تاریخ انتشارشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۴:۴۰
کد مطلب : ۴۰۰۴۲۹
۲۶ مرداد روزی برای آزادی آزادگان از بند اسارت است و امروز روای یکی از آنها هستیم که ۱۶ سال بیشتر نداشت که اسیر شد و ۲۴ سال بوده که به ایران بازگشت ولی با تجربه هفت ساله.
۰
plusresetminus

به گزارش بلاغ، 26مرداد سال ۶۹ سالروز ورود اولین گروه از آزادگان به کشور است، ۲۹ سال از آن روز می‌گذرد، اما هنوز که هنوز هست اگر آزاده‌ای را ببینی و پای خاطراتش بشینی حرف‌هایی دارد که بر دلت می‌نشیند.
امروز به وقت آزادی، آزادگان است؛ از طریق یکی از دوستان با یکی از آزادگان هشت سال دفاع مقدس هماهنگ می‌شوم تا گفت‌وگویی از آن دوران تلخ و شیرین داشته باشم.
ساعت ۱۹/۳۰ عصر روز دوشنبه است؛ جلوی در ایستاده و منتظر آقای احد حمیدی کندول هستم؛ تصور یک فرد با یقه سفید با دکمه‌های تا انتها بسته و ریش‌های بلندی را داشتم که از یک خودروی مدل بالا پایین بیاید؛ ولی همه تصورهایم به یکباره پنبه شد؛ چراکه با یک مردی با پیراهن آستین کوتاه و بدون ریش که سوار بر دوچرخه بود روبه‌ رو شدم!
 
این گزارش یک روایت است، روایت یک زندگی با طعم اسارت؛ زندگی در یک اتاق کثیف با پتویی نازک و یک وعده غذا در روز!
 

 
اگرد اول مدرسه طالقانی و اعزام به عملیات خیبر
 
۱۰ شهریور سال ۱۳۴۵ در تبریز و در محله تپلی باغی به دنیا آمدم و در همان جا نیز زندگی کردم؛ تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان خود را در مدرسه خیابانی، پناهی و طالقانی سپری کردم و سال ۱۳۶۲ و دقیقاً زمانی که در مقطع سوم دبیرستان با معدل بسیار خوب تحصیل می‌کردم؛ راهی جبهه شدم. در نهایت ۵ اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر که اولین عملیات برون مرزی ایران در سطح گسترده بود، اسیر شدم.
 
لحظه به لحظه عملیات خیبر/ نقشه رفت عملیات داشتیم ولی نقشه برگشت نبود
یادم هست آن روز سوار  بالگرد شدیم و به خاک عراق و جزایر مجنون که اخیراً توسط ایرانی‌ها گرفته شده بود، رفتیم و تا پاسی از شب صبر کردیم تا به پشت نیروهای عراقی‌ رسیدیم.
این عملیات به فرماندهی گردان مشهدی عبادی، فرماندهی محوری حمید باکری و فرماندهی لشکر مهدی باکری انجام می‌گرفت؛  قبل از عملیات جلسه توجیهی داشتیم و برای هر کدام از ما مسوولیت تعیین کرده بودند به طوریکه ماموریت داشتیم ابتدا محل مهمات دشمن را نابود کنیم؛ تا دشمن فردای عملیات نتواند با آن وسایل به ما پاتک بزند.
 ماموریت دوم، قطع راه‌های ارتباطی بود ولی متاسفانه برای بازگشت از عملیات هیچ نقشه‌ای کشیده نشده بود و حتی شهید باکری در حین توضیح اعلام کرد:  «برای رفتن برنامه داریم ولی برای بازگشت برنامه‌ای نیست؛ از این رو هر کسی که نمی‌خواهد در این عملیات شرکت کند می‌تواند در عملیات حضور نداشته باشد، چراکه این عملیات اصلاً قابل پیش‌بینی نیست».
 
عملیات به خوبی اجرا شد تا اینکه به یک پلی رسیدیم و در آنجا هوا روشن شد؛ دیگر محاصره شدیم و حتی من در این عملیات ۴۵ ترکش نارنجک خورده و به شدت مجروح شده بودم؛ به همه چیز، جز اسارت فکر می‌کردم.
 

