اما این بار و این چند روز تعطیلی دیگر داشت به جای فرصت، تبدیل به تهدید میشد، هربار که آمدیم تصمیم بگیریم کجا برویم که بهتر باشد، کار بالا میگرفت و … بماند حالا.
تا که امر شد و من وظیفه خطیر مرور عکسهای اینستاگرام و یافتن جایی مناسب برای سفر مخصوصاً لاکچری را برعهده گرفتم. آخر مامی این بار در راستای صرفهجویی و از این حرفا سالن زیباییاش را چینج کرده و برای کاشت ناخن مجبور شد به یک آرایشگاه فکستنی برود، همین بود که ۱۰سانتی ناخن را بزرگتر کاشتند و با احتساب ۱۲ سانتی که میخواست الان با ۲۲ سانت ناخن دیگر نمیتواند حتی صبحها صورتش را بشورد چه برسد به گوشی دست گرفتن.
پدرام، یادم رفت معرفیاش کنم یعنی همان برادرم هم که میگوید پشتبازویش در حال حجیم شدن است و درد میکند بس که این صفحات را دیده و لایکیده و اما ددی که دو، سه سال به ویژه این چند ماه اخیر اصلاً تاب و توان تحمل این فضا را ندارد، هربار که صفحات را رصد میکند و میرسد به عکس و کلیپی صورتش قرمز میشود و یا وقتی صدای دوستِ دوستش را میشنود که : « مردم ایران یادتان هست …. » صدایش چنان اوجی میگیرد که پدرام میخواهد درجا فیلم بگیرد و برای استعدادیابی ددی اقدام کند و مامی هم صدای موسیقی را بلند میکند که مرد اینجا بچه نشستهها! و صورتش را نمایشی چنگی میزند.
البته مامی یادش رفته که دیگر ۵،۶ سالی است که ما +۱۸ شدیم و تازه این حرفهای ددی تنها بخشی از خاطرات نسل ما را از کامنتهای اینستاگرام شامل میشود.
سرتان را درد نیاورم، بنده با قلبی مالامال از اندوه، کلاس دنسم را کنسل و آه از نهاد برآمده تمام خاطراتمان را از پاریس، لندن و ونیز تا قطر و امارات و دبی و حتی همین ترکیه خودمان مرور کردم، اما درصد افزایش قیمتها حباب رویاهایمان را هی میترکاند و جای مناسبی پیدا نشد که نشد.
پدرام هم غر میزد که «چی کار میکنی تو؟ بگرد تور لحظه آخری با یه هاستلی پیدا کن خوب میافته دختر، دو ساله ما به این کمپین نه به عوارض خروج پایبندیم ددی، بیا و بزرگی کن ول کن دیگر !»
– «تو اگر عرضه داشتی مشروط نمیشدی خرج دانشگاه آزادت رو شاید میتونستم بزرگی کنم واسه این چند روز برنامهریزی کنیم بله پسر باهوشم. »
پدرام که نیخشند مرا دید حالت هجومی به خود گرفت اما مامی با ماسک صورت در دست و پیشنهادی که مطرح کرد مرا نجات داد: «خوب یه زنگ بزن به دوستت بگو از دوستش یه هلپی بگیره، پس این ارز ۴۲۰۰ واسه کیه هانی؟ »
ددی چشمغرهای به او رفت که هانی و چندتا بوق و این بار خود حالت هجومی گرفت: «هاشا و کلا اگر دیگه واسه این دوستش زنگ بزنم، هرچی میکشیم از دست اونه، بابا لندن و پاریسمون به راه بود، داشتیم زندگیمون رو میکردیما هعی اومد و گفت تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه، دوستی بشی، آخرشم گوشام بنفش شد و رفتم دیدن دوستش.»با غیض گفت: «یادت که نرفته هااااااااانی؟»
مامی هم غرزنان با کاسه رنگش ور میرفت: « منو بگو جوونیمو پای این زندگی هدر دادم و با کاسه و شوت باید موهامو رنگ کنم تازه دو سالم هست که یه آب و هوای اروپایی نخورده به پوستم، ای خاک بر سر من که هعی عکسهامو از ته انبار گوشی پیدا و پستش میکنم که آبرومون نره جلو فک و فامیل، آره یادمه، بعدشم هانی و +۱۸٫» به سمت ددی رفت و کمی از رنگ را به موهایش زد :« ببین چقدر موهات سفید شدهها، الان درستش میکنم.»
