رضا در چه سالی به شهادت رسید؟
در روز 16 آبان سال 61 در عملیات محرم در منطقه موسیان به شهادت رسید.
پیکرش را بعد از چه مدتی برایتان آوردند؟
ایشان که به شهادت رسید آن سال هوا بد بود، گفتند: «ما نمیتوانیم او را بیاوریم مثل این که رضا مفقود شده است». آن شب رضا به خوابم آمد و گفت: «مامان تو ناراحت نباش اگر هر کس آمد و گفت که نمیتوانیم او را بیاوریم، من میآیم».
من هم باور کردم، وقتی که میآمدند و میگفتند که او را نمیتوانیم بیاوریم، میگفتم: «مسألهای نیست، بچه من میآید، من میدانم که رضا میآید». و بعد از یک هفته او را آوردند، 23 آبان ماه همان سال بود که رضا را آوردند.
رضا را که آوردند چه احساسی داشتید؟
چون خیلی به من سفارش کرده بود که گریه و زاری نکنم، اگر میخواهی گریه کنی شب گریه کن تا دلت ساکت شود، برای امام حسین (ع) و فرزندانش گریه کن، یاد این حرفها که میافتم اشکم در میآمد، هنوز 18 سالش تمام نشده بود، خداوند انگار صبری به من داده بود که وقتی او را میدیدم تحمل میکردم و شعار میدادم این گل پرپر من، فدای رهبر شده و مردم که میآمدند و میدیدند میگفتند: «مثل اینکه بچه این نیست، دلش اصلاً برای پسرش نمیسوزد، اگر مادرش بود دلش میسوخت».
وقتی این حرفها را به من میگفتند در جواب میگفتم: «بگذارید بگویند و شب مینشستم و گریه میکردم».
از رابطه رضا و حسین بگویید؟
حسین در کردستان بود و رضا در جنوب، 9 ماه بود که همدیگر را ندیده بودند، رزمندگانی که به کردستان میرفتند نامه رضا را میبردند، به آنها میگفت به برادرم بگویید که خیلی دوستش دارم و دلم میخواهد او را ببینم، حسین هم برای رضا نامه مینوشت و در نامههایش افتخار میکرد که برادری مثل رضا دارد که در جبهه دارد میجنگد، وقتی خبر شهادت رضا را به حسین دادند، (البته غیر مستقیم) گفتند پای برادرت قطع شده است و مادرت زنگ زد که هر چه زودتر تو بایستی بروی، گفت: «اشکالی ندارد، بروم خانه چه کار کنم».
خلاصه راضی نمیشد به خانه بیاید، دیدند که راضی نمیشود، گفتند: «حسین! برو مادرت تو را خواسته و گفت حتماً بیایی». حسین در جواب آنها میگفت: «اگر پای برادرم قطع شده اشکالی ندارد اگر چیز دیگری هست حقیقت را به من بگویید».
خلاصه خبر شهادت رضا را به حسین دادند، حسین خودش به من گفت: « مامان تو چه کار کردی وقتی خبر شهادت رضا را به تو دادند؟ بمیرم برای امام حسین (ع)».
20 روز بعد از خبر شهادت رضا، حسین به خانه آمد، وقتی خبر دادند رفتم کنار در، حسین از دور لبخند میزد رفتم جلو و بغلش کردم، گریه امانم نمیداد، گفتم: «حسین جان به تو تبریک میگویم». گفت: «مامان! گریه میکنی خوشا به حالت، تو مادر شهید شدی و خوشا به حال رضا که راه صد ساله را، یک شبه طی کرد».
از حسین و شهادتش بگویید؟
بعد از رضا، حسین را به جبهه نفرستادند، فرمانده سپاه زیراب بود، 2 سال آنجا ماند، 24 ساعت آنجا بود و 24 ساعت خانه، من هم اصرار میکردم که تو باید ازدواج کنی، گفت: «فکر میکنی که من ازدواج کنم، اینجا میمانم، من بچه جبهه هستم و در اینجا نمیتوانم زندگی کنم».
دوستان و آشنایان وقتی از حسین میپرسیدند: «سوادکوه چه کار میکنی؟» حسین میگفت: «شاگرد بنایی میکنم». هیچوقت نمیگفت من فرمانده سپاه هستم، هیچوقت لباس سپاه را تنش ندیدم، هر وقت به او میگفتم دوست دارم تو را توی لباس سپاه ببینم، میگفت: «ای مامان جان! نمیدانی چقدر سخت است لباس سپاه پوشیدن». میگفت: «تو میدانی لباس سپاه چیست؟» گفتم: «نه!» میگفت: «لباس سپاه، لباس سربازان امام زمان (عج) است، ما که هنوز لیاقت نداریم سرباز امام زمان (عج) شویم، هر کس که این لباس را بپوشد باید سرباز واقعی امام زمان باشد». گفتم: «چرا حسین جان؟ تو که این همه نماز شب و قرآن میخوانی، حتماً سربازش هستی».
از ازدواج حسین بگویید؟
حسین را خیلی جاها بردم، خیلی از دخترها را دید، هر جا که ایشان را میبردم تا دختر را ببیند، موهایش را میتراشید و لباس خوب نمیپوشید، میگفتم حسین! چرا این کار را میکنی، تا این که حسین یک هفته، 10 روزی سوادکوه ماند، منافقین حمله کرده بودند من خیلی بیقراری میکردم تا اینکه یک شب رضا به خوابم آمد، گفت: «بیا تو را ببرم تا جای حسین را به تو نشان بدهم». یک جنگل بزرگ و تاریک، یک دختری را به من نشان داد و گفت: «مامان! این دختر زن حسین است». گفت: «حسین قرار است با این دختر ازدواج کند». ما 4 ـ 3 دختر را دیده بودیم، به دخترم گفتم رضا، زن حسین را به من نشان داد و آنهایی را که میبینم، نیستند.
ما رفتیم تا از دختر خواستگاری کنیم، حسین گفت: اگر قبول نکرد من به جبهه میروم، مراسم عقد و عروسی برگزار شد، حسین یک سال و نیم بعد هوای جبهه رفتن به سرش زد در کشاکش رفتن و نرفتن خلاصه حسین مثل همیشه موفق شد، هنگام رفتن بود، با من، خواهر و همسرش خداحافظی کرد، گفت: «شاید برنگردم»، همسرش باردار بود، حسین رفت و در والفجر 8 جاودانه شد، دوستان حسین به او میگفتند: «ما همه یکی یا دو تا بچه داریم اما تو بچه نداری تا اگر شهید شدی بچهات برای تو گریه کند». اما فرزند حسین بعد از شهادتش به دنیا آمد که برای ما یادگاری از پسر شهیدم هست.
و حرف آخر.
چه بگویم، بیشتر مسؤولان، دنیاپرست شدهاند، خیلیها شهدا را فراموش کردهاند، مسؤولان باید فکر کنند که این جوانها برای چه رفتند؟ خون شهدا را نگذارند که پایمال شود، کاری نکنند که قلب خانوادههای شهدا غصهدار شود.