به گزارش
بلاغ، آنچه در پی میآید بخش دیگری از سلسله خاطرات تبلیغی حجتالاسلام قرائتی است که توسط خبرگزاری حوزه منتشر شده است
***
* شیخ عباس قمی و کار روزانه برای امام زمان(ع)
حضرت آيت اللَّه مرواريد(ره) نقل مىكردند: در خدمت حاج شيخ عباس قمى(ره) در باغى در حوالى مشهد مهمان بوديم. حاج شيخ عباس بعد از سلام و احوالپرسى شروع به نوشتن كرد. گفتند: آقا امروز روز تفريح است فرمود: فكر میكنيد من از سهم امام بخورم و كار نكنم!. صاحب باغ گفت: آقا! غذاها و ميوه ها سهم امام نيست، مال شخصى من است، شما استراحت كنيد. جواب داد: يعنى میگویيد يك روز هم كه از سهم امام زمان (ع) استفاده نمیكنم، براى مولايم كار نكنم؟!.
* همۀ نامها پاك شد، ولى ...
فرد خيّرى در يكى از شهرهاى ايران بناهاى خيريّۀ زيادى ساخته بود و بر سر در هر بيمارستان و مدرسهاى كه مىساخت نام خودش را با كاشيكارى مینوشت. يك روز جوانى به او رسيد و گفت: من به خاطر فقر نمى توانم ازدواج كنم و به گناه مىافتم، اگر شما مقدار كمى پول به من بدهيد، ازدواج مىكنم. او هم در كنار خيابان چند هزار تومان به او مىدهد. پس از مدّتى مرد خيّر از دنيا رفت. شخصى او را در خواب ديد و پرسيد: در آن عالَم چه خبر است؟ گفت: همۀ نامها پاك شد، ولى آن چند هزار تومان بى نام به كارم آمد.
با كتك آشنا هستيم!
اوّلين سالى كه اسراى ايرانى آزاد شدند، گروهى از اين عزيزان را به حج آوردند. صحبت راهپيمايى برائت از مشركين بود و خطراتى كه پيشبينى مىشد. آزادهها گفتند: ما را در خط اوّل قرار دهيد، چون ده سال در زندانهاى عراق كتك خوردهايم و با كتك آشنا هستيم.
* صغيرهايى كه كبير نمىشوند!!
حضرت آيت اللَّه العظمى گلپايگانى(ره) جهت رسيدگى به يتيمان مبلغى كمك مىكرد. شخصى سالها مراجعه مىكرد و میگفت: آقا در همسايگى ما چند صغيرِ يتيم هستند به آنها كمك بفرمائيد. از آقا كمكى میگرفت و میرفت. او فكر میكرد آقا چون به سن پيرى رسيده فراموش میكند كه چند ماه قبل هم مراجعه كرده است. تا اينكه روزى آقا به او فرمود: اين چه صغيرهايى هستند كه كبير نمىشوند!!.
* اگر هدف، خدا باشد
وقتى براى قبولى زعامت و مرجعيّت، خدمت شيخ انصارى(ره) رسيدند؛ ايشان گفتند: در جوانى همشاگردى داشتم كه از من فهيم تر بود، به سراغ او برويد. گفتند: ايشان در نجف نيست. گفتند: هر كجا هست پيدايش كنيد. بالاخره به رشت آمده خدمت ايشان رسيده و قصه را تعريف كردند.
وی گفت: شيخ درست گفته من در جوانى از او بالاتر بودم، امّا سالهاست او در حوزه نجف فعّال بوده و من در رشت از درس و بحث منزوى، پس الآن او از من قوىتر است، به سراغ او برويد. آرى، اگر هدف خدا باشد، چنين مىشود.
* انجام برنامههای انقلاب همراه با رضایت والدین!
خدمت حضرت امام (ره) بودم كه دخترى با گريه خدمت امام عرض كرد: میخواهم كارهاى انقلابى بكنم، ولى پدر و مادرم نمى گذارند. امام فرمود: از برنامه هاى انقلابى كارهايى را انجام بده كه پدر و مادرت راضى باشند.
* مصرف برق در منزل رهبر معظّم انقلاب
خدمت رهبر معظّم انقلاب رسيدم، تمام چراغهاى اتاق خاموش و فقط چراغِ روى ميز ايشان جهت مطالعه روشن بود. اطرافيان گفتند: آقا تنها وقتى مهمان خدمت ايشان میرسد چراغ اتاق را روشن میكند.
* مادر چند دكتر، از بىدكترى مُرد
در اصفهان زنى بود كه چند پسرش دكتر بودند؛ زنهاى ديگر هميشه به او میگفتند: خوشا به حالت كه بچه هايت دكتر هستند، براى روز پيرى به دردت مىخورند. اين خانم روزى از خانه يكى از فرزندانش به قصد خانه ديگرى خارج مىشود، در راه تصادف كرده و خونريزى مغزى میكند. او را به بيمارستان منتقل مىكنند ولى كسى نمى داند، كيست؟ تا اينكه از دنيا مىرود و او را به سردخانه مىبرند. بعد از چند روز آقاى دكتر منزل برادرش زنگ میزند تا حال مادر را بپرسد. جواب میشنود كه مادر اينجا نيست! به تكاپو میافتند بالاخره جنازه مادر را از سردخانه تحويل میگيرند!!
راستى عجب دنيايى است، مادرى كه چند فرزند دكتر دارد و ديگران به حالش غبطه میخوردند، از بىدكترى میميرد!.
* ارزش نشستن انسان با یک باسواد در طويله!
يكى از همكاران آموزشيار ما در نهضت سوادآموزى كه به روستايى رفته بود هر چه تلاش كرد تا جايى براى كلاس پيدا كند نشد، بالاخره زيراندازى در طويلهاى انداخت و به هر قيمتى بود كلاس را تشكيل داد. وقتى اين ماجرا را شنيدم به ياد اين حديث افتادم كه اگر انسان با يك باسواد در طويله بنشيند، بهتر از آن است كه با بى سواد بر فرش قيمتى بنشيند.
* دو نماینده در دو جبهه مختلف
شخصى دو پسر داشت، يكى را به آمريكا و ديگرى را به سپاه پاسداران فرستاده بود. احوال فرزندانش را پرسيدم. گفت: يكى را فرستادهام جبهه كه اگر انقلاب پيروز شد بگويم اين طرفى هستم، ديگرى را فرستادهام آمريكا كه اگر ورق برگشت، بگويم آن طرفى هستم. ديدم شوخى معنىدارى است، البتّه بعضى بهطور جدّى اينگونه هستند.
* مانع شدن در راه خدا
جوان جانبازى يك دست و يك پايش را تقديم اسلام كرده بود. خواهر تحصيل كرده و باكمالى گفت: چون فكر میكنم كسى با وی ازدواج نكند، آماده هستم با او ازدواج كنم، امّا پدر و مادر دختر مخالفت میكردند. گفتم: به آنها بگوئيد اگر مسائل اصلى مثل ديندارى و اخلاق و اصالت خانواده حل است، ايجاد كردن مشکل به خاطر مسائل فرعى و جزئى، مانع شدن راه خدا است. چون ازدواج هم راه خداست.
* آرزوی شهید بهشتی
مرحوم حاج آقا حسن بهشتى كه در 21 ماه رمضان در اصفهان به شهادت رسيد، از بستگان شهيد دكتر بهشتى بود. اين خاطره را درباره وی تعريف میكرد كه مرحوم بهشتى از نوجوانى سحرخيز و اهل شبزندهدارى و راز و نياز بود.