« مگه بد بود یه چند روزی ربان همرنگ گوشات زدی به ماشین و خرج سفر دبی رو دراوردی؟ حالا اون بنده خدا چیکار کنه دلار نشد ۱۰۰۰ تومان ؟ ها؟ » صدایش را پایین آورد « بد کرد تونستی لباس قاچاق کنی و بوتیک بزنی » و صدایش را بازهم پایینتر آورد : « حالا گناه اینا چیه که حتی ارمنستان و وان هم نمیتونی مارو ببری؟»
بازهم نگاه اعضای خانواده به صفحه معجزهگر ایکس پلاسم خیره بود و منتظر راه چارهای و من مجبور بودم که هعی عکس گزینههایم را بر روی میز بگذارم. مسکو و برلین و حتی برای آنتالیا و ارمنستان و ایروان هم نظری نداشتند، نقشه ایران را که آوردم پدرام از این جایگزین خوشش نیامد و ساک جیمش را گرفت و رفت، باز هم هر نقطه از ایران که دست چرخاندم یاران یعنی یار ارشد « ددی » اصلا موافق نبودند.
به سمت کیش که رفت انگشتانم مامی نیشش باز شد و انگشت اشاره ددی سمت من حواله که دیگر تعلل را جایز ندانستم و در حرکتی قهرمانانه راه را نزدیک کرده و مستقیم کوبیدم به شمالیترین نقطه میهن عزیزمان. اینجا بود که مامی میخواست نقشه را با ناخنهایش بدرد که ددی ترجیح داد با بستن محکم در به بوتیک سر بزند.
مامی چشمغرهای به در بیچاره داد :« ببین چی میگم هرجا پیدا کردی فقط فوقلاکچری باشه یادت نره که من صبح چهارشنبه قراره لایو دارم، چیکار کنم حالا گفته بودم میریم استونیا، فیفی رو بگو که میره آمستردام، هعی…. »
خلاصه من هم معیار فوقلاکچری را چپاندم در معیارهای انتخاب مقصد و کلید خانه دانشجویی ۵۰ متری دوستم را گرفتیم و بالاخره عازم شدیم، آن هم در حالی که مامی مدام خاطرنشان میکرد اصلا اشتباه بود رنگ ماشین را زرد گرفتیم، مگه تاکسیه، از یک کیلومتری هم میفهمن ماییم.»
_ « به پسرت بگو با این انتخابش! »
_ « خوب ددی جان بزار دل خوش کنیم به رنگش که لیزینگیش از سرمون بپره، بهتر از ماشین کوکی صورتی این خانمه که »
پدرام دیگر داشت به آرمانهای من توهین میکرد اما ددی همواره فمنیسم بود: « تو اگر عرضه داشتی حداقل اون ماشین چینیتو درب و داغون نمیکردی پس لطفا بووووق » .
تازه داشت لبم به خنده گشاده میشد که ددی به من هم توپید: « ببند نیشتو دختر با اون لبای نارنجیت، همینمون مونده الان یارو برسه و از قیافهمان نظرسنجی کنه، اصلا تا از شهر خارج نشدیم کسی حق لبخند زدن هم نداره، یهو دیدین عوارض خروج از شهر هم زیاد کردنا! گفته باشم »
ما هم بق کردیم و اصلا ریز ریز با آهنگ بشکن نزده و حتی لایوی از فرمان و مارک ماشین، ساعتمان و آهنگ و جاده نزاشتیم تا اینکه تابلوی سبز رنگ را دیدیم و پدرام که کلمه « هراز » را دید عنان از کف داد و شلوارش را پایین کشید.
