اینها را مینویسم تا مادرم نگوید، پسر ندارد، تا فرزندانم نگویند، پدر ندارند، من که گفتم، زندهام و هر وقت که بخواهید، میآیم و سری به شما میزنم.
۰
به گزارش بلاغ، عاشقانههایی که میان شهدا و مادران قویدلشان پیدا و نهان است، گاهی به صورت یک راز ابدی در سینه این مادران میماند و گاهی هم خیلی از آنها تاب نیاورده و لب به سخن میگشایند و نقل عاشقی میکنند، اینبار به مناسبت هفته دفاع مقدس از نگاهی دیگر نجوای داستانی یک شهید را به شیوهای زیبا تقدیم به مخاطبان میکنیم.
شهید محمدتقی مسلمی از لشکر ویژه 25 کربلا در 30 بهمن 64 در عملیات والفجر 8 در سن 29 سالگی در شهر فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید روایت عاشقانهای است که از زبان این شهید خطاب به مادر بزرگوارش «خانم جان آهنگری» آمده است:
این راهی است که من انتخابش کردم و در سرنوشتم بوده است، نامم محمدتقی است و شهرتم مسلمی، در عملیات والفجر هشت، ترکش راکتی مرا به آرزویم رساند، گفتم: «خدایا! اول پاکم کن و بعد خاکم.» گفتم: «خدایا! دیر پیدایت کردم اما تو زود مرا میخواهی.»
گفتم: «خدایا! چه کنم تا مرا ببخشی؟» گفت: «عزیزترین چیزی که در اختیار داری، چیست؟» گفتم: «جانم، که آن را هم تو به من بخشیدهای.» گفت: «همان را در راه من فدا کن.»
آنچه را که خدا به من بخشیده بود، در راه او فدا کردم و او آن را پذیرفت، اینها را مینویسم تا بدانید من زندهام و نمردهام.
زمانی که برادرم پایش را از دست داد، خانوادهام تحمل کردند و من میدانستم زمانی که خبر شهادتم را بشنوند، به رضای خدا راضی خواهند بود.
بدانید که من همیشه در کنارتان هستم، هر وقت دلتنگم میشوید میآیم و در کنارتان مینشینم، زمانی که ترکش راکت به سرم اصابت کرد، من بسیار خوشحال بودم، زیرا که این راکت مرا به آرزویم رسانده بود.
در سردخانه نکا، برادرم آمد، چشمهایش نمناک بود، من لبخند به لب داشتم و کنارش ایستاده بودم، گفتم: «آمدی برادر جان! نگاه کن چه آرام به خواب رفتهام.»
اما او صدایم را نشنید، میدانستم مادرم، کمرددرد دارد، خودم را به او رساندم، توی بیمارستان بود، کنار تختش، روی صندلی نشستم و گفتم: «سلام خانم جان! شیرت را بر من حلال کن، زیرا که من به رستگاری رسیده ام.»
گفتم: «تو را دکترهای زمینی معالجه میکنند و زخم سر مرا، دکترهای آسمانی.» گفتم: «من شادم، تو نیز دل شاد باش.»
خواستم با این شوخیها، لبخندی روی لبهایش بنشانم اما هر چه کردم، فایدهای نداشت، دلتنگی عجیبی به سراغش آمده بود، دستانش را بوسیدم و گفتم: «باز هم میآیم، هر وقت مرا بخواهی، میآیم و پای درد و دلت مینشینم.»
زیر لب گفته بود: «کجایی پسر؟» گفتم: «من اینجا هستم، تو مرا نمیبینی، مثل همان شب آخری.»
گفتی: «مگر فردا نمیروی؟» گفتم: «چرا.» گفتی: «پس چرا به خانه نمیروی؟» گفتم: «این شب آخر را میخواهم در کنار تو باشم، نمیخواستم با این حرفها ناراحتت کنم، قصدم این بود که کمکم آماده شوی، میدانم غم از دست دادن فرزند سخت است اما من که گفتم، نمردهام، مادر جان! من زندهام و کسی برای فرزند زندهاش سوگواری نمیکند اما خانم جان! همسر و فرزندانم را به تو میسپارم، دلم میخواهد آنها راه مرا ادامه بدهند.»
میپرسی: «بدون تو؟» تو خدا را داری، چه نیازی به من است؟ او یاریگر درماندگان است، کسی که چیزی نداشته باشد و تنها خدا را داشته باشد، همه چیز دارد و کسی که همه چیز داشته باشد و خدا را نداشته باشد، هیچ چیزی ندارد.
من ذکرش را گفتم و او اجابتم کرد، هنوز شبهای جمعه منتظرتان هستم، با خواندن حمد و سورهای، روحم را شاد کنید و بدانید در همه حال به یاد شما هستم.
اینها را مینویسم تا مادرم نگوید، پسر ندارد، تا فرزندانم نگویند، پدر ندارند، من که گفتم، زندهام و هر وقت که بخواهید، میآیم و سری به شما میزنم.