 
وقتی چشمانم را باز کردم روی زمین توسط یک بعثی کشیده می‌شدم
در لحظات آخر که عراقی‌ها نارنجک به طرف کانال انداختند با جراحت شدیدی روبه‌ رو شدم و حتی فرمانده گردان ما در آنجا به شهادت رسید. وقتی که می‌خواستم خود را از کانال بیرون بکشم؛ بعثی‌ها به طرفم شلیک می‌کردند؛ شدت جراحتم به قدری زیاد بود که در همان کانال بیهوش شدم؛ زمانی که چشم باز کردم، متوجه شدم توسط یک سرباز بعثی در حال کشیده شدن روی زمین هستم.
 
3 برادر در جبهه بودیم
تقریباً جزو کم سن و سال‌ترین افراد گردان امام حسین(ع) بودم، به طوریکه ۵۰ نفری در آن گردان زیر بیست سال بودند. البته زمانی که به جبهه آمدم دو برادر من نیز در جبهه بودند و پدر و مادرم به من اجازه نمی‌دادند تا به جبهه بیایم و حتی بارها مادرم به من می‌گفت: «دو نفر از برادرهایت آنجا هستند و نیازی به رفتن تو نیست و بشین و درست را بخوان».
از این‌رو، وقتی به منطقه اعزام شدم به آنها اطلاعی ندادم؛ بعدها شنیدم که مادرم از پدرم درخواست کرده بود تا من را برگرداند ولی پدرم گفته بود که خودش رفته و اگر صلاح بداند برمی‌گردد. بازگشت من طولانی شد و دو برادرم از جنگ بازگشتند ولی من همچنان در اسارت بودم.
 
عصبانیت بعثی‌ها از خیبری‌ها
واقعیت این است که من اصلاً به اسارت فکر نمی‌‌کردم و زمانی که در آخرین کانال دچار مجروحیت شدید بودم باز هم  وضعیت را درک نمی‌کردم تا زمانی‌که ما را به بصره برده و در یک محل بسیار کهنه و قدیمی نگهداری و مورد شکنجه قرار دادند؛ جالب است وقتی که می‌دیدند من و دوستانم سن کمی داریم بسیار خشمگین می‌شدند، چرا که اولا ما اولین نیروهایی بودیم که برای بار اول به خاک عراق پا گذاشته بودیم و دوما ما سن کمی داشتیم و بارها به ما می‌گفتند که شما با این قد و هیکل فکر کردید که دشمن ما هستید؟
 
فکر می‌کردم چند روز دیگر آزاد می‌شوم
هیچ اطلاعی از اسارت نداشتم و فکر می‌کردم که چند روز دیگر آزاد خواهیم شد و هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم که هفت سالی این اسارت به طول می‌انجامد ولی با این حال  هیچ‌گاه آه و ناله نکردم.
بگذارید از اول برایتان تعریف کنم؛ پانزده روزی در بصره بودیم و سپس ما را به استخبارات (مرکز ضد جاسوسی بعثی‌ها) در بغداد بردند ولی به علت اینکه همه ما بسیجی بودیم و هیچ ترسی از دشمن نداشتیم در بغداد اعتصاب غذا و نماز جماعت برگزار می‌کردیم و این باعث می‌شد ما را تحت شکنجه‌های شدیدی قرار دهند.
 
عکس امام را برای له کردن زیر پایمان می‌گذاشتند
یادم هست چندین بار عکس امام رحمت‌الله را روی پله خودرو می‌گذاشتند و از ما می‌خواستند تا پا روی آن بگذاریم ولی هیچ ‌سی این کار را انجام نمی‌داد و یا بارها از ما خواستند تا به امام خمینی(ره) توهین کنیم ولی ما کتک خوردن را به این کار  ترجیح می‌دادیم و حتی بارها بعثی‌ها  به ما گفتند که دیگر نمی‌دانیم با شما چه کار کنیم این شماها هستید که ما را اسیر کرده‌اید!
 
البته این را هم بگویم که خود عراقی‌ها افرادی که خود را در مقابل آنها شکسته و ذلیل می‌کردند را دوست نداشتند و از غیرت ما خوششان می‌آمد.
چند سال پیش تعدادی از نیروهای بعثی به تبریز آمدند و میهمان آزادگان شده‌اند
چند سال پیش بود که یکی از آن مامورها که الان بسیار پیر است به تبریز سفر کرد و بچه‌ها او را به خانه‌هایشان دعوت کرده و میزبانی کردند؛ هیچ‌وقت با  غرض‌ورزی و عداوت با آنها در شهرمان برخورد نکردیم.
فرمانده عماد و خصومت با اُسرای ایرانی
آن دوران یک سرباز به نام «عماد» بود که دو برادرش را در این جنگ تحمیلی از دست داده بود و این باعث شده بود تا از ایرانی‌ها متنفر باشد و هر وقت به اردوگاه می‌آمد، همه اسرا را کتک می‌زد و خصومتی نیز با من داشت و همیشه به من می‌گفت که هر وقت ۱۰ نفر برای نظافت نیاز باشد، قطعاً تو یکی از آنها خواهی بود!
در رمادیه بود که فهمیدم حالا حالاها اینجا هستم
داشتم تعریف می‌کردم؛ در بغداد خیلی اذیت کردند و سپس بعد از بغداد ما را به موصل بردند ولی باز هم ما به اسکان دائمی هفت ساله فکر نمی‌کردیم سپس ما را به کمپ هفت «رمادیه»، بردند و در آنجا بود که احساس کردیم که باید برای خود یک برنامه‌ای بریزیم، از این ‌رو برای خود مسوول انتخاب کرده و بی‌سوادها را شناسایی کردیم و کارهایی از قبیل آموزش و یادگیری زبان انگلیسی را انجام دادیم.
 
احترام پدر ابوترابی در بین بعثی‌ها
همانطور که می‌دانید پدر همه اسرا، ابوترابی بود ولی من او  را در عراق ندیدم ولی بعد از آزادی به تهران رفته و او را از نزدیک دیدم. او از جمله مسوولانی بود که هیچ وقت از آرمان‌های خود دست نکشید؛ فردی بود که با پیکان در راه ماموریت جان خود را از دست داد.
حتی خود عراقی‌ها بارها اعلام کرده بودند که اگر ابوترابی این‌گونه است، ببینید خمینی(ره)  چگونه است.
صبحانه و ناهار و شام اعیانی اُسرا در اردوگاه
ما در طول هفت سال اسارت، همیشه صبحانه، آش می‌خوردیم و اگر آش می‌گویم به یاد آش‌های ایرانی و مادرهای‌مان نیافتیم‌، چراکه آشی که ما می‌خوردیم با محتوای کمی برنج و کمی عدس نارنجی رنگ بود که میزان آن کمتر از یک استکان کوچک برای یک نفر بود ولی جالب است الان نیز از همسرم می‌خواهم تا آن آش را برایم بپزد. به خوبی به یاد دارم اولین روزی که این آش را برای ما آوردند من از شدت بوی بد به بیرون رفته و از کمک‌  آشپز پرسیدم که برای صبحانه فردا چی دارید که او گفت تا ۱۰۰ سال هم اینجا باشید، باز هم آش خواهید خورد و خبری از نان و پنیر و چایی شیرین نیست.
البته از ناهار نیز برایتان بگویم که نهایت چند قاشق برنج به ما می‌دادند و اگر خورشت آن را می‌خواستیم همان ناهار می‌دادند وگرنه در وعده شام می‌توانستیم بگیریم که مقدار خورشت نیز خیلی کم بود یعنی یک مرغ برای ۲۰ نفر. بارها غذای مادرم را هوس کرده بودم ولی به خدا قسم که هیچ‌گاه آه و ناله نکرده و از کار خود پشیمان نبودم.
 
