جیدا و برادر کوچکترش ساک و وسایلشون رو برداشتن و قبل از ترک خونه رو به حسین آقا کردن و گفتن: داداش گیریم که با پول همه چیزو خریدی مرگ و میخوای چکار کنی؟
۰
به گزارش بلاغ چشماش رو باز کرد، هنوز فضا براش گنگ و مبهم بود، نمیدونست دقیقاً کجاست، یک نگاه به اطراف کرد، سُرُم توی دستش رو که دید تازه فهمید که روی تخت بیمارستان قرار داره.
پرستار وارد اتاق شد و گفت: سلام دختر خوشگل خدا رو شکر که بهوش اومدی. جِیدا با تعجب پرسید: مگه بیهوش بودم؟ اصلاً من کِی اومدم اینجا؟ چرا هیچی یادم نیست؟
پرستار در حالیکه آمپولی توی سرم تزریق میکرد، با آرامش گفت: آروم باش، بعداً برات تعریف میکنم.
پرستار که بیرون رفت، دخترک به بیرون پنجره روی دیوار نگاه انداخت، سعی کرد از روی تخت تا جایی که ممکنه بیرون رو تماشا کنه، کمکم داشت یادش میومد، توی این یکماه چند عزیز از دست داده بود و آخرین شوک هم فوت ۱۱ روز پیش پدرش بود که دیگه باعث شده بود از فشار روحی شدید به کما بره!
حس بیپناهی داشت، چون مدتی بعداز تولدش مادرش فوت شده بود و تنها امیدش به پدری بود که اونم چند روز پیش از دنیا رفته بود.
خمیازهای کشید و چشماش رو بست، دوست داشت همه چیز فقط یک خواب باشه مثل همین کمای ۱۰ روزه.
صبح روز بعد دکتر اجازه ترخیصش رو صادر کرد، با برادر بزرگترش راهی خونه شد، هنوز سرم به دستش وصل بود تا انرژی از دست رفتش رو تأمین کنه.
در خونه رو که باز کرد تموم خاطراتش یکییکی زنده شد.
هر قدم و هر پله، اون رو میبرد به دوران کودکی، سرمای هوا و خش خش برگهای توی حیاط خیلی سریع اون رو به خودش آورد.
هنوز ۱۲سالش نشده بود اما رفتارش پختگی یک زن کامل رو داشت، از خانوادههای ثروتمند شهر بودن و حسابی برو بیا داشتن، درب بزرگ و سفید ورودی به خونه رو باز کرد که با یک صحنه عجیب روبرو شد، چند عدد ساک و چمدون روی پلهها بود، برادرش هم با چشمانی متعجب داشت به این وسایل روی پله نگاه می کرد.
بعداز چند ثانیه سکوت، صدا زدن: داداش، زنداداش لباسهای آقاجون رو کی گذاشته اینجا؟ هنوز چهلمش نشده که! مهری خانم زنِ داداش بزرگه و عروس اول خانواده بود، بالای پلهها ظاهر شد، یک نگاه متکبرانهای به پایین پلهها انداخت و در حالیکه انگشترهای طلای توی دستش رو برانداز میکرد با حالت خاصی گفت: این که وسایل آقاجون نیست!
وسایل آقاجون نیست؟! پس اینا برای کیه؟
اینا وسایل شماست، از امروز این خونه برای من و شوهر و بچههامه و شما دو تا دیگه اینجا جایی ندارین، زود وسایلتون رو بردارین و برید.
دخترک و پسر جوان بهم خیره شده بودن، جِیدا همین دیروز بود که اتفاقات رو مرور میکرد و دوست داشت همه اونا خواب باشه اما اتفاق امروز رو دیگه نمی تونست حتی در خوابم متصور بشه، با بغض گفت: حتماً شوخی میکنی زنداداش که ناگهان حسین آقا از طرف دیگه اومد و به زنش اضافه شد، با یک حالت جدی گفت: مهری راست میگه یالا زودتر وسایلتون رو بردارین و از اینجا برید.
بریم؟ کجا بریم؟ اینجا خونه ماست؟
حسین گفت: خونه شما بود خواهر جان ولی آقاجون به نام من کرده و شما دو تا هم سهمی ندارین، یالا برید.
آقاجون؟ امکان نداره که بابا این کار رو کرده باشه!
امکان نداره؟ بفرما اینم سند، خیالت راحت شد؟
جیدا و برادر کوچکترش ساک و وسایلشون رو برداشتن و قبل از ترک خونه رو به حسین آقا کردن و گفتن: داداش گیریم که با پول همه چیزو خریدی مرگ و میخوای چکار کنی؟
حسین آقا خندهای بلند سر داد، هاهاها مرگ؟؟ داداش جان با پول خود عزراییل رو هم میخرم نگران نباش!
حسین آقا یک هفته پیش از مرگ پدرش در حالیکه پیرمرد توی کما رفته بود به هوای بستری کردنش توی بیمارستان با محضرخونهای ساخت و پاختکرده بود و با زیرمیزی چرب و چیل با درست کردن سندی به تاریخ ۱۰ سال قبل، تمام اموال پدرش رو به نام خودش کرده بود و هیچ ردی هم از این نامردی بجا نگذاشته بود.
او یکی از بزرگترین هیأتبگیرهای عزای امام حسین(ع) بود و شبهای قدر و دهه اول محرم با برپایی تکیه حسابی سفرهداری میکرد و چنان میوندار سینهزنها بود که به حسین میوندار و حسین هیأتی معروف بود.
جیدا و برادرش با پس انداز و طلاهای باقیمونده از زمان حیات پدرشون یک خونه کوچیک کرایه کردن، دخترک با سن کم هم مجبور بود درس بخونه، هم کار خونه بکنه هم پاره وقت بیرون کار کنه تا بتونه زندگیش رو بچرخونه، برادرش هم دست کمی از خودش نداشت.
جیدا کمکم تبدیل شد به یک آرایشگر چیره دست و برادرش هم توی بازار موبایلفروشها سری توی سرها پیدا کرد.
کمکم خونه بزرگتر تهیه کردن و کلی دیگه معروف شده بودن، یکی توی آرایشگری و دیگری توی کار لوازم الکترونیکی.
۱۲ سال گذشت، شب ساعت ۹ بود که موبایل جیدا زنگخورد، برادرزادهاش بود.
ـ الو، سلام
ـ الو جیدا سلام، خوبی؟ ببین عمو حسین
ـ عمو حسین؟ عمو حسین چی؟
ـ عمو حسین سکته زده دیشب بردنش بیمارستان!
صحبت که به اینجا رسید، ناگهان بالای پلههای خونه ویلایی کوچه سوم شرقی توی ذهنش زنده شد: هاهاهاها مرگ، عزراییل؟ داداش جان با پول هم میشه عزراییل رو خرید!!! نگران نباش.
ـ الو جیدا، الو چرا ساکتی؟ شنیدی چی گفتم؟
بلاغ: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.