تاریخ انتشاردوشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۳
کد مطلب : ۵۴۹۴۱
بسیاری از شهدا، معمولاً وصیت می کردند که من بر پیکرشان نماز بخوانم. من هم که خودم را نوکر آن ها می دانستم، اگر وصیت هم نمی کردند و فقط به من می گفتند، می گفتم، چشم!
۰
plusresetminus
چند صد شهید، وصیت شان این بود که نمازشان را من بخوانم
به گزارش بلاغ، آیت الله سیدصابر جباری(ره) از علمای تأثیرگذار شرق استان مازندران، نماینده مردم مازندران در مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه شهرستان شهیدپرور بهشهر بود که کارنامه درخشانی در دوران دفاع مقدس از خود بجا گذاشته است. خاطراتی از این عالم فقید تقدیم مخاطبین محترم می شود.
وی با محبت بیش از حد به رزمندگان، همچون یک مرشد در دل سربازان امام راحل جا باز کرده بود، بطوری که اگر در وصیت نامه های شهدا و رزمندگان شرق مازندران نگاهی بیندازیم، در اکثرشان نام حضرت آیت الله جابری و دعا به جان ایشان قید شده است.
* پنج ریال دادم، اما به نیم روز نشد، پنجاه تومان گرفتم
یک روز می خواستیم برای درس منطق، نزد آقای مهدوی دامغانی برویم. صبح، پنج ریال برای صبحانه و نان و مقداری گوشت و لوبیا گرفتیم و بعد، این ها را گذاشتیم و برای درس رفتیم. پنج ریال آن موقع خیلی بود و آن روزها هم ظاهراً گوشت آهو بود که می فروختند. آن موقع فراوان بود.
درس که تمام شد، از مسجد گوهرشاد بیرون آمدیم. دیدم صدای جیغ و فریاد یک خانم، که گویا زائر امام رضا(ع) بود، می آید. پشت سر هم  جیغ می کشید. گفتم:
- «چه خبره؟»
اطرافیان گفتند:
- «جیب بُرها پولش رو بردن.»
ناراحت شدم. برای همین، همان پنج ریالی را که برای شام، کنار گذاشته بودم، را به آن خانم دادم.
 آمدم منزل و پیش خودم گفتم بخشی از ناهار را می خورم و باقی را برای شام می گذارم.
آن روز ناهار را خوردم و داشتم سفره را جلوی باغچه تکان می دادم که دیدم دو تا زن چادری، از مدرسه دارند می آیند.
با خودم گفتم به من چه؟! لابد فامیلی دارند که به نزد او می روند.
رفتم داخل اتاق و در را بستم. اما کمی بعد، صدای در زدن آمد و من هم در را باز کردم. دیدم همان دو تا خانم  هستند و بعد از سلام و احوال پرسی، پنجاه تومان به من دادند. آن روز پنج ریال دادم، اما به نیم روز نشد، پنجاه تومان گرفتم.
گفتم: « این چیه؟»
گفتند: «مال شماست.»
هر کس دید، تعجب کرد. چراکه آن دو خانم به طلبه هایی که کنار حوض بودند، اعتنا نکرده و مستقیم به در اتاق من آمدند. بالاخره خدا برات کرده بود و من هم گرفتم. بعد به جای اینکه یک روز صبحانه یا ناهار بخورم، یک ماه خرجم در آمد.
بالاخره این هم از کرامات امام رضا(ع) در مشهد بود، که دیدم.
* آینده نگری حضرت امام(ره)
ما پیرو امامی بودیم که در آینده نگری سرآمد روزگار بود.
 نظر من درباره آینده نگری امام(ره) دو چیز است:
از پیغمبر(ص) حدیث داریم که از فراست مؤمن بترسید؛ «فانه ینظروا بنورا... .» زیرا او نور خدا را می بیند. یعنی یک نوری هست که در اثر ریاضت نفس و تقوا پیدا می شود و می فهمد. البته این را «آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی و آیت الله بروجردی» هم داشتند.
در کل، بزرگانی که تیزبین هستند، فراست خاصی دارند.
سفیر انگلستان در عراق، پولی را خدمت «آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی» آورد و گفت:
- «در هندوستان وقفی داریم که این وقف رو باید به دست مرجعیت شیعه بسپاریم تا ایشون هزینه بکنه.»