به قول یک گردشگر سوئیسی زندگی ما آزادگان متفاوت از ۹۹ درصد مردم جهان است
میان کلام به یک خاطره‌ای اشاره کنم که چند سال پیش اتفاق افتاد؛ روزی یک گردشگر سوئدی به ایران آمد و با من آشنا شد و من به  او جاهای مختلف تبریز را نشان دادم، وقتی داستان زندگی‌ام را برایش تعریف کردم او رو به پسر من کرد و گفت: «۹۹ درصد افراد دنیا، زندگی روزمره دارند یعنی به دنیا می‌آیند، تحصیل می‌کنند؛ ازدواج کرده و بچه‌‌دار می‌شوند و در نهایت می‌میرند ولی زندگی پدر تو جزو یک درصد مابقی است که یک زندگی متفاوتی دارد»، درحالی که خودم هیچ وقت از این زاویه دقت نکرده بودم.
بگذریم، نامه‌های زیادی بعد از شناسایی صلیب سرخ به من می‌آمد ولی من تا مادامی که ورزش خود را انجام ندادم دست به نامه نمی‌زدم حتی در جواب نامه‌ها به خانواده خود گفته بودم که منتظر من نباشند، چرا که اصلاً امیدی به بازگشت از اسارت ندارم‌.
 
مادرم به خاطر من ۷ سال کوکوسبزی نپخت
هفت ماهی بعد از اسارت بود که صلیب سرخ ما را شناسایی کرد و خانواده‌هایمان با خبر شدند که ما اسیر شده‌ایم در حالیکه حتی برای برخی از دوستان من مراسم ختم گرفته بودند.  پدرم که پارسال فوت کرد، بارها به من گفته بود که در خانه به خاطر مادرت نمی‌توانستم بی‌تابی خود را نشان دهم ولی دلم خون بود در حالیکه من برادر و خواهر‌های دیگری هم داشتم ولی من رابطه متفاوتی با پدر و مادرم داشتم و حتی نکته جالب این است که در طول هفت سال اسارت من، مادرم هیچ وقت کوکو سبزی نپخته بود چراکه غذای محبوب من بود. 
بارها در جواب نامه از برادرم خواسته بودم تا پدر و مادرم را متقاعد کند و امیدی به بازگشت من نداشته باشند زیرا رهایی از بند دشمنان کار سختی بود و حتی بارها دوستانم به من گفته بودند ما که خواهیم مُرد، پس چرا زبان یاد می گیریم؟
خوابیدن روی سیمان با یک پتوی نازک به مدت ۷ سال
شاید وقتی نام اردوگاه به ذهن می‌آید همه فکر کنند که مانند فیلم‌های جنگی چندین تخت فلزی روی هم در محیطی تمیز باشد ولی این چنین نبود؛ محیطی کاملاً کثیف بدون تخت جایگاه ۷ ساله من و دوستان رزمنده‌ام بود. ما هفت سال روی سیمان، آن هم با یک پتو خوابیدیم.
حمام ما نیز جالب بود آبی سرد در طول سال، آن هم اگر آبی بود. شاید هفته‌ها آبی برای استحمام وجود نداشت و گاهاً حتی آبی برای نوشیدن نیز در اختیار ما نمی‌گذاشتند.