مامی این بار واقعا چنگ زد بر صورتش و ناخن گونهاش را کند اما چشمش که به شلوارک پرچم USA گلپسرش افتاد، درد گونه را از یاد برد، شیشه پنجره را پایین داده و اجازه فرمود تا باد شالهای حریرمان را با خود و به خانهمان برگرداند.
الحق والانصاف شمال جای باصفایی است ما یعنی کلا ماها وقتی پایمان را به جاده هراز میگذاریم کاملا احساس میکنیم وارد شمال شده و مانند پدرام بیاختیار میشویم. ما هم که دیگر خیالمان از نظرسنجی راحت شده بود کاملا راحت شده بودیم.
هرچند خیلیهای دیگر انگار از ما بیاختیار بودند و در جاده کنار زده و سفر را از همانجاها آغاز کردند. تمام ۱۲ ساعت مسیر چهار ساعته که ما در راه بودیم حتی یک بااختیار ندیدم که منتظر باشد دقیقا به مقصد برسد بس که این شمال هوایش به ما میسازد.
ما که قرار بود در جای خلوتی که تدارک دیدم اتراق کنیم تا با این رنگ ماشین، ناخن مامی، موی قرمز شده ددی و شلوارک پدرام کسی ما را نشناسد و لو نرویم که هنوز ایرانیم. انتظار ما به سر رسید اما جای دنج دیگر پاتوقی بود برای خودش و حتی خلالدندانمان هم به زور میتوانستیم آنجا جا دهیم اما بیاختیاری پدرام ما را هم بیاختیار کرده و در سیل بیاختیاران غرق شدیم.
بساطمان را پهن کردیم که مامی اعلام کرد بشتابید که موعد لایو فرا رسید. دوان به دریاچه رفتیم خواستم پای به آب بزنم که ددی پیشنهاد داد به سمت سد برویم. پا به آب نزده بودم که ندای اهالی بومی آمد: «اینجا خطرناکه، آخه سد که جای شنا نیست»
اما مامی بیاعتنا مرا هل داد که ناخنش در چشمم فرورفت و نزدیک بود به آب بیفتم. همان لحظه لایو هم شروع شد، مامی مدام بال بال میزد:« میپرسن کجاییم؟ چی بگم آخه؟»
سرکی به اطراف کشیدم که خدارا شکر دیدم اصلا چیزی برای ضایع شدن نیست و دریاچه ابدا رنگ و بویی از وطن ندارد، عجیب حس میکردم الان دقیقا سواحل آنتالیا هستیم.
ناگهان مامی جیغ سر داد، نگو ناخنی در بازویش فرورفت و آن ناخن کسی نبود جز فیفی جون.
-« لیلی جون شما کجا اینجا کجا؟ » _ « وا شما اینجا چیکار میکنی فیفی ؟ آمستردامت چی شد؟ » و چندین بار هردو سرخ، سفید وبه اندازه یک پک کامل مداد رنگی، صورتشان رنگ عوض کرد که یکباره قایقی آمد و سد کاملاً اروپایی شد.
پدرام به آب پرید، حس خارج بودن در من شدت گرفته بود و عطشی شدید در من شکل گرفت که تنی خیس کنم، مامی هم ذوقزده زوم کرده و قشنگ قایق را در لایو نمایش داد، فیفی هم با خوشحالی دست بهم کوبید، خندید و نصف ژل لبش جابجا شد: «ایول چه به موقع، بزن #سد_لفور لیلی، ویووت میره بالا حالا ببین. »
همان لحظه پدر را دیدم که اشک در چشمانش حلقه زد، رو به آسمان کرد و فکر کنم داشت خدا را شکر میکرد که این بار هم شرمنده خانواده نشد، درست بود ما به خارج نرفتیم اما همینجا در ایران، درست بغل گوشمان شمال، بابل خودمان و در لفور خارج را به چشم دیدیم، سریع گوشیاش را درآورد و باز هم فکر کنم خواست به دوستِ دوستش بزنگد و از تدبیرشان تشکر که خارج را آورند به داخل.