آقا فرمود:
- «نیازی نیست!»
اصرار کرد. «آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی» هم پول را گرفت و دوباره به خودش داد و گفت:
- «شما خودتون مصرف کنید.»
سفیر برگشت و گفت:
- «خواستیم سید رو بخریم؛ اما سید ما رو خرید!»
* وصیت شهدا
شهدا معمولاً وصیت می کردند که من بر پیکرشان نماز بخوانم. من هم که خودم را نوکر آن ها می دانستم، اگر وصیت هم نمی کردند و فقط به من می گفتند، می گفتم، چشم!
اگر شما این وصیت نامه ها را ببینید، شاید مثلاً چند صد شهید، وصیت شان این است که نمازشان را من بخوانم. حتی بعضی ها مازندرانی هم نیستند. به عنوان نمونه، برای فاتحه شهدا به «تودروار» دامغان رفته بودم. دیدم در وصیت نامه اش نوشته اسم و عکس من است. پرسیدم: «این جا چرا؟» گفته بود: «شهید وصیت کرده!»
حتی بعضی ها وصیت کردند؛ اما به علت این که از جانب بازماندگان، گلایه ای بود، جنازه را جای دیگر بردند. ولی شهید بعداً به خواب شان می آمد. به طوری که مجبور می شدم، سر قبرشان رفته و نماز بخوانم.
شهید دیگری که متعلق به سراج محله بوده، که برای او هم دو بار نماز خواندم؛ یک بار زمانی که نصف تنه اش آمد؛ دفعه دیگر زمانی که نصف دیگری از بدنش را آوردند.
خلاصه پیش آمدهای عجیب و غریبی اتفاق افتاده است.
* سیب های سالم
 مهرماه سال 62، قبل از عملیات والفجر4 بود. به دنبال عده ای از رزمندگان مازندران بودم. به اهواز رفتم. گفتند:
- «به لشکر رفتن.»
- «کجا رفتن؟»
- «رفتن غرب.»
من هم سایه به سایه، دنبال آن ها به کرمانشاه رفتم. از کرمانشاه تا کامیاران روزها امن بود، ولی شب ها، نه. ولی از کامیاران تا مریوان و سنندج امن نبود.
وقتی به کامیاران می رفتم، سیب ها از درختان باغ آویزان بودند. با خودم گفتم، «واقعاً این لشکر، لشکر خداست. برای این که اگر لشکر خدا نباشه، تا الان سیب ها رو تاراج می کردن.»
* هر کجا بایستیم، همان جا اسلام است
حدود سه ماه از جنگ گذشته بود و جنازه ها می آمدند. غلیان سیاسی هم در ایران زیاد شده بود. درگیری هواخواهان «آیت الله بهشتی» با بنی صدر و لیبرال ها هم، رو به فزونی.
«مرحوم آیت الله روحانی»، نماینده ی ولی فقیه در مازندران، ایشان اظهار تمایل می کرد که الان باید به جبهه ها سر زد و چگونگی کارها را از نزدیک دید. چون هرچه سربازان عراقی جلو می آمدند، بنی صدر می گفت:
- «فعلاً خاک بدیم تا بعد ببینیم چه کار می تونیم بکنیم!»
 نظر سوء و شومی داشت.
نظر ما این بود که از نزدیک نیازمندی های جبهه و رزمنده ها را بدانیم. روزهایی بود که سوسنگرد هم صدمه دیده بود. برای همین تصمیم گرفتیم به آن جا برویم. محوریتش هم با «آیت الله روحانی» بود.
انگیزه ی ما هم این بود که نیازمندی آن جا را ارزیابی کنیم و البته روحیه هم بدهیم. بعد برگردیم و به مردم هم خبر بدهیم تا همکاری کنند؛ زیرا همکاری مردم و جنگ را واجب می دانستیم. امام فرموده بود:
- «در جنگ هر کجا بایستیم، همان جا اسلام است.»
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

قرآن، برای تنها تلاوت یا عمل؟
پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
فقـر و غنــا در اسلام
چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۰
پرستاران سر دو راهی خانه‌نشینی و تغییر شغل
سه شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۲۳
آنچه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری
يکشنبه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۷
وعده صادق، ضربه پشیمان‌کننده و پیشگیرانه
شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