نحوه کسب اخبار ایران در زمان اسارت
معمولاً اخبار ایرانی را از طریق روزنامه هایی که عراقی‌‌ها به ما می‌دادند، تحلیل کرده و متوجه می‌شدیم که در ایران چه خبر است، یا اگر اسیر جدیدی وارد اردوگاه می‌شدند همه گرد او جمع شده و تخلیه اطلاعاتی می‌کردند.
ماجرای زدن واکسن در ایام نزدیک به سوگواری امام حسین(ع)
ما فرائض دینی را با تمام محدودیت‌ها انجام می‌دادیم ولی معمولاً چند روز قبل از تاسوعا و عاشورا به بهانه واکسن به ما آمپول می‌زدند و تا حالت مرگ می‌افتادیم و بعد از گذشت چند روزی حالمان سر جایش می‌آمد و جالب است که این واکسن ها تاثیری روی من نداشت و حتی یکی از دوستان من که اهل سلماس بود نیز همانند من، مریض نمی‌شد و این باعث می‌شد تا دوستانی که در این چند روز اشتهایی برای خوردن نداشتند غذای‌شان را به ما دهند و ما دلی از عزا در بیاوریم.
یک آمپول برای ۳۰ نفر
البته واکسن زدن نیز جالب بود با یک واکسن برای ۳۰ نفر آمپول می‌زدند؛ خدا را شاکر بودیم که کسی بیماری خونی نداشت تا به بقیه نیز منتقل شود؛ حتی پانسمان مجروحان نیز به گونه‌ای نبود که از پانسمان جدید استفاده کنند بلکه از باقیمانده پانسمان مجروح قبلی برای مجروح بعدی استفاده می‌کردند.
من یک دانش آموز شاگرد اول بودم و بارها از مدرسه جایزه به خاطر درس خوبم گرفته بودم ولی انگلیسی یا زبان خارجی دیگری را بلد نبودم و دوران اسارت، از سر نیاز و برای برقرار کردن ارتباط با صلیب سرخ شروع به یادگیری زبان کردم.
برای ارتباط با صلیب سرخ مجبور شدم تا  زبان فرانسه یاد بگیرم
از طرف صلیب سرخ کتاب‌های انگلیسی زیادی را برای ما می‌آوردند و با اینکه دادن دفتر و خودکار محدود بود ولی کتاب‌های زیادی را به زبان‌های فارسی، انگلیسی، عربی، فرانسوی به ما می‌دادند و حتی یکی از آزادگان به نام آقای طوسی اهل شیراز مسلط به زبان انگلیسی بود و به ما در یادگیری زبان انگلیسی کمک زیادی می کرد. البته یادگیری زبان انگلیسی تاثیر خوبی داشت ولی وقتی که می‌خواستیم با صلیب سرخ صحبت کنیم، متاسفانه نیروهای بعثی و یا پزشکان بعثی در آنجا حضور داشتند و  انگلیسی را متوجه می‌شدند از این‌رو اقدام به یادگیری زبان آلمانی یا فرانسوی کردیم. از دوستان من افراد زیادی به زبان‌های آلمانی و فرانسوی کاملاً مسلط بودند و حتی یکی از همرزمان ما که الان پزشک بین‌المللی است به صورت خودآموز زبان آلمانی را یاد گرفت.

کمک پزشکان سوئیسی‌ صلیب سرخ در یادگیری تلفظ زبان فرانسوی به اُسرا
شاید سوال برایتان ایجاد شود که لغات فرانسوی سخت است و یادکرفتن آن برای افرادی که هیچ آشنایی با آن کلمات ندارد، ممکن نیست؛ با توجه به اینکه نیروهای صلیب سرخ اهل سوئیس بودند و به اردوگاه ما می‌آمدند اما فقط از آنها تلفظ لغات فرانسوی را می‌پرسیدیم و آنها نیز علاقه داشتند تا به ما کمک کنند و همیشه زمان خود را به یادگیری تلفظ از آنها سپری می‌کردیم؛ حتی وقتی من به ایران بازگشتم، کنکور خود را زبان فرانسه دادم.
ماجرای کینه پزشک بعثی از آزاده ۱۶ ساله
روزی پزشکی سوئیسی صلیب سرخ من را صدا کرد تا جراحات ناشی از ترکش را معاینه کند؛ من با او به فرانسوی صحبت کردم درحالیکه پزشک عراقی نیز آنجا حضور داشت و مدام از  من می‌خواست تا انگلیسی صحبت کنم ولی من همچنان به زبان فرانسوی با او صحبت می کردم. آن روز گذشت تا اینکه وقتی برای معاینه چشم در صف ایستاده بودم، از شانس بد من، آن پزشک عراقی من را شناخت و در همان جا مفصل کتکم زد و گفت که تو آن روز می‌خواستی تا من متوجه نشوم چه می‌گویی؟ این کارها باعث شد تا بچه‌ها روی به یادگیری زبان‌های آلمانی، ایتالیایی، عربی، انگلیسی، فرانسوی بیاورند.
یادگیری زبان‌های خارجی دنیا توسط اُسرای ایرانی از سر نیاز
شاید تصور برخی‌ها این است هر کسی که به جبهه رفته، از مدرسه فراری بوده و در جامعه ارزشی نداشت در حالی که من اذعان می‌کنم که ما در آن اردوگاه نخبه‌های زیادی را داشتیم که اکنون در سطح بالای علمی قرار دارند. ما دکتر افخمی زیر ۲۰ سال در اردوگاه داشتیم که در عرض یک هفته تُرکی یاد گرفت در حالی که خودش اهل یزد بود. یا یک نوجوان اهل مشکین شهر بود که سواد نداشت ولی تمام اشعار کتاب "الفیه ابن مالک" را حفظ کرده بود.
من پسری بودم که مادرم برایم نان می‌خرید
بزرگترین دستاورد من در زمان اسارت شناخت بهتر خودم بود. همیشه دنبال راهی برای انجام یک کار هستم و این را در دوران اسارت یاد گرفتم. من آنجا یاد گرفتم که چگونه روی پای خود بایستم در حالی که من همان پسری بودم که مادرم برایم نان می‌خرید. ما اسرا هزار سال هم اگر در اسارت بودیم باز همان روحیه خود را حفظ می‌کردیم و اینگونه نبود که روزها را بشماریم و با گذشت زمان و هر تولدمان ناراحت شویم بلکه پخته‌تر می‌شدیم.
گذشتن از همه چیز ایثار است/ من تشنگی و گرسنگی واقعی را دیده‌ام
من گاهاً حسرت آن روزها را می خورم چراکه در آن دنیا چیزی برای از دست دادن نداشتم ولی اکنون تعلقات زیادی دارم. ما در دوران اسارت از همه داشته هایمان می‌گذشتیم به طوری که شاید سهمیه ما در روز یک نان بود و اگر فردی آن را از ما می‌خواست بدون هیچ منتی آن را دو دستی تقدیم می‌کردیم و حتی برخی از بچه‌ها در اسارت سیگار می‌کشیدند و آن یک دینار ماهانه‌ای که برای بن به ما می‌دادند را برای خرید سیگار به آنها می‌دادیم در حالی که خودمان می‌توانستیم لااقل یک قاشق شکر بخریم. در کل اینکه از همه داشته خود بگذریم، ایثار است.
ما تشنگی و گشنگی را به معنای واقعی چشیده‌ایم و حتی بارها در خانه به من گفتند که خوب ما نیز در رمضان تشنگی و گشنگی را می‌چشیم ولی من به آنها گفتم که شما تشنگی و گرسنگی را زمانی کشیده‌اید که مطمئن هستید در داخل یخچال آب و غذا هست ولی ما تشنگی و گرسنگی را زمانی کشیده‌ایم که امیدی به داشتن یک وعده غذا و آب هم نداشتیم.
وقتی اتفاقی می‌افتاد و از ما بازجویی می‌کردند که چه کسی برای مثال نماز جماعت را برگزار کرده است چندین نفر بلند شده و اعلام می‌کردند که آنها نماز را برگزار کردند و این منجر می‌شد تا بعضی‌ها دچار بهت و تعجب شوند که مگر چند نفر می‌تواند نماز جماعت برگزار کرده و امام جماعت شود در حالی که آنها می‌دانستند به خاطر این کار کتک خواهند خورد و شاید کابل به چشم و گوششان اصابت کند.

اعلام پایان شب‌های بدون ماه
شیرین‌ترین خاطره‌ام  بدون اغراق روز اعلام آزادی‌مان بود و شبی که آزاد شدیم خوب به یاد دارم که بعد از هفت سال ماه را دیدم؛  برخی از نعمت‌ها به قدری در دسترس هستند که شاید به نبود آن‌ها فکر نکنید و یکی از آنها برای من دیدن ماه بود چراکه عملاً ما همیشه در روز، آن هم چند دقیقه‌ای را در محوطه بودیم و بیشتر در داخل بند روزهای خود را سپری می‌کردیم از این رو ما دیدی به شب نداشتیم و دقیقاً روز آزادی و بعد از ۷ سال اسارت من ماه و ستاره را دیدم و این باعث شد تا کتابی به نام شب‌های بدون ماه را بنویسم. هفت روز بعد از اعلام خبر آزادی، آزاد شدیم و یک شهریور سال ۱۳۶۹ بود که از مرز مهران وارد خاک ایران شدیم.
رحلت امام خمینی(ره) تلخ‌ترین خاطره آزادگان است
خاطره تلخ همه ما آزاده‌ها رحلت رهبر کبیر انقلاب اسلامی بود که چند تن از دوستان مجروح در بیمارستان از طریق تلویزیون این خبر را شنیده و به ما اطلاع دادند از این‌رو اردوگاه را با نیروهای زیادی محاصره کرده بودند و هراس از ما داشتند و حتی یادم هست که همه گریه کردیم و نکته جالب این بود که در روزنامه‌های عراقی ننوشته بودند که خمینی مُرد بلکه که نوشته بودند که خمینی فوت کرد.
بعد از آتش‌بس اوضاع وخیم‌تر شد
بعد از سال ۶۷ که آتش‌بس اعلام شد، مذاکراتی در رابطه با نحوه مبادله انجام گرفت و ۲۸ ماه بعد از آتش‌بس بود که ما آزاد شدیم؛ بعد از جنگ ذره‌ای امید برای آزادی داشتیم ولی بعداً متوجه شدیم که وضع وخیم‌تر هم شد چراکه قبل از آتش بس کویت، عربستان و امارات به عراق پول می‌دادند ولی بعد از آتش بس دیگر این کمک مالی قطع و باعث شد تا سهمیه غذای ما نصف شود.
روز موعود
در نهایت ۱ شهریور سال ۱۳۶۹ از طریق مرز مهران وارد ایران شدیم و آن زمان من یک جوان ۲۴ ساله بودم و باور کردنی نبود که در خاک ایران هستم و البته انتظار آنچنان استقبال گسترده را هم نداشتم؛  وقتی از مرز وارد خاک ایران شدم، شماره‌ام را به یک نفر دادم تا با خانواده من تماس بگیرد و اعلام کنند که من از مرز وارد ایران شدم البته  یک شب در کرمانشاه بودیم و چند شبی در تهران مستقر شدیم و بعد از انجام معاینات پزشکی و حمام در نوبت برگشت مانده و ۵ شهریور ۱۳۶۹ وارد تبریز شدم، در فرودگاه به قدری مردم برای استقبال آمده بودند که باور کردنی نبود و هر آزاده‌ای را بر روی دست مردم می‌آوردند ولی من از زیر دست مردم خارج شدم و به آن طرف رفتم و بعد خانواده خود را پیدا کرده و آنها را در آغوش کشیدم.
قیافه همه آشناهایمان تغییر کرده بود
همه بچه‌های فامیل بزرگ شده بودند و قیافه‌ها تغییر کرده بود و من چند دقیقه‌ای به صورت آنها خیره شده و بعد آنها را می‌شناختم و البته طبق گفته آنها من نیز تغییر کرده بودم.
وقتی از اسارت برگشتم خیلی نازم را می‌کشیدند از این‌رو از آنها خواستم تا به روال عادی زندگی برگردیم چراکه من یک تجربه هفت ساله با خود آورده بودم. یک هفته بعد از آزادی اقدام به گرفتن دیپلم خود کردم و سپس در کنکور زبان فرانسه شرکت کردم و اولین دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد و دکترای زبان فرانسه از دانشگاه تبریز هستم که دفاع کردم.
ازدواج با دختر همسایه و تولد سجاد/ ترجیح زندگی در ایران به زندگی در اروپا
سال ۷۱ با دختر همسایه‌مان ازدواج کردم و حاصل این ازدواج یک فرزند به نام سجاد با مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد حسابداری است. با این که با پسرم اختلاف نسل داریم ولی سعی می‌کنم خود را با او هماهنگ کنم و هر هفته باهم دوچرخه سواری و کوهنوردی می‌کنیم. من شرایط زندگی در خارج از کشور از جمله فرانسه را داشتم ولی طعم غربت را به خوبی چشیده ام و دوست دارم که در کشورم زندگی کرده و بمیرم و حتی تنها فرزند خود را نیز اینگونه تربیت کرده‌ام.
