تاریخ انتشارجمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۱
کد مطلب : ۷۴۷۷۶
مادر شهید می‌گوید: خدا به ما اولاد نداد تا این که خانواده‌ حسین‌نیا که اهل امیرکلا هستند، حاضر شدند فرزند دلبندشان را به ما بدهند و محمدرضا این گونه پا به کانون خانواده ما گذاشت.
۰
plusresetminus
حکایت مادری که خدا به او فرزند نداد ولی یک شهید داد
به گزارش بلاغ، چند سال قبل مادر شهید «محمدرضا پورعزیز» نشان ملی ایثار از دست رئیس جمهور دریافت کرد، به ذهن‌ام خطور کرد که دیداری با این مادر سلحشور داشته باشیم و کمی بیشتر با شهیدش آشنا شویم.

با همسر شهید تماس گرفتم، می‌گفت: «آمادگی صحبت را نداریم.» از مصاحبه امتناع می‌کرد ولی بالاخره راضی شد، به روستای مقری‌کلای بابلسر رفتم، از محلی‌ها شنیده بودم که در منزل شهید محمدرضا حسینیه‌ای به نام او ساخته‌اند، وقتی وارد خانه‌شان شدم، سمت راستم ساختمان حسینیه‌ای را می‌دیدم که به نام شهید خودنمایی می‌کرد.

وارد اتاق شدم، به حاج‌خانم، مادر شهید که روی زمین نشسته بود، سلام کردم، خیلی آرام جوابم را داد، وقار و متانتی که درباره‌ او شنیده بودم، نخستین موضوعی است که در قاب چشمانم حک می‌شود.

عروس‌اش «خانم زهرا اکبری» که فقط دو سال با شهید زندگی مشترک داشته و در 17 سالگی محمدرضا را از دست داده، حالا مثل پروانه به دورش می‌گردد، دومین موضوعی است که نظر مرا به خودش جلب می‌کند.

به حاج خانم می‌گویم از شهید محمدرضا برایم بگوید، نخستین جمله‌اش این است: «چه بگویم؟!» کمی‌ مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «من و حاج‌آقا پسر عمو و دخترعمو بودیم، خدا به ما اولاد نداد تا اینکه خانواده‌ حسین‌نیا که اهل امیرکلا هستند حاضر شدند فرزند دلبندشان را به ما بدهند و محمدرضا این گونه پا به کانون خانواده ما گذاشت، همه چیزمان شده بود محمدرضا، هر چه که بزرگ‌تر می‌شد، وابستگی‌مان به او بیشتر می‌شد، اخلاق و رفتار نیک‌اش زبان‌زد همه بود، انقلاب که شد 14 سال بیشتر نداشت ولی زود خود را با اتفاقات انقلاب گره زد، ما هم نگرانش بودیم و هم از این که در خط انقلاب بود، خوشحال.»

مادر شهید ادامه می‌دهد: «نگرانی‌مان برای این بود که او تنها فرزندمان است و از طرفی هم امانتی بود که پدر و مادرش به ما سپرده بودند.»

لحظاتی سکوت، حاکم بر فضای اتاق می‌شود و همسرش با ادامه‌ صحبت‌های مادر شوهرش، سکوت را می‌شکند: «...دو سالی که با هم زندگی کردیم، همیشه در مأموریت بود، هر جا مشکلی بود، او داوطلب می‌شد، یک مرتبه مجروح هم شده بود، انگار تیر یا ترکشی به کف دستش خورد ولی او بعد از درمان دوباره به جبهه رفت.»

حاج خانم پی صحبت‌های عروسش را می‌گیرد و می‌گوید: «برایش زود زن گرفتیم تا به جبهه نرود ولی اولویت اول زندگی‎اش، حفظ انقلاب بود.»

یک بار حاج‌آقا به او گفت: «حالا دیگر تو زن و بچه داری، از سپاه بیا بیرون، هر آن چه سپاه به تو می‌دهد من همان را به تو می‌دهم.»

در جواب گفت: «مگر امام حسین(ع) زن و بچه نداشت؟!»

پدرش بغض کرد و گفت: «ما به غیر از تو بچه‌ای نداریم.»

پدرش را در آغوش گرفت و گفت: «خدا را که دارید!»

همسر شهید که تا به حال داشت با تکان دادن سرش حرف‌های مادر شوهرش را تأیید می‌کرد، ادامه داد: «سری دوم که داشت به جبهه می‌رفت راستش را بخواهید من دوست نداشتم برود، وقتی پدر و مادرش اصرار کردند به جبهه نرو، او گفت: این بار که رفتم، دیگر نمی‌روم، به او گفتم: محمدرضا! راست می‌گویی که این بار اگر بروی دیگر نمی‌روی؟ در جوابم گفت: نه! این را گفتم تا بی‌رضایت آنها به جبهه نرفته باشم.»


