در محرم تکیههایی برپا میشود که با بقیه فرق دارند، علمدارانش کودکاند، عزادارانش و خادمانش و حتی ریشسفیدانش، بچههای 10 ـ 12 ساله و یک دنیا عاشقی.
۱
به گزارش بلاغ،محرم است و عشق حسین کوچک و بزرگ نمیشناسد، همه را درگیر خودش میکند، لباس مشکی بر تن هر کس مینشیند غرور خاصی در وجودش مینشاند. روایت اول
اینجا خیابان «حقگویان» است، تکیههایی در آن برپا شده که با بقیه فرق دارد، علمدارانش کودکاند، عزادارانش و خادمانش و حتی ریشسفیدانش، بچههای 10 ـ 12 ساله و یک دنیا عاشقی.
«یک میز کوچک»، «کلمن نقلی آبیرنگ»، «چند لیوان یکبارمصرف»، «یک ظرف پر از قند» و «یک سینی»؛ اینها تمام وسایل این تکیه است، یک قلک نذورات هم گوشهای گذاشته شده تا اگر کسی خواست خود را در این حجم عاشقی سهیم کند.
بچهها با شربت و شیرینی و چای از عزاداران پذیرایی میکنند، اطراف تکیه خبری از داربست و چادر سیاه نیست، پسربچهای کلمن را تکان میدهد، شربت ته آن را داخل لیوان خالی میکند و تعارف خانمی میکند که منتظر است، بعد هم در جواب نفر بعدی که چشمبه راه است میگوید «آقاسید! ببخشید، شربت تمام شد این آخری بود، فردا شب ساعت هشت اینجا باشین تا به شمام شربت بدم». آقاسید که از قرار میهمان همیشگی این تکیه کوچک اما باصفاست، دست محبت بر سر پسرک میکشد و با لبخندی میگوید «چشم پسرم، قرارمون فردا ساعت هشت».
دو سه نفر دیگر همراه با پسر مشغول پذیرایی بودند که یکیشان میگوید «البته شاید چایی داشته باشیم»؛ بیآلایش حرفش را میزند، آقاسید دست نوازشی هم بر سر او میکشد و میگوید «قبول باشه، فردا شب میام، هرچی بود، قبولتون باشه»، بعد هم دست توی جیبش میکند و یک 5 هزار تومانی میاندازد داخل قلک روی میز.
در تمام این مدت تماشاچی بودم، سوژه جالبی بود برای گزارش، نزدیکتر رفتم و سن خادم کوچولو را پرسیدم، از روی خجالت سرش را پایین انداخت؛ همان طور که با سنگریزههای جلوی پایش ور میرفت گفت: «12»، یک کلام...
دوستانش با شیطنت نگاه میکردند یکی از آنها گفت «اسمش امیرعرشیاست، منم پارسا»، خندیدم و سر صحبت را با پارسا باز کردم.
ـ «خب، آقاپارسا، شما اینجا چیکار میکنید؟».
کوچک است اما بزرگ حرف میزند ...
* «ما خادم امام حسین(ع) هستیم، نزدیک محرم که میشه پول توجیبیهامون را جمع میکنیم تا بین مردم چای و شربت پخش کنیم، سه ساله داریم این کارو میکنیم».
ـ شربت و چایی رو خودتون درست میکنین؟
*خودمون که نه؛ یک شب مامان من، یک شبم مادر علی و آرش، ما فقط پخش میکنیم، برنامهمون این بود هر شب یه چیزی بدیم، یه شب شربت آلبالو، یه شبم شربت زعفران و تخم شربتی، بعضی وقتا هم بستههای رنگ شربت رو میخریم و با شکر درست میکنیم.
حواسم به حرف پارسا بود که دیدم چند نفری داخل قلک بچهها پول میاندازند و میروند، با وجود اینکه تقریبا کار تکیه آن شب تمام شده بود و چیزی هم برای خوردن نبود.
«قلک نذورات» با یک جعبه کوچک و پارچه سفید درست شده بود.
