به گزارش بلاغ، «حمید فضل الله نژاد» داماد جانباز شیمیایی شهید سیدمجتبی علمدار، آخرین روزهای سخت بیماری او در بیمارستان امام خمینی(ره) ساری چنین روایت میکند:
آمدم بالای سر سید، بدنش کبود شده بود. اصلا حال خوبی نداشت وقتی بالای سرش رسیدم، گفت:«حمید! بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.»
خودش میخواست آنها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم: «مگه چی شده، براچی میخوای سرم و دستگاهها رو در بیاری؟»
گفت: «میخوام برم غسل کنم.»
با تعجب گفتم: «غسل؟!»
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: « آمدهاند مرا ببرند.»
از این حرف، بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بیربط نمیزد. با چشمانش به گوشهای از سقف خیره شد. فقط به آنجا نگاه میکرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمیدانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمدهاند من را ببرند. پیامبر(ص) حضرت علی(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) اینجا هستند. من که نمیتونم بدون غسل شهادت برم!»
یکی از دکترها مرا صدا کرد و گفت: «سید با ما همکاری نمیکنه. اگر حرف شما رو گوش میده، کمک کنید تا این لوله را بفرستیم داخل معدهش. باید ترشحات معده را تخلیه کنیم.»
رفتم پیش سید و گفتم: «اگر میخوای غسل کنی یک شرط داره! شرطش اینکه با دکترها همکاری کنی. من بهت قول میدم کمک کنم تا غسل کنی.»
سید هم قبول کرد.
از مراسم نیمه شعبان هیئت پرسید. گفتم: «فقط جای تو خالی بود.» مراسم خیلی خوب برگزار شد. سینا (پسرم) هم خیلی خوب مداحی کرد. سید دوباره نفسی تازه کرد و گفت: «به سینا بگو بعد از من این راه رو ادامه بده، بگو مداحی کنه اما نه برای پول.»
ناراحت شدم و گفتم: «من حالیم نمیشه، از این حرفا هم نزن که بدم مییاد. خودت خوب میشی. مییای بالا سر سینا.»
مکثی کرد و گفت: «من دیگه رفتنی شدم. اینجا دیگه کارم تموم شده، برگهم امضا شده.»
تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. چند نفر از پزشکان در کنارم ایستاده بودند. یکی از آنها گفت: «تب سید خیلی بالاست. جدی نگیر، داره هذیون میگه.»
یک دفعه سید صدایش را بلند کرد، به حالت اعتراض گفت: «کی هذیون میگه!؟ این که حمیده، اون هم دکتر جمالیه و ...»
میخواست ثابت کند که هوشیار است. به هر حال هر طور بود کار تخلیه معده انجام شد. سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛ غسل شهادت.
آمدم بالای سر سید، بدنش کبود شده بود. اصلا حال خوبی نداشت وقتی بالای سرش رسیدم، گفت:«حمید! بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.»
خودش میخواست آنها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم: «مگه چی شده، براچی میخوای سرم و دستگاهها رو در بیاری؟»
گفت: «میخوام برم غسل کنم.»
با تعجب گفتم: «غسل؟!»
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: « آمدهاند مرا ببرند.»
از این حرف، بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بیربط نمیزد. با چشمانش به گوشهای از سقف خیره شد. فقط به آنجا نگاه میکرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمیدانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمدهاند من را ببرند. پیامبر(ص) حضرت علی(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) اینجا هستند. من که نمیتونم بدون غسل شهادت برم!»
یکی از دکترها مرا صدا کرد و گفت: «سید با ما همکاری نمیکنه. اگر حرف شما رو گوش میده، کمک کنید تا این لوله را بفرستیم داخل معدهش. باید ترشحات معده را تخلیه کنیم.»
رفتم پیش سید و گفتم: «اگر میخوای غسل کنی یک شرط داره! شرطش اینکه با دکترها همکاری کنی. من بهت قول میدم کمک کنم تا غسل کنی.»
سید هم قبول کرد.
از مراسم نیمه شعبان هیئت پرسید. گفتم: «فقط جای تو خالی بود.» مراسم خیلی خوب برگزار شد. سینا (پسرم) هم خیلی خوب مداحی کرد. سید دوباره نفسی تازه کرد و گفت: «به سینا بگو بعد از من این راه رو ادامه بده، بگو مداحی کنه اما نه برای پول.»
ناراحت شدم و گفتم: «من حالیم نمیشه، از این حرفا هم نزن که بدم مییاد. خودت خوب میشی. مییای بالا سر سینا.»
مکثی کرد و گفت: «من دیگه رفتنی شدم. اینجا دیگه کارم تموم شده، برگهم امضا شده.»
تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. چند نفر از پزشکان در کنارم ایستاده بودند. یکی از آنها گفت: «تب سید خیلی بالاست. جدی نگیر، داره هذیون میگه.»
یک دفعه سید صدایش را بلند کرد، به حالت اعتراض گفت: «کی هذیون میگه!؟ این که حمیده، اون هم دکتر جمالیه و ...»
میخواست ثابت کند که هوشیار است. به هر حال هر طور بود کار تخلیه معده انجام شد. سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛ غسل شهادت.