خوشاخلاقی و مهربانی برای نفوذ کلام استفاده کرده است اما باید امانتداری را هم به این ویژگیها افزود: «سال 1363 بازنشسته شدم 65 هزارتومان برای کمک به جبهه در حساب مدرسه بود که به مدیر بعدی تحویل دادم.»
دهلی تا مأموریت 18 ساله
بهجت افراز سال 1362 مدتی هم در سفارت ایران در هندوستان مشغول به خدمت شد: «از دفتر سفیرایران در دهلی نو گفتند یک سری کارهای محرمانه هست. یک سال افتخاری و بیحقوق آنجا فعالیت کردم. مدرسه ایرانی نبود برای اینکه فرزندانم از تحصیل محروم نشوند برگشتیم.» سال 1363 بعد از بازگشت از هند در اداره امور اسراء و مفقودین مشغول به کار شد: «یک روز آقای وحید دستجردی؛ رییس وقت جمعیت هلال احمر به یک آقا گفتند: خانم افراز همان کسی است که شما به دنبالش بودید. پرسیدم موضوع چیست؟ گفتند: کارِ اسرا و مفقودین جنگ برعهده صلیب سرخ و جمعیت هلال احمر است و 18 سال مشغول به همین کار شدم.» خاطرات مفصلی از آنچه افراز به واسطه کار در این اداره از مجاهدت و صبوری خانواده شهدا، رزمندگان، اسراء و جانبازان دیده در کتابهایش چاپ شده است: «از نامههای اسرا متوجه رشادت و شهادت این عزیزان در اردوگاههای رژیم بعث شدم. به ذهنم رسید اینها «اسیر» نیستند و این لقب شایسته این قهرمانان نیست. بنابراین واژهٔ «آزادهٔ در بند» و «آزادگان در بند» را در مکاتبات به جای اسیر و اسرا استفاده میکردم. سال 1369 قرار بود، ستادی برای امورشان تشکیل شود و نام ستاد «رسیدگی به امور آزادگان» را در کمیسیون «حمایت از اسرا و مفقودین» پیشنهاد دادم که پذیرفته شد.» خانم معلم 12 ساله!
بهجت افراز سال 1312 در شهرستان جهرم متولد شد. عطش یادگیریاش از 4 تا 6 سالگی با رفتن به مکتبخانه و یادگیری قرآن شروع شد. در تنها دبستان جهرم هم بین تمام دانشآموزان دختر و پسر مدرسه، نفر اول شد. در شهرشان دبیرستانی برای ادامه تحصیل نبود و مدتی در خانه ماند و کمکحال مادر. از تجربه نخستین روز تدریس میگوید: «در شهر ما معلم آموزش و پرورش کم بود. مسئول آموزش و پرورش گفته بود، نفر اول مدرسه به دانش آموزان دیگر درس بدهد. 12 سال بیشتر نداشتم. وقتی به مدرسه رفتم و جلوی میز خانم مدیر ایستادم و خودم را معرفی کردم، مدیر مدرسه فکر کرد برای تحصیل رفتهام، گفت: اینجا مدرسه دخترانه نیست؛ پسرانه است. گفتم: آمدهام معلم شوم و حکمم را نشانش دادم و تعجب کرد. یک کلاس دوم ابتدایی با 40 شاگرد پسر به من دادند. با وجودی که شاگردانم پسر بودند و اختلاف سنی ما 3، 4 سال بیشتر نبود، خوب کلاس را اداره میکردم. آموزش و پرورش هم ماهی 18 تومان حقوق میداد.» توقف، ممنوع!
افراز چند سال به همین منوال تدریس کرد تا: «آموزش و پرورش قرار بود 4 معلم استخدام کند. تعداد داوطلبان 19 نفر و تحصیلاتشان از من بیشتر بود. کنکور برگزار کردند، رتبهام اول شد با مدرک ششم ابتدایی، معلم ششم ابتدایی هم شدم! معلم موفقی بودم با وجود امتحانات نهایی؛ صددرصد قبولی شاگردانم را داشتم.» ذوق معلم شدن اما افراز را از ادامه تحصیل منصرف نکرد و به قول خودش گرمِ در جا زدن نکرد: «دلم نمیخواست درجا بزنم؛ کتابهای کلاس هفتم، هشتم و نهم را خریدم. یک معلم در خانه به من و خواهرم درس میداد. ادامه دادم و اولین دختر دیپلمهٔ جهرم شدم. با سین کم مدیر مدرسهای شدم که معلمم آنجا تدریس میکرد و 600 دانش آموز داشتم.» خانواده افراز سال 1346 به تهران آمدند و معلم موفق جهرمی به دانشگاه رفت و ادامه تحصیل داد.
عنوانی شیرین و دلچسب
دقیقاً به تعبیر خود این بانوی انقلابی که 23 دی 1397 فوت شد، یکی از دردهایش بیخبری نسل جوان از سیاهیهای قبل از انقلاب است: «اگر جوانها و نسل سومیها بدانند در گذشته قدم به قدم درخیابان ها مشروب فروشی، قمارخانه ومحل رقص و عیشهای شبانه بود، تعداد شهدا، مفقودین و جانبازان را بدانند و اینکه مردم از لقمه دهان خودشان میزدند و به جبهه کمک میکردند، ارزش انقلاب و زجری که اسرا در اردوگاههای عراقی کشیدند را میفهمند.» این آخرین خواسته مادری است که خودش به هرچه میگفت، عمل میکرد. جالب است، کسی که از سر صبر به «ایوب» آزادگان و به دلیل رأفت و مهربانی به «پدر» و به سبب معنویت و یقین بالا به «سید اسرای ایرانی» در 8 سال دفاع مقدس معروف شده است، لقبی به آدم بدهد. مردی که زبان توصیف از او کلماتی است حاکی از صبر، محبت، اخلاص و معنویت، مردی که اسارت را به بند کشید و محبوب قلوب شد. این عنوان عجب شیرین صفت و عزیز هدیهای خواهد بود. «امالاسراء» که انگار نام اول و آخر بهجت افراز بود نه صفتش، چنین شأن و داستانی دارد: «حاج آقا ابوترابی این لقب را به من دادند. فکر میکنم چون ۱۸ سال برای آزادهها و خانوادههایشان کار کردم، این لقب را به من دادند.»