تاریخ انتشاردوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۸ - ۱۰:۳۰
کد مطلب : ۴۰۴۴۵۶
حسین گفت: ریزریز می نویسم، دفترم تمام نشود، مادرم نگران پول دفتر است، ای کاش خانم معلم اصلا مشق نمی گفت.
۰
plusresetminus

به گزارش بلاغ،دخترک لحظه ای آرام و قرار نداشت، بهانه پدر را می گرفت و در لابه لای نگاه نگران مادر محبت پدر را جستجو می کرد.
تنها سه بهار از عمرش را با عطر خوش پدرانه سپری کرده بود و در آستانه چهارمین بهار و در روزی که می رفت تا لباس حریر صورتی رنگ عیدانه اش را بر تن کند، سایه مرگ پدر بر تمام آرزوهایش لباس عزا پوشاند.
مادر با دستانی لرزان و بی رمق دختر نحیف و لاغرش را در آغوش کشید و موهای پریشانش را نوازش کرد.
هلما با چشمانی اشک بار و لب های لرزان گفت: «مامان دلم برای بابا تنگ شده، بابا کی می آد؟».
اشک از چشمان مریم جاری شد، زیرلب زمزمه کنان گفت: «ای کاش من مرده بودم.»
چشمانم به حسین افتاد، او هم مشق "بابا آمد، بابا آب داد" را نیمه تمام گذاشته بود.
غم سنگینی از در و دیوار خانه می بارید، حس تنهایی، حس بی کسی، حس نداشتن سرپناهی که شبهای بی قراری آرامشان کند، سرتاسر خانه کوچک و ساده شان را فرا گرفته بود.
مریم نگاهی به فرش آبی اتاق انداخت و گفت: هنوز قسطش را نداده ام، حمایت 300 هزار تومانی کمیته امداد کفاف زندگی مان را نمی دهد.
وی افزود: دو شب مانده به عید بود، علی تا پاسی از شب مشغول بنایی و رنگ کردن خانه بود تا آن را تحویل دهد و با دستمزدش برای بچه ها لباس شب عید بخرد، قرار بود برای هلما پیراهن حریر صورتی بخرد، اما دست روزگار او را برای همیشه از ما گرفت و دستمزدش را خرج کفن و دفنش کردیم.

مادر جوان بیان کرد: شب که خانه آمد خسته بود، زود خوابید، هنوز دقایقی از خوابش نگذشته بود که صدای نفس نفس کشیدن هایش نگرانم کرد، سراسیمه او را به بیمارستان رساندم، اما اجل مهلتش نداد و سکته قلبی او را برای همیشه از ما گرفت.
دخترک آرام گرفته بود، گویا شنیدن نام پدر مرهمی بر دل تنگی هایش بود، مادر نگاهش را به قاب عکس روی دیوار دوخت و افزود: برای همیشه از کنارمان رفت و مرا با دو فرزندش تنها گذاشت، کارگر ساختمانی بود،بیمه ای نداشت و من مانده ام با دو فرزند یتیم و بدون هیچ منبع درآمدی.
حسین که باید از این پس در عین کوچکی مرد بزرگ خانه باشد، دست خواهر را گرفت و با خود به کنج خانه برد تا گریه های مادر او را بی تاب تر نکند.
آرام بود، اما در دلش تلاطمی به وسعت دریا موج می زد، دفتر مشقش را ورق زدم، خواستم حال و هوای آن لحظات سنگین را عوض کنم، از حسین پرسیدم: حسین جان چقدر ریز می  نویسی، کمی درشت  تر بنویس، آرام گفت: ریز ریز می نویسم دفتر تمام نشود، ای کاش اصلا مشق شب نمی نوشتم تا دفترم تمام نشود، مادرم نگران پول خرید دفتر و مداد است.
پاسخش مرا به فکر فرو برد، به راستی در شرایط سخت اقتصادی امروز مادری جوان با دو فرزند یتیم، خانه ای اجاره ای و بدون درآمد چطور روزگار خواهند گذراند.
 
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

عملیات وعده صادق، آغازی بر یک پایان
پنجشنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
قرآن و روش‌های تربیتی
چهارشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
۱۹۵ هزار فعال صنفی مازندران در خطر محرومیت
پنجشنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۰
بهار نارنج، ظرفیتی که فدای نام و نشان شد
سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۲
حجاب نماد سلامت و توازن
شنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