اوایل من خودم را با زندگی جدید وفق نمی‌دادم ولی بعدها با جامعه جدید آشنا شدم به طوریکه وقتی از اسارت آمدم فکر می‌کردم که موی سر همه زنان مشکی است و وقتی موهای رنگ شده را می‌دیدم تعجب میکردم که این همه خارجی در ایران چه می‌کند و بعدها فهمیدم که رنگ و مش است.
عدم حمایت مسوولان از کتاب شب‌های بدون ماه
 یک کتاب سه زبانه با نام شب‌های بدون ماه نوشتم و در یک مراسمی از آن رونمایی شد ولی در همان مراسم ماند و کسی کمک نکرد تا آن را چاپ کنم و حتی یکی از اداره‌های متولی به من گفت که ما اعتبار خرید دستمال کاغذی را هم نداریم.
نسل هم فرق کند، نباید تربیت فرزندان فرق کند
همه از ما می‌پرسند که فرق نسل ما با نسل فعلی چیست در حالی که به نظر من اگر نسل فعلی در جای ما بودند قطعاً همان کاری که ما کرده‌ایم را انجام می‌دادند، الان باید قبول کرد که زمان عوض شده است ولی هر چقدر که زمان عوض شود نباید تربیت فرزند تغییر یابد چرا که من یک فرهنگی هستم و در مورد تربیت برخی از فرزندان گلایه دارم چون در زمان تدریس قرصی از کیف یک دانش آموز ۱۰ ساله پیدا کردم که یک قرص اعصاب و روان بود و وقتی با او صحبت کردم متوجه شدم که پدر و مادرش شاغل هستند و غذایش به صورت سفارشی و تلفنی دم در خانه می‌آید؛ آن کودک پول داشت ولی مهر و محبت نداشت.
نسل جدید از لذت نان و پنیر خوردن محروم است
یا حتی وقتی من به مدرسه می‌رفتم با خود از سر راه سنگک خریده و راهی مدرسه می‌شدم در حالیکه بسیاری از دانش‌آموزان بیسکویت و کاکائوهای گران قیمت به من می‌دادند تا من سنگک را به آنها بدهم؛ بسیاری از کودکان امروزی طعم نان و پنیر خوردن را نمی‌دانند.
رئیس آموزش و پرورش خبر نداشت که من آزاده و جانباز هستم
من بعد از اسارت در آموزش و پرورش مشغول به کار شدم و همیشه سرم گرم کارهای خودم بود؛ حتی وقتی که رئیس ناحیه ۳ آموزش و پرورش با خبر شده بود که یک آزاده در بین نیروهایش هست، من را به دفترش دعوت کرد و گفت چرا تا الان به او نگفتم که یک رزمنده و آزاده هستم؛ من هم گفتم که من سرم به کار خودم گرم است و لزومی ندارد تا چنین مواردی را مطرح کنم در حالی که خود آن رئیس اذعان می‌کرد که برخی از افراد پیش او مراجعه کرده و می‌گویند که داماد دختر خاله فلان همسایه‌شان در جبهه حضور داشت از این‌رو و باید به این آقا امکانات داد.
 تفاوت بین احترام به اُسرا در اروپا و ایران
در یکی از کشورهای اروپایی که بودم؛ اسم اسرایی که توسط نازی‌ها گرفته شده بودند را روی سنگ حک کرده بودند و شهرداری هر روز روی آن سنگ گُل می‌گذاشت و یا در کشور فرانسه محلی به نام شهدا وجود دارد که یک مشعل همیشه در آنجا روشن است؛ وقتی به آنجا رفتم با جانبازان و اسرایی آشنا شدم که ۹۹ درصد آنها در اثر تجاوز به خاک کشورهای دیگر جانباز و اسیر شده بودند ولی کاش مسوولان ما می‌دیدند که چه احترام و ارزشی به آنها می‌دادند.
مرغ گران می‌شود ما را مقصر می‌دانند
الان شبانه روز مرغ و گوشت گران می‌شود و ما را مقصر می‌دانند در حالیکه ما برای دفاع از ارزش‌ها رفته بودیم و علاقه‌ای به اختلاس و ارتشا نداشتیم و اگر مرغ گران می‌شود ما نیز از آن مرغ گران می‌خریم و پولمان را جلوی تخته سیاه و تدریس به دست می‌آوریم؛  من یک جانباز ۴۰ درصد هستم که نصف بدنم را در جنگ از دست دادم و خیلی‌ها هستند که اگر جای من و امثال بودند الان خون مردم را در شیشه کرده بودند.
 
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما