۱۳۶۹
2 روز از آزادی ما سپری میشد، روز قبلش ما را به قرنطینهای، که کل آزادگان میبایست یکی دو روزی را در آنجا سپری کنند، منتقل کردند؛ چهره همه بچهها نشان از خوشحالی آنها از آزادیشان داشت، خوشحال از اینکه پا به سرزمین مادری خود ایران گذاشتند، سرزمینی که برای حفظ و سربلندی آن خون بهترین دوستانمان تقدیم شد.
اگر چه همه به ظاهر خوشحال به نظر میرسیدند، اما میدانستند آخرین لحظات با هم بودن است لحظاتی که دور شدن از آن برای همه سخت بود، لحظه وداع با دوستانمان فرا رسید دوستانی که بیش از ۳۰ ماه شب و روزمان با یکدیگر سپری شد.
روزها و شبهایی که گاهی با استرس و فشار همراه بود، زمان فرود آمدن ضربات کابلهای برق، سیم خاردارهای به هم بافته شده، شیلنگهای آب و... که عراقیها از آنها برای شکنجه بدنهای ضعیف اسرا استفاده میکردند، لحظاتی که برخی با خنده و شوخی بچهها و برخی لحظاتش با غم و غصه همراه بود.
به ویژه آن زمانیکه دوستان بهتر از جانمان را به بهانههای واهی مثل بیدار شدن برای خواندن نماز و یا جمع شدن پنهانی دو یا چند نفر دور هم برای گوش دادن ذکر مصیبت در مناسبتهای مختلف به بدترین وضع شکنجه میکردند، اما در آن لحظات سخت، نفس گیر و طاقت فرسا تنها ذکر خدا و ائمه روحمان را آرامش میداد و چه زیبا بود آن لحظاتی که تلاش داشتیم به خدا نزدیک شویم.
ما در آن روزها غم و شادیهایمان با هم گره خورده بود و ناگسستنی به نظر میرسید.
به یادم دارم 2 روزی که قرنطینه پادگان ارتش بودیم، بارها صحنههای دوران اسارت در ذهنم رژه میرفتند، صحنههای گرسنگی و تشنگی، شکنجههای دسته جمعی و انفرادی، انداختن اسیر در فاضلاب، جمع شدن چند نگهبان عراقی که از روی صورتشان میتوانستی تشخیص دهی برای شکنجه تا حد مرگ اسرا لحظه شماری میکردند و انگار تشنه به خونشان هستند تا انداختن اسیری در داخل حوض آب سرد در زمستان در اردوگاه نفرین شدهای که در آن قرار داشتیم، لرزیدن اسرا از شدت سرما در شبهای بلند زمستان و از حال رفتن برخی بچهها به دلیل گرمای طاقت فرسا در تابستان و...
امروز که سالها از آن روزها میگذرد انگار همین دیروز بود که آن لحظات را پشت سر میگذاشتیم، سختترین زمان همان زمانی بود که هر کدام از ما با اتوبوسهای ویژه به سمت استانهایمان حرکت کردیم اما نمیدانستیم آیا فرصتی رخ میدهد تا دوباره یکدیگر را ملاقات و خاطرات آن دوران خوش با هم بودن را مرور کنیم!!.