تاریخ انتشاريکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۸:۰۹
کد مطلب : ۸۴۲۱۰
بچه‎های گردان را صدا زدم، تا خواستیم بیاییم، سردار صحرایی دوباره صدایم زد و گفت: «توی خط، نیرو نداریم، از 300 نفر نیروی ما همین چند نفر ماندند، اگر این چند نفر را هم بگیری ببری، کل نیروهای ما 30 ‎نفر هم نمی‎شوند.»
۰
plusresetminus
از یک گردان پرستو فقط همین چند نفر ماندند!
به گزارش بلاغ، احمدعلی ابکایی، از فرماندهان گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، به‎مناسبت ایام عملیات کربلای پنج، روایتی را از حال‎وهوای آن روزهای به‎یادماندنی و آن لحظات ناب عاشقی، به شیوایی بیان کرده، لحظه‎به‎لحظه که پای صحبت او می‎نشینی، بوی مجاهدت، مردانگی و ایثار به مشام می‎رسد، این ناگفته‎های دلنشین تقدیم به مخاطبان می‌شود.

* 36 شقایق عاشق ماندند

شب چهارم عملیات کربلای پنج، درگیری‎های ما تا ساعت چهار و پنج صبح ادامه داشت، عملیات از ساعت 12:30 دقیقه شب شروع شده بود، از سوی فرماندهی به ما دستور عقب‎نشینی داده بودند.

36 تن از شهدای در فاصله 50 متری پل کانال ماهی جاماندند، من آخرین نفری بودم که به این طرف خاکریز آمدم.

هوا گرگ‎ومیش شده بود، آمدم روی دژ، کنار نیروهای لشکر 41 ثارالله (ع) کرمان، دیگر کسی آن جلو نمانده بود، از دژ عبور کردم، توی مسیر چشمم افتاد به شهدای داخل باتلاق، دیگر به نزدیکی دژ خودمان رسیدم، نمازم داشت قضا می‎شد، سریع تیمم کردم و نماز خواندم، بچه‎ها متفرق شده بودند، پیک گردان، برج‌علی ملک‎خیلی و شهید داداشی که رفته بودند عقب‎تر، متوجه شدند که سردار شهید علیرضا بلباسی «فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا» و کل گردان رفته‎اند عقب، این‎ها هم پشت سر آنها راهی شدند، تنها مانده بودم، با کمی از بچه‎ها که آنجا بودند، نمازمان را خواندیم و بعد به یک تانک تکیه دادم و خوابم برد.

* پاتک وحشیانه دشمن و غوغای انفجارها

نیم‎ساعت بعد بیدار شدم، روشن شدن هوا برابر بود با پاتک عراقی‎ها، صدای انفجارها غوغا کرده بود، از شکافی که بچه‎ها با استفاده از آن به داخل کانال روی دژ می‎رفتند، وارد کانال شدم، چند تا از بچه‎های گردان دو را دیدم، خبر بچه‌های خودمان را گرفتم، گفتند: «همه رفتند عقب، بلباسی همه را برد خط دو.»

کانال را ادامه دادم، همه بچه‎های این خط زرهی بودند، کمی آن جلوتر سردار رمضانعلی صحرایی را پیدا کردم، ناراحتی روی صورت خاک‎گرفته‎اش جاخوش کرده بود، سردار عبدالعلی عمرانی «فرمانده محور» کنار او نشسته بود، سلام ‎و علیکی کردم، به صحرایی گفتم من آخرین نفری بودم که برگشتم.

کمی که آرام شدم از صحرایی پرسیدم: «هدف عملیات دیشب چی بود؟ به نظر شما بهتر نبود که برای گرفتن آن هدف با فرمانده گردان هم مشورتی می‎کردید؟ این طور که ما رفتیم، فقط تلفات دادیم، ولی می‎توانستیم پل را بگیریم و بهتر از این وارد عمل شویم.»

صحرایی سکوت کرده بود، عمرانی به من اعتراض کرد و گفت: «این چه حرفی است می‌زنی؟ باید روحیه داشته باشی.» گفتم: «من که روحیه دارم، دیشب هم تو درگیری بودم، الان هم که پیش شما هستم، ما چهار ماه تمام با این نیروها کار کردیم، به آنها آموزش دادیم، به نظر من دیشب خیلی بهتر از این‎ها می‎توانستیم عمل کنیم.»

عمرانی گفت: «نه، شما اطلاع ندارید.»

اما مطمئنم نظر صحرایی با من همسو بود، عمرانی هم نظر فرمانده لشکر و قرارگاه را انتقال می‎داد، این‌طور نبود که از خودش حرف بزند.

وقتی دیدم عمرانی ناراحت شد، سکوت کردم و نظراتم را برای خودم نگه‌داشتم، در حین صحبت دیدم پیک گردان از طرف بلباسی آمده دنبال من و گفت: «بلباسی گفته برو به ابکایی بگو بیاید، همه نیروها هستند، باید سازماندهی کنیم، اگر از بچه‎ها کسی هست، او را بیاور!»

بلباسی حتی نمی‎دانست من زنده‎ام یا نه، از هم خبری نداشتیم، هر لحظه ممکن بود که یک خمپاره بیاید و آن یکی، دیگر زنده نباشد.

عراق داشت پاتکش را شروع می‎کرد، دوباره آمدم پیش صحرایی و گفتم: «بلباسی پیک فرستاده دنبالم، اگر اجازه بدهید من بروم خط دو، چون فقط من و چند تا از بچه‎های دیگر گردان خودمان، اینجا هستیم و بقیه گردان ما در خط دو هستند، آقای صحرایی! کار گردان ما تمام شده است.»

صحرایی گفت: «فرمانده تو بلباسی است، اگر دستور داده بروی، پس می‎توانی بروی.»

* از 300 نفر نیرو، همین چند نفر ماندند

بچه‎های گردان خودمان را صدا زدم، تا خواستیم بیاییم، صحرایی دوباره صدایم زد و ادامه داد: «توی خط، نیرو نداریم، از 300 نفر نیروی ما همین چند نفر ماندند، اگر این چند نفر را هم بگیری ببری، کل نیروهای ما 30 ‎نفر هم نمی‎شوند، تکلیفی به تو نیست ولی خط در خطر است، اگر بمانی خیلی بهتر است.

سر دو راهی گیر کردم، از طرفی بلباسی هم به من نیاز داشت، پیک را بردم یک کنار و گفتم: «برو به بلباسی بگو که قضیه این‎طوری است، بگو ابکایی می‎ماند، بگو وجدانش اجازه نمی‎دهد خط را ول کند.

پیک رفت، دو ساعت بعد، پیک دیگری از گردان آمد خط و مرا پیدا کرد و گفت: «آقای بلباسی گفت: به ابکایی بگو بیاید.»

به آن طرف خط نگاه کردم، دیدم عراق از چپ و راست دارد پیشروی می‎کند، تانک‎های دشمن جلوی ما صف کشیده بودند و انگار داشتند رژه می‌رفتند، تعداد نیرو در خط کم بود، با این که صحرایی مرا در تصمیم‎گیری آزاد گذاشته بود، اما باید کاری می‎کردم، البته با رفتن من و چند نفر دیگر به خط عقب، اتفاق خاصی نمی‎افتاد ولی من بنا داشتم با نرفتنم، خودم را محکی زده باشم.

طی این چند ساعت بارها دیدم صحرایی و عمرانی، آرپی‎جی می‎گرفتند و منتظر می‎ماندند که تانک‎ها را بزنند، باز هم نرفتم، ماندم، وقتی کمبود نیرو آن‌طوری بود که فرمانده تیپ و مسئول محور، خودشان آرپی‎جی دست‎شان گرفتند، دیگر چه جایی برای رفتن من؟

* فدایی‌ها برای شکار تانک‌ها آماده شدند

ساعت 10 صبح بود، ما آنجا فقط یک قبضه هدایت‎ شونده «مالی‎یوتکا» داشتیم، هرچه شلیک می‎کردیم، به تانک نمی‎خورد، درست می‎خورد کنار تانک، حتی به خود تانک هم می‎خورد، منفجر نمی‎شد، نمی‎دانم چه مشکلی داشت، در همین ساعت تانک‎ها آماده پاتک شده بودند، صحرایی صدایم زد و گفت: «باید چندنفر را برای کمین بفرستیم جلوتر.»

من می‎دانستم آن چند نفر باید فدایی باشند، 100 متر آن طرف‎تر، در سمت راست ما، توی باتلاقی کانال کنده بودند و به صورت مارپیچ، 300 متر جلوتر رفته بودند، از لودرها هم فقط لاشه‎های سوخته‎ای به‎جا مانده بود، با راننده‎هایی که مثل پرنده‎های آتش‎گرفته، در اتاقک لودرها حبس شده بودند.