یک شب شهید مقری آمده بود دم در خانه‌‌مان، آن وقت‌ها رفتن به جبهه پاسداران، نوبتی شده بود، شهید مقری هر چه اصرار کرد که نوبت خودت را به من بده، او متقاعد نشد، شاید دو ساعتی آنها دم در، در همین رابطه با هم صحبت کردند ولی شهید محمدرضا راضی نشد نوبت خودش را به او بدهد.
البته شهید مقری 45 روز بعد از شهادت آقا محمدرضا به شهادت می‌رسد و در حال حاضر یک فرزند پسر از او به‌ یادگار مانده است.»

به حاج خانم می‌گویم: «در انتخاب همسر چگونه عمل کرده‌اید؟ شما معرفی کردید یا خودش انتخاب کرد؟»

حاج خانم نگاهی به عروس‌اش می‌اندازد و با لبخند می‌گوید: «خودش انتخاب کرد، 19 ساله بود، ما دوست داشتیم او زودتر ازدواج کند و پایبند زندگی‌اش شود، برای همین به او پیشنهاد ازدواج دادیم، او قبول کرد و زهرا جان را به ما معرفی کرد، ما هم معطل نکردیم و به خواستگاری‌اش رفتیم، احتمالاً پنج ماهی را نامزد بودند، طی این مدت به جبهه نرفت و ما خیال کردیم به مقصودمان رسیدیم.»

حاج خانم در ادامه گفت: «بعد از اینکه مراسم عروسی‌شان انجام گرفت، جبهه رفتن‌هایش دوباره شروع شد، سه ماه بعد از مراسم عروسی عازم جبهه شد.»

رو به همسر شهید می‌کنم و می‌گویم: «شما مانع نشدید؟!»

در جوابم می‌گوید: «نخستین بار که می‌خواست بعد از عروسی‌مان به جبهه برود، من حرفی نزدم چون می‌دانستم او پاسدار است و باید به چنین مأموریت‌هایی برود ولی بعد از به دنیا آمدن "راحله" به او گفتم دیگر کمتر جبهه برو.»

آخرین بار که داشت می‌رفت، پدرشوهرم به من گفت: «زهرا! برو تو جمع دوستانش از او بخواه نرود.»

من قبول نکردم و گفتم: «نه حاجی! خوب نیست، اگر می‌خواست حرف ما را گوش کند و نرود، در خانه که گفتم، قبول می‌کرد.»

از فرزندانش "راحله و مائده خانم" پرسیدم که گفت: «راحله 10 ماهه بود که پدرش به شهادت رسید و مائده بعد از شهادت محمدرضا به دنیا آمد، هیچ خاطره‌ای از پدر ندارند به جز سفارشاتی که پدرش هنگام خداحافظی به من کرد... .»

در آن لحظه رو کرد به من و گفت: «زهرا! بچه را به تو می‌سپارم، مواظب‌اش باش.» تا به امروز سعی کرده‌ام تنها وصیتی که برای بچه‌ها کرده است را انجام دهم، امیدوارم از من راضی باشد.»

پیش خودم می‌گویم: «بهشت ارزانی است خواهر من. مگر تو هنگام شهادت محمدرضا چند سالت بوده است؟! مگر 17 سال بیش‌تر داشته‌ای؟ حالا که جگرگوشه‌های شهید محمدرضا را آنچنان که مطابق خواسته‌ او بود تربیت کرده‌ای مگر می‌شود این شهید همیشه جاوید از تو راضی نباشد».

به حاج خانم می‌گویم: «از عروست راضی هستی؟»

با لبخند نگاهی به عروس‌اش می‌اندازد و می‌گوید: «مگر می‌شود از او راضی نباشم؟! نمی‌دانم چگونه از زحمات‌اش سپاس‌گزاری کنم، فقط می‌توانم در این ماه عزا بگویم اجر او با حضرت زینب(س).»

دیگر باید از آنها خداحافظی کنم، وقتی از در اتاق خارج می‌شوم دوباره حسینیه‌ شهید محمدرضا پورعزیز را در قاب چشمانم قرار می‌دهم، صدای نوحه می‌آید: «ترجمان آیه‌ صبر و شکیبایی‌ست زینب... نام آن بانو تجلی‌گاه آزادی‌ست زینب... کیست زینب؟! چیست زینب؟!»
منبع : فارس
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

قرآن، برای تنها تلاوت یا عمل؟
پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
فقـر و غنــا در اسلام
چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۰
پرستاران سر دو راهی خانه‌نشینی و تغییر شغل
سه شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۲۳
آنچه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری
يکشنبه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۷
وعده صادق، ضربه پشیمان‌کننده و پیشگیرانه
شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