ـ «پول این قلک را چه میکنید؟»
* اول که کارو شروع کردیم نمیتونستیم هرچی دلمون میخواهد پخش کنیم تصمیم گرفتیم یک قلک درست کنیم تا بقیه هم بهمون کمک کنن، بعضی وقتا 300 هزار تومنم جمع میشه که باهاش چایی و لیوان یکبارمصرف میخریم.
وسط صحبت یک دفعه صدای سنج و طبل بلند شد و پرچمهای سیاه کوچکی بالا آمدند، حواسم به آن طرف جلب شد، پرسیدم «اونجا چه خبره» که گفتند «تکیه بغلیه».
از کار قشنگ عرشیا و آرش و علی تشکر کردم، باید خودم را به سوژه بعدی میرساندم بنابراین خداحافظی کردم و رفتم دنبال صدا... روایت دوم
نزدیکتر که شدم؛ تکیهای را دیدم با یک داربست کوچک، اطرافش با پارچههای سیاه مزین شده بود، تقریباً در این تکیه به نسبت تکیههای کودکانه دیگر کمی بیشتر کار شده بود.
چند نوجوان طبل میزدند و تعدادی هم سنج، نوجوانی پشت ضبط کوچکی نشسته بود و نوحه پخش میکرد، بوی اسپند و آتش محله را پر کرده بود، پسر 10 سالهای فلاکس به دست برای مردم چای میریخت، یکی دو نفر هم کتریهای خالی را از خانه پر میکردند و سریع میریختند داخل فلاکس، مبادا کسی معطل شود.
چند نفری هم سینیها را پر میکردند و میدادند دست آن یکی تا خودروهای گذری هم از این نذری بینصیب نمانند، رهگذران هم که بساط نذری را میدیدند خودشان میآمدند و منتظر میشدند لیوانی چایی بگیرند.
گوشهای ایستاده بودم و به این همه شور و شوق نگاه میکردم، یکی از این بچهها چای تعارفم کرد، گرفتم و تشکر کردم، باوجود اینکه تقریباً سرد شده بود اما دلچسب بود، اصلا طعم دیگری داشت.
کمی بعد صدای کودکانهای در کوچه پر شد، «یاحسین»، «یا ابوالفضل»... یکی میگفت؛ بقیه تکرار میکردند، برخی از افرادی که رد میشد با شنیدن این نوا، ذکر «یاحسین» را زمزمه میکردند و بعضی هم با دیدن بچهها قربان صدقهشان میرفتند.
عزاداری که تمام شد رفتم سراغ یکیشان که طبل کوچکی به دست داشت، بقیه صدایش میکردند «محمد»، خداقوتی گفتم و سر صحبت را باز کردم.
گفتم «آفرین به شما، چه عزاداری قشنگی، میتونم بپرسم چرا برای امام حسین(ع) عزاداری میکنین؟»
لبخند محجوبی زد.
*بچه که بودم با بابام میرفتیم هیات، یه بار بهش گفتم منم میخام تکیه داشته باشم، دو سال پیش بود، خوشحال شد و همون روزا کمکم کرد تکیه راه بیاندازم، بعدشم دوستام اومدن با هم کارو شروع کردیم، هر سال محرم بابام جلوی در خونه داربست میزنه، خودش هم حواسش بهمون هست، هرجا هم لازم باشه کمکمون میکنه
ـ بزرگ که بشی دوست داری برای امام حسین(ع) چیکار کنی؟»
* دلم میخاد برم هیاتهای بزرگ و طبل بزنم چون امام حسین رو خیلی دوست دارم
قدرشناس هم هست، بلافاصله دوستانش را معرفی میکند و میگوید
ـ اگه مهیار، امیررضا و شایان نبودند نمیتونستم تموم کارارو تنهایی انجام بدم.
در تمام مدتی که مشغول صحبت با بچهها بودم یک مرد 40 ـ 45 ساله حواسش به ما بود، پدر محمد بود، داشت اسپند دود میکرد، به محمد گفتم «منو میبری پیش بابات، باهاش حرف بزنم؟»
استقبال کرد... چند قدم آن طرفتر لای دود اسپند، با پدر محمد صحبت کردم و ایدهاش برای این تکیه را ستودم؛ تشکر کرد و گفت: مطمئنم سیدالشهدا به این تکیه نظر داره، امیدوارم قدمی برای ظهور امام زمان(عج) برداریم و به خاطر صفا و کار بیریای این بچهها همه به آرزوهاشون برسن.
* چی شد که به فکر افتادید این تکیه رو راه بیاندازید؟
ـ به خاطر علاقه پسرم، دوست داشت خودش یه تکیه داشته باشه و نذری بده، منم استقبال کردم، معتقدم همین تکیهها بهترین جا برای پرورش بچههان، یواش یواش بقیه خونوادههای محله هم اومدن کمک بچهها».
* نذری داشتید که این کارو کردید؟
ـ نه... به خاطر سیدالشهدا و بچهها بود نه نذر، کارای هیاتی ارتباط بچهها با دستگاه امام حسین(ع) رو قوی میکنه، الانم که دشمن از هر راهی دنبال دور کردن بچهها از دینه؛ باید مراقبت کنیم و بهترین راهم ارتباط با امام حسینه.
روایت سوم
ظهر است و گرم؛ چند پسربچه کنار خیابان مشغول پخش شربتاند، به بهانه برداشتن شربت جلو رفتم، یک لیوان گرفتم و خوردم، چقدر در آن گرما چسبید، تشکر کردم و اسم پسربچه را پرسیدم.
گفت «من علیام»، بعد هم به دوستانش اشاره کرد و ادامه داد «این پارسا، اونم علیرضاست»؛ یک پسر سه ساله هم که مشغول بازی با یک گربه بود وسط حرف علی گفت «منم آرتینم» بعد هم بدو بدو رفت دنبال بچهگربه، لبخندی به رویش زدم، چقدر شیرین بود.
ـ علیآقا! چرا به این فکر افتادی نذری بدی؟
ـ نذری دادن رو دوست دارم، امسال بچههای زیادی تو کوچهها تکیه زدند، منم با چند نفر از دوستام تصمیم گرفتیم خودمون تکیه بزنیم، سال اولیه کارو شروع کردیم، سال بعد میخوایم داربست بزنیم.
ـ چه کار قشنگی...
ـ پول شربت و لیوانارو از کجا میاری؟
* بابا و مامانهامون بهمون پول میدن، مردمم وقتی میان، شربت میخورن، بهمون کمک هم میکنن
«پارسا» بین حرف «علی» میآید...
* اولش پولی نداشتیم، فقط 20 هزار تومن بود، رفتیم مغازه سر کوچه و باهاش شربت خریدیم و پخش کردیم، نذریمون رو با پارچ دادیم چون کم بود اما حالا با کلمن شربت میدیم، فامیل و خونواده و مردم هم کمکمون میکنن؛ الان 80 هزار تومن جمع کردیم، من و علیآقا سهم شربتمون را خریدیم و آرتین و علیرضا هم باید بخرند.
ـ تو که این قدر کار برای امام حسین(ع) رو دوست داری بهم میگی به کدوم شهید کربلا علاقه داری؟
*حضرت علی اکبر(ع)؛ کوچیک که بودم با بابام رفتیم عزاداری، اونجا بود که برای اولین بار روضه حضرت علی اکبر(ع) رو شنیدم.
همینطور که داشت حرف میزد با نگاهش ماشینی را دنبال کرد که به سمتشان میآمد، صحبت را رها کرد و بدو بدو با سینی شربت رفت دنبال ماشین.
بچهها حواسشان به نذریشان بود و نمیخواستم مزاحم کارشان باشم، حس و حال عاشقیشان را هم با کارشان نشان میدادند پس چه نیازی به حرف زدن؟!
در دلم برایشان آرزوی بهترینها را کردم و رفتم تا گوشه کوچکی از این همه دلدادگی به حسین(ع) را به تصویر کشم، اتفاقی که هیچ گاه نهایت عشق این سقاکوچولوها و خادمان پراحساس را نشان نمیدهد.