به گزارش
بلاغ، به مناسبت هفته دفاع مقدس با نگاهی بر زندگی مجاهدانه شهید رضا شاکری از لشکر ویژه ۲۵ کربلا، آنچه را که در مصاحبه با خانواده وی از حیات جاودانهاش یافتهایم را تقدیم به مخاطبان میکنیم.
«صفرعلی شاکری» پدر شهید میگوید: در سال ۱۳۲۹ به دنیا آمد، پدربزرگش آقا ابراهیم به عشق امامرضا(ع) نامش را رضا گذاشت، از همان کودکی مرا در امور کشاورزی کمک میکرد و چون فرزند اول خانواده بود، از بچههای دیگر هم مراقبت میکرد.
در سال ۱۳۵۴ با شرکت در جلسات مذهبی بابل فعالیت علیه طاغوت را عملاً آغاز کرد و به دلیل انجام فرائض دینی و حفظ شعائر مذهبی و برخورداری از حس مسئولیت اجتماعی، به عنوان فردی شاخص و مذهبی در محل کار و زادگاهش مطرح شد و در دوران انقلاب اسلامی با عشق به امام و تنفر از رژیم منحوس پهلوی فعالیت چشمگیری در توزیع اعلامیههای امام و شرکت در تظاهرات شهرستانهای بابل و قائمشهر داشت.
«فاطمه قاسمیان» مادر شهید نیز عنوان میکند: یادم میآید که قبل از انقلاب بود، رضا هم به دلیل علاقه زیادی که به امام(ره) داشت، محاسنش را بلند میکرد، یک روز وقتی به محل کارش در اداره برق بابل میرفت، دستگیرش کردند، محاسنش را میکشیدند و میگفتند: خال خالش را میکنیم، خودت بتراشش.
«رمضانعلی قاسمیان» دایی شهید نیز بیان میکند: قبل از انقلاب از تهران نشریههای امام(ره) را میآوردند و او اعلامیهها را پخش میکرد و حتی در هفتم محرم یکی از همان سالها بود که او را دستگیر کردند، بالاخره رضا با انبردستی که به همراه داشت، خودش را نجات داد، سخت دنبالش بودند و قصد کشتنش را داشتند.
همسر شهید نیز بیان میدارد: در دوران طاغوت، فعالیت انقلابی شهید زیاد بود، با منافقان درگیر میشد، بارها دستگیر شد و کتک خورد.
رضا در ابتدا کارمند اداره برق بابل بود، در سال ۵۶ به دلیل علاقه وافر به مراکز مذهبی و روحانیت، به همراه مرحوم حجتالاسلام بابایی در ترمیم و بازسازی مسجد مسلمابنعقیل روستای المشیر داوطلبانه و خالصانه نقش مؤثری ایفا کرد و نسبت به برقرسانی و سیمکشی منازل افراد محروم روستا به طور داوطلبانه و رایگان اقدام میکرد.
در سال ۵۸ از بابل به اداره برق قائمشهر منتقل شد و با شناسایی دوستان مذهبی و انقلابی به اتفاق یکدیگر به فعالیتهای خود ادامه داد، به گونهای که با همکاری آنها اقدام به تشکیل بسیج و پایگاه مقاومت اداره کرد.
همزمان در روستا همراه با نیروهای مذهبی و انقلابی فعالیت داشت و در قالب عضویت پایگاه مقاومت بسیج و انجمن اسلامی همکاری میکرد، از طرفی چون رضا در سیدمحله سکونت داشت، با نیروهای حزبالهی حسینیه اباذر در تشکیل انجمن اسلامی و پایگاه مقاومت همکاری زیادی داشت.
همچنین رضا در دوران مبارزه با گروههای منحرف و منافقین قائمشهر و در درگیریهای پل هوایی نقش فعالی داشت.
مادر شهید نیز ادامه میدهد: آخرین باری که داشت به جبهه میرفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض خانهمان دوش گرفت و تا سکوی خانه برد و گفت: «مادر جان! زحمت شیر دادن تو فراموشم نمیشود.»
من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم، یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی را اعلام میکند، با ظرف شیر آمدم بیرون، خوب گوش دادم، گفت: «رضا شاکری...» سست و بیحال شدم، شیر از دستم افتاد و بچهها مرا گرفتند، خدا میداند تا وقتی که زنده هستیم، میسوزیم.
شهید شاکری برای نخستین بار در سال ۶۲ به عنوان نیروی رزمی به جبههها اعزام شد و در منطقه دهلران در عملیات والفجر ۶ شرکت کرد.
وی، مجدداً قبل از عملیات والفجر ۸ به جبهه اعزام شد و در گردان حمزهسیدالشهدا(ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا حضور یافت و در همین عملیات بر اثر اصابت گلوله مستقیم توپ در تاریخ ۲۵ بهمن ۶۴ در جاده فاو ـ بصره به همراه شهیدان ساداتنیا و خانلری، همچون مولایش امام حسین(ع) سرش از بدن جدا شد و به شهادت رسید.
«نصرالله شاکری» برادر شهید نیز یادآور میشود: آخرین باری که میخواست به جبهه اعزام شود، پسرش جواد که دو ساله بود را در بغل داشت؛ وقتی میخواست برود، مادرش بچه را نمیگرفت و میگفت: اگر میخواهی بروی بچه را هم با خودت ببر، بالاخره بچه را بغل داییاش، آقای قاسمیان داد تا بتواند خلاص شود و با کاروان برود، انگار داشت پرواز میکرد.
همسر شهید اظهار میکند: بسیار سادهزیست بود، زمانی که در انجمن اسلامی فعالیت میکرد، ما فقط تکهای موکت در خانه داشتیم و فرش نداشتیم، یک روز به او گفتم: «شما که در انجمن هستید، اسم بنویس و کالا یا یک فرش بگیر.» در جواب گفت: «حرفش را نزن این تکه موکت را هم میخواهم بفروشم و صرف مخارج انجمن کنم.»
برای نخستین اعزام قبل از اینکه برود خیلی خوشحال بود و آن شب را نخوابید تا صبح بیدار بود و هِی به ساعت نگاه میکرد و میگفت: کِی میخواهد روز بشود، نماز خواند و صبحانه را نوشجان کرد و آماده شد، آن شب پدر و مادرش و پدر من هم منزل ما بودند و به او میگفتند: «چقدر عجله میکنی؟» رضا میگفت: «عجله نیست، نیرو زیاد است و احتمال دارد اسم ما خط بخورد، زودتر باید برویم و در همین حین آقای سیدمحمد موسوینژاد به دنبالش آمد و رفتند.»
بعد از شهادت پدر، بچهها خیلی ناراحت بودند و همیشه لج میکردند و از من پدر میخواستند، جواد دو سالهام، تا ۶ ماه وقتی که میخوابید در خواب بیدار میشد و میگفت: «بابا کجاست؟» عکسی از پدرش را به او نشان میدادم، جواد عکس را بغل میکرد و خیالش جمع میشد و وقتی عکس را از او میگرفتم لج میکرد، دوباره عکس را به او میدادم و آرام میشد، بسیار وابسته به پدرش بود.