صحرایی گفت: «شما چند نفر را بگیر و برو به کمین، تا جا دارد برو جلو، تا جایی که اصلاً دیده نشوید، سر بلند نکنید، همان‌جا مخفی شوید، موقع پاتک، ما به شما خبر می‎دهیم، حدود 10 نفر نیرو داد به من که چند تا از آنها، بچه‎های گردان خودمان بودند، یک بی‎سیم‎چی هم داد که با صحرایی در ارتباط باشیم، همه‎مان آرپی‎جی گرفتیم و راه افتادیم.»

این نکته جالب است که بگویم سر و صورتم گلی بود، لباس‎های‎مان از آب داخل باتلاق خیس بود و از سرما داشتیم می‎لرزیدیم، راه می‎رفتیم تا گرم‎مان شود، آفتاب، سرد و بی‎رمق می‌تابید، نیمه آسمان را ابر پر کرده بود، دوباره از باتلاق عبور کردیم، از بی‌خوابی همه گیج و گنگ بودیم، نمی‎دانم چند ساعت بود که غذا نخورده بودیم، از داخل شیار دوجداره که لودرها کنده بودند، حرکت می‎کردیم، به لودرها رسیدیم، یکی از راننده‌ها را دیدم، ترکش خورده بود، کسی جرأت نکرده بود تا اینجا بیاید و او را بکشد عقب، آن‎قدر ترکش خورده بود که می‎توان گفت: «تکه‎تکه شده بود.»

تا انتهای مسیر رفتیم، دیگر خاکریزی وجود نداشت و بعد از آن یک‌سره دشت بود، دید زدم، تانک‎ها در فاصله 200 متری ما ردیف شده بودند، ما نمی‌دانستیم، اما آنها حرکت ما را می‌دیدند، کاملاً بر ما مشرف بودند، بچه‎ها را پخش کردم، دو نفر این طرف، دو نفر آن طرف، چندنفر هم عقب‎تر، خودم هم درست نوک شکاف نشستم، بی‎سیم‎چی هم کنارم بود، منتظر پاتک آنها ماندیم، همه آرپی‎جی داشتیم و هر آرپی‎جی‎زن یک کمک داشت، با هفت، هشت گلوله، نشسته بودیم، من پشتم به سمت عراقی‎ها بود، رو به دژ خودمان، متوجه تمام تحرکات و سر و صداهای دژ خودمان می‎شدیم.

تنهایی و خلوت لحظات مرا به فکر فرو برده بود، گلوله‎ها، بعضی مواقع راه گم می‎کرد و از بالای سرمان رد می‎شد یا به پهلوی شیار اصابت می‎کرد.

دو نفر از این بچه‎هایی که با ما آمده بودند، حدوداً 17 سال داشتند، خیلی با هم صمیمی بودند، لحظه‎ای از هم غافل نمی‎شدند، اسم‎شان را نمی‎دانستم، این‎ها را گذاشته بودم اول ورودی دایره‎مانند شیار، به آنها گفتم: «همین‎جا برای خودتان سنگر بکنید، دور خودتان را هم کیسه‎شن بچینید تا ترکش به شما نخورد.»

* رقص عاشقانه دو کبوتر

سکوت کوتاه ما را صدای خنده این دو نوجوان درهم می‎شکست، زیر آن همه گلوله، اضطراب و نگرانی، مدام می‎خندیدند و آرام‎آرام سنگرشان را می‎کندند، آرپی‎جی‎شان را گذاشته بودند کنار دست‎شان، بغل خاکریز، یکی سر کیسه را نگه می‎داشت، دیگری با بیل خاک می‎ریخت توی کیسه، سر و صدای آنها، حواسم را پرت کرد، وقتی دیدم در این لحظه‎های غمگین، شادی این دو جوان چقدر زیبا است، سر حال شدم، داشتم نگاه‌شان می‎کردم و می‎خندیدم، حال خوبی پیدا کرده بودم، مجذوب روحیه آنها شده بودم، چشم از آنها برنمی‌داشتم، یک دفعه یک گلوله تانک یا توپ 106 از بالای سرم زوزه کشید و مستقیم رفت تو دل سنگر روبه‌رو، درست از بالای سرم رد شد، صدای مهیبی داشت، بی‎اختیار چشم‌هایم را بستم، گلوله آنقدر به من نزدیک بود که گرمایش را در آن سرما احساس کردم، صدای انفجار... گرد و غبار... ، چشم باز کردم، اما خنده‎های تازه‎جوان‎ها را دیگر ندیدم.

انگار آنها تا چند لحظه پیش اصلاً آنجا ایستاده نبودند، خاک‎ها که کنار رفت، دیدیم آن دو محو شدند، بقیه بچه‌ها خم شده بودند که ترکش نخورند، حالا همه داریم به‌هم نگاه می‌کنیم، مبهوت و متحیر، کاری از دست‌مان بر نمی‎آید، آن گلوله‎ای که از وسط ما رد شد، درست خورده بود وسط آن دو نوجوان، آنها از جمع ما پرواز کردند.

هر چند لحظه، گلوله‎های آرپی‎جی آنها می‎سوخت و منفجر می‎شد، منتظر ماندیم، همه گلوله‎ها که سوختند، یک کیسه آوردیم و جنازه‎های‎شان را از اطراف جمع کردیم، تکه‌تکه، خرد خرد، ذره ذره، سرهم 10 کیلو هم نشد، اصلاً نمی‎دانم به چه دلیلی این کار را کردیم، ما برای شهدای دیگرمان این کار را نمی‎کردیم، اما نمی‎دانم برای این‎ها چرا ...؟!

* فقط من مانده بودم و بی‎سیم‎چی

تا ساعت چهار بعدازظهر همان‌جا ماندیم، گلوله و خمپاره مدام روی سر ما فرود می‌آمد، به چند پاتک دشمن جواب دادیم، دیگر مهمات ما به آخر رسیده بود، تا ساعت چهار، یکی‌ ـ دو نفر دیگر هم به شهادت رسیدند و سه ـ چهار نفر هم زخمی شدند،

بچه‎ها یکی‎یکی آنها را بردند، اواخر فقط من مانده بودم و بی‎سیم‎چی و یک نفر دیگر، نه آب داشتیم نه غذا، با فرمانده تیپ «آقای صحرایی» تماس گرفتم، درخواست نیروی کمکی کردم، گفت: «مگر چی شده؟» گفتم: «سه ـ چهار تا از بچه‎ها شهید شدند، سه ـ چهار تا هم زخمی.» گفت: «یعنی فقط یکی ـ دو نفر مانده‎اید؟» گفتم: «آره آقای صحرایی! نه صبحانه خوردیم نه ناهار، نمازمان را نشسته خواندیم، حداقل دستور بدهید آب و غذا بیاورند.»

صحرایی گفت: «تماس می‌گیرم.» چند دقیقه‎ای گذشت و تماس گرفت، گفت: «ابکایی! نیرو ندارم آب و غذا بفرستم، خودمان برای دژ، نیرو کم داریم، شما احتیاط کنید و بیایید عقب.»

آفتاب کم‎کم داشت غروب می‎کرد، خودمان را آماده کردیم که برگردیم، اما عراقی‎ها آن‎چنان روی ما فشار آوردند که نتوانستیم کیسه‎ها را با خودمان بیاوریم، کیسه‎هایی که داخلش تکه‎تکه‎های آن دو رفیق خوش‎خند و تازه‎جوان‎های عاشق بود، موقع برگشت مکافات کشیدیم، 45 دقیقه طول کشید تا آن مسیر را برگردیم.

* نور چشمم رفت، یک ترکش بزرگ به من اصابت کرد

به دژ رسیدیم، نخستین چیزی که نظرم را جلب کرد، تعداد کم نیروهای‎مان بود، همان زمان عراقی‎ها برای چندمین بار پاتک‎شان را شروع کردند، ما هم جواب‎شان را دادیم، نشسته بودیم، یکی از بچه‎های قدیمی زرهی هم بود، با آقای صحرایی و آقای عمرانی، از همه طرف تیر و ترکش می‎آمد، صحرایی داشت می‎گفت: «امشب قرار است یک گردان دیگر بیاید!» پتوی سیاه ‎رنگی که از شدت سرما دور خودش پیچیده بود را از روی دوشش جابه‎جا کرد، یک پتوی سیاه‎رنگی هم روی دوش عمرانی بود، در همین لحظه یک گلوله توپ خورد کنار من، روی کانال، ناگهان نور چشمم رفت، یک ترکش بزرگ خورد به ران من، یک «آخ» کشیدم، صحرایی نگاهم کرد و گفت: «چی شده؟» بریده‎بریده گفتم: «مثل ... اینکه ... ترکش خوردم.» صحرایی دستور داد: «او را ببرید عقب.»

اصراری به رفتن نداشتم، فکر می‌کردم می‌توانم بمانم و عقب نروم، می‌دانستم تعداد نیروها در خط خیلی کم است، اما خونریزی پایم زیاد بود، به ساعت نگاه کردم، چون می‎دانستم بعداً باید این واقعه را بنویسم: «ساعت 4:45 دقیقه بعد از ظهر 23 دی‎ماه 1365 بود.»

بچه‎ها با چفیه، پایم را بستند، دوباره به آقای صحرایی گفتم: «می‎خواهم بمانم.» بچه‎هایی که پایم را با چفیه گره زده بودند، گفتند: «خونریزی زیاد است، ترکش ریز که نیست.»

باید 30 متر مرا می‎کشیدند و می‎بردند، آمبولانس بین ما و لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود، نیروهای این لشکر هم سمت چپ ما بودند، زخمم طوری بود که خون از زیر چفیه فوران می‌کرد، تجهیزاتم را باز کردم، یادم هست که آقای عرب‎علی احمدی مرا کشان‎کشان از داخل کانال آورد عقب، همین لحظه عراقی‎ها هم حمله کردند، همه بچه‎ها از خاکریز بلند شدند، صدای صحرایی و عمرانی را می‎شنیدم که داد می‎زدند: «همه آرپی‎جی بگیرند، آماده باشند.»

* نعره تکبیرهای پیاپی الله‌اکبر مرا خوشحال کرد

حدود 10 دقیقه طول کشید تا مرا سوار آمبولانس کنند، عراقی‌ها با این پاتک نزدیک‌تر شده بودند، وقتی سوار آمبولانس شدم، یک‌مرتبه نعره تکبیرهای پیاپی را شنیدم، کل خط بلند شده بودند و داشتند تکبیر می‎گفتند: «الله‎اکبر، الله‎اکبر.»

همین لحظه دو ـ سه ‎تا دوربین فیلمبرداری بالای سرم ظاهر شد، شروع کردند از من فیلم گرفتن، احتمالاً از لشکر 27 بودند، وقتی صدای تکبیر بلند شده بود، دوربین را به طرف دژ برگرداندند، از یک نفر که کنارم بود، پرسیدم: «چی شده؟» گفت: عراقی‎ها دارند عقب‎نشینی می‎کنند، بچه‎ها تانک‎های‌شان را زدند.

خوشحال شدم، اما هنوز نگران بودم، آمبولانس‎ها برای یک مجروح، به عقب برنمی‌گشتند، صرف نمی‌کرد، در خط شلمچه مگر چند آمبولانس بود که برای هر مجروح یک آمبولانس توی آن همه آتش برود عقب؟ نگه می‎‌داشتند تا تعداد مجروح‎ها بیشتر شود، من روی برانکارد دراز کشیده بودم، چندتا مجروح سرپایی هم وارد آمبولانس شدند، تا خط دو، بیش از یک کیلومتر فاصله بود، ماشین راه افتاد و بکوب پیش رفت، در طول راه چند تا از آمبولانس‎ها خمپاره خورده، از مسیر خارج شده و افتاده بودند توی باتلاق، کسی هم دنبال‎شان نمی‎رفت، اگر روی جاده هم می‎ماندند، لودر می‎آمد و آنها را کنار می‎کشید که جاده باز شود.

از مسیر هم دیگر چیزی باقی نمانده بود، آنقدر که خمپاره خورده بود، جاده پاره‌پاره شده بود، راننده آن‎قدر تند می‎رفت که گاهی فکر می‎کردم الان است که چهار چرخ ماشین از زمین جدا شود، امدادگر کنار راننده نشسته بود و هی به ما می‎گفت: «بچه‌ها! تو را به خدا طاقت بیارید، ما را هم ببخشید.»

مرا می‎دید که به دلیل دست‎اندازها، هی از برانکارد به زمین می‎افتم، با یک مصیبتی این مسیر را طی کردیم تا آمدیم خط دو، اینجا اسکله بود، باید دوباره سوار قایق می‎شدیم، شهید بلباسی هم همراه بچه‎های گردان در همین خط مستقر بود، آمبولانس ایستاد، وقتی پیاده‎ام کردند یکی از بچه‎های گردان مرا دید، آمد بالای سرم، از من پرسید: «چی شده ابکایی؟» گفتم: «توی پاتک این‎طوری شدم، اگر می‎توانی بلباسی را بیاور پیشم تا ببینمش.»

غروب شده بود، بلباسی مشغول جابه‌جا کردن بچه‌ها بود، نمی‌شد نگه‌ام دارند تا بلباسی بیاید، در همین چند دقیقه سه ـ چهار نفر از بچه‎های گردان آمدند بالای سرم، کمی بعد مرا همراه بقیه مجروح‎ها سوار قایق کردند و به عقب بردند.
منبع : فارس-مازندران
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما