تاریخ انتشارسه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۲:۵۰
کد مطلب : ۴۲۴۸۲۱
با تأیید حاج‌آقا ابوترابی همه خودکارها و دفترها را بردیم دادیم. وقتی چشمش به آن همه خودکار و دفتر افتاد از تعجب دهانش باز ماند و گفت: «این همه مال یک اتاق است؟!» از آن موقع دیگر مسعود را نزدند.
۰
plusresetminus

به گزارش بلاغ، حجت‌الاسلام آزاده علی علیدوست (قزوینی) از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او در خاطره‌ای روایت می‌کند: بعد از عید فطر، عراقی‌ها دوباره شروع کردند به بهانه‌جویی برای آزار دادن بچه‌های اتاق ما. بهانه می‌آورند و هر وقت از بهانه‌جویی کم می‌آورند، به دروغ جرمی درست می‌کردند و با همان بهانه‌های واهی بچه‌ها را کتک می‌زدند. اجازه نمی‌دادند در سایه بنشینند و به مدت طولانی در آفتاب می‌نشاندند.
تا آنکه یک روز وقتی اتاق را تفتیش کردند چند خودکار پیدا کردند. گفتند: «صاحبان این خودکارها باید بیایند و خودشان را معرفی کنند.» بالاخره یکی از بچه‌ها به نام آقای «رزاقی» که فرد بزرگوار و خوبی هم بود بلند شد و گفت که خودکارها مال اوست. روی یکی از خودکارها نام رضا نوشته شده بود. هرکس نامش رضا بود مورد بازخواست قرار گرفته بود. بعد از آن آمدند گفتند ما یک دفترچه پیدا کرده‌ایم. به دفتر نگاهی انداختیم، دیدیم به زبان عربی علیه عراقی‌ها شعارهایی در آن نوشته شده مانند: «الموت الصدام و... ». مشخص بود که دفتر را برای ایجاد دردسر و پاپوش ساختن درست کرده‌اند. به حاج‌آقا ابوترابی که موضوع دفتر را گفتیم، گفتند: «من هم می‌دانم دفتر درست کردن برنامه‌ای است برای اذیت کردن و البته مشخص است که یک شیر پاک‌خورده‌ای این راه را به این‌ها نشان داده است. بهتر است به عراقی‌ها بگویید قرآن می‌آوریم و همه دست روی قرآن می‌گذارند و قسم می‌خورند که دفتر متعلق به آن‌ها نیست.»
ما آماده شدیم که برویم و این برنامه را اجرا کنیم که خبردار شدیم یک بنده خدایی به نام «مسعود پرزیوند» که اهل خمین بود نزد مسئول اتاق رفته و گفته می‌رود و مالکیت دفتر را به عهده می‌گیرد تا دیگران اذیت نشوند. آن‌ها بدون اطلاع ما این کار را کرده بودند و دیگر برای هر اقدامی از جانب ما دیر شده بود. حاج‌آقا ابوترابی وقتی فهمیدند گفتند: «عیبی ندارد دیگر کاری است که شده. بروید هر چه دفتر و خودکار در اتاق است جمع کنید.» مسعود که خودش را معرفی کرده بود به زندان برده شد و مرتب کتک می‌خورد. ما ۴۵ تا خودکار و ۳۰ تا دفتر از بچه‌ها گرفتیم و آوردیم به مسئول اتاق دادیم. او هم طبق گفته حاج‌آقا به نزد «عریف ممد» یک گروهبان عراقی رفت و گفت: «اگر مسعود را آزاد کنید همه خودکارها و دفترهایی که در اتاق هست را تحویل می‌دهیم.»
او هم گفته بود آزاد شدن مسعود دست من نیست ولی اگر این‌ها را بیاورید قول می‌دهم دیگر او را نزنند. ما با تأیید حاج‌آقا ابوترابی همه خودکارها و دفترها را بردیم دادیم. وقتی چشمش به آن همه خودکار و دفتر افتاد از تعجب دهانش باز ماند و گفت: «این همه مال یک اتاق است؟!» از آن موقع دیگر مسعود را نزدند. روز بعد اسم مرا خواندند و احضار شدم که خودم را معرفی کنم. نمی‌دانستم موضوع چیست. از هرکس که می‌توانستم پرس‌وجو کردم که مرا برای چه خواسته‌اند. هیچ‌کس نمی‌دانست ولی از ظاهر قضیه چنین برمی‌آمد که به دنبال بهانه‌ای هستند تا یک پاپوش تازه برایم درست کنند. مرا به وسط اردوگاه بردند. بچه‌ها هم از پنجره نگاه می‌کردند. سرباز عراقی، کشیده‌ای به صورت من زد و گفت: «تو امام هستی.»
هر چه سعی کردم به او بفهمانم که اشتباه می‌کند گوشش بدهکار نبود. مرا به مقر نزد ضابط احمد بردند. ضابط احمد قیافه بدفرم و عجیبی داشت. آدم ریزنقشی بود با شکم برآمده و چشمان گودافتاده. سرش چنان چسبیده به تنه‌اش بود که انگار گردن ندارد. مرا که دید خنده‌ای کرد و بعد شروع کرد به فحش دادن و تهدید کردن که من چنین می‌کنم و چنان می‌کنم. چشم‌هایش را بسته بود و یکسره فحش می‌داد. مترجمی هم آنجا بود که باید حرف‌هایمان را ترجمه می‌کرد.
از شانس من مترجم پیرمردی بود از اهالی بصره و عرب‌زبان که از بصره بیرونش انداخته بودند و او به آبادان رفته بود. در آبادان دوباره گرفتار شده بود. او اصلاً فارسی بلد نبود که بتواند حرف‌های مرا هم برای آن‌ها ترجمه کند. من مرتب می‌پرسیدم: «جرم من چه بوده؟ برای چی مرا آورده‌اید؟ خلافم چیست؟» او می‌گفت: «تو در اردوگاه قبلی خیلی بد بودی.» گفتم: «خب باشد الان چه‌کار کرده‌ام؟» ولی هیچ جواب درستی نمی‌دادند. دستور داد مرا به زندان بیندازند و تنبیه‌ام کنند. رسم زندان هم این بود که اول با زدن چند کشیده، پرده گوش را پاره می‌کردند و بعد از آن نوبت به کابل و شلاق می‌رسید.
از وسط اردوگاه عبورم دادند و به زندان بردند. چشمتان روز بد نبیند؛ در آنجا آن جمال لعنتی با زدن چند کشیده دو دستی و محکم پرده گوشم را پاره کرد. پرده گوشم پاره شد و هنوز هم که هنوز است شنوایی گوش راستم برنگشته است؛ مجبورم گوشی تلفن را روی گوش چپ بگذارم تا صدای آن طرف خط را بشنوم. به من گفتند چاقویی در باغچه پیدا شده است که گفته‌اند تو آن را انداخته‌ای. مرا که داخل سلول انداختند، مسعود را از سلولش بیرون آورده بودند و در راهرو بود.
کنار سلول من آمد و پرسید: «تو کی هستی؟» گفتم: «علی قزوینی‌ام. می‌توانی کمی آب به من برسانی.» رفت یکی ‌دوتا لیوان پیدا کرد و برایم آب آورد. سه روزی مرا آنجا نگه داشتند. بعدازظهر آن روز یکی‌ دوساعت در سلول را باز کردند و من به راهرو رفتم و با بچه‌ها از پشت در زندان حرف زدم. بچه‌ها گفتند بعد از بردن تو آمدند «عاصفی» را بردند که درباره تو از او سؤال کنند. عاصفی مسئول اتاق ما در اردوگاه موصل۱ و سرگردی بود که خودش را اسیر شخصی معرفی کرده بود و آدم خوبی بود. از او پرسیده بودند علی قزوینی چطور آدمی است؟ آیا درست است که در ایران حاکم شرع بوده؟ عاصفی هم گفته بود جناب سرگرد شما که الحمدلله افسر هستید، دانشگاه دیده هستید، شما دیگر چرا این حرف را می‌زنید؟! رئیس محکمه کدام است؟! چنین فردی باید عمری در قوه قضائیه خدمت کرده باشد؛ باید دوره‌ای، دانشگاهی چیزی دیده باشد؛ باید سن‌وسالی از او گذشته باشد. این آدم صاف و ساده‌ای که وقتی شما گرفتیدش هنوز سربازی هم نرفته بوده چطور می‌تواند قاضی شرع باشد؟ با حرف‌های او عراقی‌ها کمی قانع شده بودند.
غروب که برای گرفتن آمار آمدند، علی سنی آمد از جلوی من عبور کند من به او سلام کردم. کار اشتباهی که بی‌اختیار از دهانم دررفت. ناگهان علی سنی غضبناک نگاهی به من کرد. با این فکر که منظور من تأثیر گذاشتن روی او و حزب‌اللهی کردنش است، آمد داخل سلول و مرا نشاند وسط سلول. همیشه کیفی در دست داشت که فکر می‌کنم کل کلیدهای اردوگاه داخل آن بود، چیزی حدود ۳۰ تا ۴۰ کلید داخل کیف بود. با همان کیف آن قدر بر من کوبید که از حال رفتم. وقتی با کابل و مشت و لگد می‌زدند اینقدر خطرناک نبود که به این شکل کتک زده می‌شد. در آن لحظه واقعاً نفسم بند آمد و تا مرز مرگ رفتم.
 
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما