به گزارش
بلاغ، داستان کوتاه یکی از پرکاربردترین قالبهای داستانی در سالهای اخیر بوده که نویسندگان با تمسک به آن قلم را چرخانده و آنچه در سر دارند در کاغذ پیشروی پرورش میدهند.
برای آشنایی بیشتر با نویسندگان و آثارشان در حوزههای شعر بصورت هفتگی یکی از شاعران و نویسندگان استان مازندران معرفی و یکی از آثار وی برای مخاطبان
بلاغ نشر داده خواهد شد.
فقط خوشبختیات را از خدا خواستمبه هر قسمت اتاق که نگاه میکنم، لبخندم بیشتر میشود. به مامان، به بابا، به صورت شادشان. با ولع سفره و وسایل روی آن را میبینم. کاسه بلوری عسل، تنگ آب. به نان سنگگ که اسمهایمان را با پنیر و سبزی رویش نوشتهاند: " مهدی و فاطمه".
به جانماز ترمه آبیرنگ. از وقتی مهدی را دیدم، آبی دیگر برایم فقط یکرنگ نبود.
دنیایم آبی شد، مثل غنچههای چادرم، مثل چشمهایش.
دزدکی به آینه نگاه میکنم تا مهدی را ببینم.
دستم رو میشود.
به من خیره شده و از کارهایم میخندد. چادرم را مرتب میکنم و به غنچههای چادر و بعد به چشمهایش اشاره کوچکی میکنم. لبخندش عمیقتر میشود، من هم.
لبخندهایمان را دوست دارم، مثل صدای خنده مهمانها. خندهای که از شادی ماست، من و مهدی.
پسر بچهای در اتاق میدود و به همه چیز دست می زند. بادکنک را از سفره میگیرد و محکم فشارش میدهد. بچههای دیگر گوشهایشان را گرفتند و زیر چشمی او را نگاه میکنند. نگاهم پر از ترس میشود و بهدنبال زهرا میگردد.
نمیخواهم از خواب بیدار شوم. خواب این اتاق، این سفره، من و مهدی کنار هم. اگر خواب است دوست دارم تا ابد بخوابم و کسی بیدارم نکند.
زهرا میخندد و دست پسربچه را میگیرد و با دادن شیرینی سرش را گرم میکند. چقدر خوب است داشتن دوستی که حتی حرفهای ناگفتهات را میداند.
قرآن را از سفره میگیرد و به دستم میدهد: سوره نور رو بخون آروم میشی.
قرآن را بین خودم و مهدی میگذارم . سرش پایین است و ذکر میگوید: « اِشرَکهُ فی امری- او را در امر من شریک گردان » . قرآن را باز می کنم« بسم الله الرحمن الرحیم»
- فاطمه خانوم؟ . صدای پر از مهرش گرمم میکند وسط این زمستان.
سر برمیگردانم و با نگاهم به او جواب میدهم " جانم" .
- شنیدم عروس هر چی از خدا بخواد بهش میده .
نگاهش جدی شد، آنقدر جدی که ترسیدم . شستم تیر کشید، فهمیدم چه میخواهد.
جوابی ندادم و به چشمهایش خیره شدم. سکوتم را که دید، نگاهش پر از خواهش شد .
لبخندی زدم که وصله ناجور صورتم شد : - خوب مگه آرزوت چیه؟
هنوز به من خیره بود. از حسرت چشمهایش باید خودم میفهمیدم اما تمام فکرها را خط زدم.
- دعا کن همسر شهید بشی و برای دلخوشی من چشمکی زد.
اتاق ساکت شده بود یا من دیگر صدایی نمیشنیدم ! نمیدانم .
دیگر صورتش داشت برایم موج سواری میکرد. با بغض مینالم: مَهدی؟. نگاهش را از من میدزدد .
نفسش را بیرون میدهد و چشمهایش را میبندد. بار سنگینی از دوشش برداشت ، اما شانههای له شد!
سرش که پایین میاندازد، چند تار موی قهوهای روی پیشانیاش میآید.
میخواهم دست دراز کنم و مرتبشان کنم اما دستهایم میلرزد.
مژههای تابدارش خیس شدهاند. میخواهم پاکشان کنم اما دستهایم ....
تمام امیدم را دوختم به لبان مهدی که باز شوند اما فقط میلرزند.
دلم میخواهد لب خوانی کنم و بفهمم که اشتباه شنیدم . نه مهدی این را نگفته . دوباره زمزمه میکنم: مهدی ؟ .
- جانم ؟ این بار بغضم میشکند . اشکهایم سُر میخورد و میافتد روی نگین آب انگشترم، انگشتر فیروزهام .اولین هدیه مهدی .
اشکم که میچکد پیشانی مهدی چین میخورد ، آرام نگاهم میکند. دلم برای غم نگاهش میسوزد.
صدای عاقد مثل بمب ساعتی به گوشم میرسد : «النِکاحُ السُنَتی ......» .
با دلخوری کمی خودم را از مهدی دور میکنم و سرم را در قرآن میاندازم : « رجالٌ لِاُتلِهیهِم .....» صداها هجوم میآورند:- لِمُوَکِلی ...... .
اتاق دورسرم میچرخد، شاید پسر بچه بادکنک را ترکانده و از خواب بیدارم کرده .
در آیینه به مهدی نگاه میکنم . چشمهایش پر از اشکَند و مثل تیلههای کودکیام میدرخشد.
دلم آتش میگیرد.
برای مهدی که از من خواسته برایش دعا کنم و برای خودم که نمی توانم .نه، نمیتوانم. می خواهم فریاد بزنم : مهدی جان ! نمیتوانم.
قرآن را میبوسم. اشکهایم خیسش میکند .همراه اشکها واژهها سُر میخورند و لبهایم بیاراده تکان میخورد، میترسم از این تکانها ، میخواهم سفت بگیرمش تا تکان نخورد تا چیزی نگوید.
- برای بار دوم .... . مهدی با ترس نگاهم میکند، خیره به لبهایم. - برای بار سوم ................
دیگر اشک نمیریزم ، لبهایم نمیلرزند ، آرام جواب میدهم: بله.
اتاق پُــر میشود از صدای خنده.
مجسمهای میشوم آماده برای بوسههای تبریک . سر خم میکنم و مهدی را میبینم میخواهم به نگاهش پناه ببرم.
پلکهایش را روی هم میگذارد و خیره میشود به من.
قلبم را نوازش میدهد آرام شدم دیگر. مثل چشمهایش، چشمهای آبی ر نگش.
***
از نگاه آبیش ، از اتاق کنده میشوم.
پرت میشوم به سیاهی، به سیاهی چشمهایم، چادرم ، به سیاهی سنگ.
چادر را دورم میکشم.
زانوهایم را بغل میکنم و کنارش مینشینم : - سالگرد ازدواجمون مبارک مهدی .
دست میکشم به سنگ، تاریخ شهادت : 10-11-1362
_ من فقط خوشبختیت رو از خدا خواستم مهدی جان.
نویسنده: سمانه صالح طبری، بابل، دانشجوی کارشناس ارشد مدیریت، عضو انجمن داستان بسیج هنرمندان مازندران