يكى از اعضاى خانه به پشت در اتاق اين جوان 17 ساله میرود تا دعاى وی را بشنود، میبيند كه میگويد: خدايا! من سعى میكنم جوانيام را به درس خواندن بگذرانم، سعى میكنم گناه نكنم و تقوا داشته باشم. اى خدا! كمكم كن آرزو دارم به جايى برسم كه جوامع بشرى از من استفاده كنند. خداوند نيز دستش را گرفت و با قلم و بيان او، هزاران نفر را هدايت كرد. او در تدوين قانون اساسى سهم بسزايى داشت و در پيروزى انقلاب و رفع مشكلات سال هاى اوّل انقلاب نفر اوّل بود.
* قصّه اتوبوس
مرحوم شهيد بهشتى به كاشان آمده بودند. خدمت وی رسيدم، به فرزندشان گفتند: قصه اتوبوس را براى آقاى قرائتى بگو. گفتم: قصه اتوبوس چه بوده؟ گفتند: در ميان مسافران يك اتوبوس شركت واحد دربارۀ پدرم بحث میشود؛ يكى میگويد كاخى مجلّل دارد، ديگرى میگويد ساختمانى 10- 15 طبقه دارد! راننده میگويد: بحث نكنيد من خانه وی را بلدم، الآن شما را به آن جا میبرم. اتوبوس پر از جمعيت در خانه ما متوقّف میشود، زنگ خانه به صدا در آمد و من در را باز كردم، ديدم 40- 50 نفر پشت در خانه جمع شدهاند! گفتم: چه خبر است؟ ديدم همه با هم میگويند: اين كه يك خانه معمولى بيشتر نيست!!
* از سفر تبلیغیِ روستاهای ياسوج تا هامبورگ
در زمان طاغوت، شهيد بهشتى و شهيد باهنر تصميم گرفتند با دوستانشان به روستاهاى اطراف ياسوج بروند؛ مناطقى كه كسى رغبت نمىكند براى تبليغ به آنجا برود. گروهى هيجده نفره را تشكيل داده و به مناطق گمنام سفر میكنند.
از طرفى اين دو شهيد بزرگوار جلسه میگيرند كه لازم است صداى اسلام را به خارج از كشور برسانيم و لذا شهيد باهنر به ژاپن و شهيد بهشتى به هامبورگ سفر میكنند.
آرى براى تربيتشدگان اسلام فرق نمیكند در كدام محل باشند؛ در ميان عشاير يا شهرهاى بزرگ و كوچك و يا حتّى كشورهاى ديگر.
* نبايد توهين كنيم!
فرزند شهيد بهشتى تعريف میكرد: همراه پدرم از كنار قبرستانى در اروپا گذر میكرديم. وی گفتند: توقّف كنيم و در قبرستان قدمى بزنيم. در حين قدم زدن به قبر ماركس رهبر ماركسيستهاى جهان رسيديم. وقتى از قبر او گذشتيم يكى از همراهان گفت: قبر ماركس همان قبرى است كه سگى روى آن نشسته است؟ پدرم تا اين جمله را شنيد با اينكه هيچ كس جز ما در قبرستان نبود، با چهرهاى درهم كشيده فرمود: ما منطق داريم نبايد توهين كنيم.
* اثبات حقانیت جمهوری اسلامی با زبان بىزبانى
در مراسم حج، يكى از برادران ترك زبان از روى سوزى كه داشت، میخواست حقّانيت جمهورى اسلامى را به شخص عرب زبانى حالى كند. قرآنى را به دست گرفته و به مرد عرب گفت: شاه، قرآن، آنگاه اشاره به زير پايش کرد؛ (یعنی به برکت قرآن، شاه پائین افتاد)، سپس گفت: امام خمينى، قرآن؛ و اشاره به بالاى سرش کرد(یعنی به برکت قرآن، امام بالا برده شد)؛ و بالاخره با اشاره مطلب خود را فهماند. اگر كسى سوز دينى داشته باشد به هر قيمتى شده پيام خودش را میرساند.