تاریخ انتشارچهارشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۹:۱۳
کد مطلب : ۹۰۵۵۵
۰
plusresetminus
تابوت‌هایی که پر کشیدند/چشم‌هایی که به در خیره ماند
بلاغ، بازهم بار دیگر قرار شد در ایام فاطمیه یا همان روزهای بی‎مادری شهدا، مازندران، دیار 10 هزار و 400 آلاله گلگون‌کفن، مدرسه عاشقی فدائیان لشکر ویژه 25 کربلا، آن هم در حسینیه‎ای خاطره‎انگیز، میزبان وداع با دو کبوتر گمنام باشد.

همین خبر ذهنم را برانگیخت تا باز هم برای‌شان بنویسم، برای لاله‌هایی قلم بزنم که در اوج گمنامی خوش‎نام‌ترین مردان هستی‎ هستند. عاشقانی که خراباتی را هر بار با حضورشان گلستان می‎کنند و پیوند عاطفی قلب‎ها را با بهترین مفاهیم آدمیت گره می‎زنند.

اینجا ساری، انگار در شهر ولوله‌ای برپاست بنرهایی قد علم کرده‎اند و خبر از حضور پروانه‎ها می‎دهند، اینجا ساری، درهای خانه‎های مفقودالأثرها باز است و مادرانی چشم‌ انتظار، قدخمیده و با چشم‎هایی کم‌سو شده، منتظر نازدانه‎های‌شان هستند.

اینجا ساری، هنوز ذکر یازهرا یازهرای سید مداحان شهید، سید مجتبی علمدار به‌گوش می‎رسد و سوز دل و ضجه‌های این سید عاشق است که حال‌ و هوای شهر را فاطمی می‎کند.

خبر حضور شهدای گمنام به مادران مفقودالأثرها رسیده، اهل منزل سعی دارند که مادر متوجه از حضور شهدا نشود ولی او نیاز به پیک ندارد، پیک دلش از چند روز قبل به او وعده حضور چند بی‎نام و نشان را داده، او باید برای آنها مادری کند.

او چند سال است که درب خانه را نمی‎بندد، هر چند وقت یک بار مهمانی دارد، مهمانانش را می‎بوید تا شاید، بوی فرزندش را استشمام کند. شنیده‌ام که درب خیلی از خانه‌ها بسته شده و مادرانی پس از عمری چشم‌ انتظاری، به دیدار گم‎کرده‎های‌شان شتافتند.

اما شب گذشته در حسینیه عاشقان کربلای ساری می‎توانستی مادرانی را ببینی که هنوز درب خانه‎های‎شان باز است و هنوز می‎گردند، می‎گردند و می‎گردند تا شاید پایان روزهای فراغ‌شان فرا برسد.

فاطمیه اول و شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) مادر شهدای گمنام است، شوری در حسینیه برپا است همه آمده‌اند و انتظار می‎کشند تا ارغوانی‎ها بیایند، مادران شهدا با مویه‎خوانی به استقبال شیربچه‎های‌شان می‎روند، همه آمدند تا دو کبوتر غریب آشیانه ما احساس غربت نکنند.

در همین لحظه که نوای زیبای شهدایی، از بلندگوی حسینیه در حال پخش است، درب ضلع جنوبی حسینیه وا می‌شود و دو دسته‎ گل از دور به جمع خواهران خود می‌پیوندند.

مجری چاووشی می‎خواند و فریاد می‎زند: آمدید اما داغ تشییع مادر بر دل‌مان ماند! شب شهادت مادر، هم‌دمان بانوی دو عالم با چرخیدن در لابه‎لای مردم، رقص عاشقی می‌‏کنند و دل‌ها را می‎ربایند.

نکته‎ای که دلم را آتش زد، این بود، وقتی به نوشته جلوی تابوت‎ها نگاه کردم، هر دو شهید از شهدای عملیات کربلای چهار بودند، عملیاتی که بیشتر بچه‎ها در آن پرواز کردند.

پیکرهای پاک شهدای کربلای چهار ام‎الرصاص بر فراز دستان برادران خود به‌سختی به روی جایگاه رسید و این‎بار ذکر روضه مادر همه را مغلوب کرد و اشک‌‏ها از گونه‏‌ها سرازیر شد.

نمی‌دانم این دو شهید گمنام که در قالب پاکتی از نور در حسینیه حضور داشتند مهمان بودند، یا مردمی که بدون کارت دعوت آمدند، اما هم مردم و هم دو شهید آمدند، در کنار هم بودند اما دنیای آنها با دنیای ما زمین تا آسمان فرق داشت، آنها عرشی بودند و ماها فرشی؛ آنها آسمانی و ماها زمینی.

نمی‎دانم آنها دلتنگ وطن شده بودند یا ما دلتنگ آنها، اما بی‌واسطه اشک می‎ریختیم، نمی‎دانیم برای خودمان یا برای آنها، اما هر چه بود، اشک از دیده بی‎اختیار جاری می‎شد.

آنها بی‌پلاک بودند و بی‎نام و نشان، اما به هر جای حسینیه که می‎نگریستی، انگار همه آنها را می‎شناختند، فهمیدم ما گمنامیم و با آمدن به مراسم وداع، دنبال نام برای خودمان، همچون بازاری که برای خریداران یوسف تدارک دیده بودند.

مادرانی که شاید به واقع مادر این دو شهید نبودند، اما دامان خود را برای لالایی خواندن باز کرده بودند، زنانی که شاید به واقع خواهر این شهدا نبودند، اما انتهای نجوایی که با شهدا داشتند، از زینب کبری (س) مدد می‎گرفتند.

برخی‎ها با طعنه می‌گویند «چهار تا تیکه» استخوان بیشتر نیستند، اگر همین بود، چرا تابوت‌شان بر دستان مردم پرواز می‎کرد؟ مگر استخوان را یارای پرواز است، در صورتی که روح‎هایی را می‎بینیم که نه تنها حال پریدن ندارند، بلکه اسیر دنیای خاکی شدند.

فضای حسینیه مملو از شور و هیجان بود، مادرانی که سعی می‎کردند فرزندان کوچک خود را به تابوت بچسبانند و گلاب و صلوات نثارشان، البته شاید هم نثار خودشان می‎کردند، آخر آنها همچون مادرشان زهرا (س) نیاز به گلاب و صلوات نداشتند.

جانبازی روی ویلچر زمانی که تابوت برای وداع آخر در دست مردم می‎چرخید، سعی داشت خودش را به تابوت برساند، نمی‌دانم او چه می‎خواست، چند چرخی به ویلچر داد اما خودش را نزدیک تابوت نرساند، مکث کرد و برگشت...

مادر سردار شهید سید علی دوامی را دیدم، برای وداع آخر با دو لاله زهرایی نزدیک تابوت‎ها شد، نمی‎دانم او دیگر چه می‎خواست...

هر چه بود، شور، شوق و علاقه بود، آنها شاید «گمنامی ارادی» را پذیرفته باشند و در نجواهای شبانه‌ خود از خدا خواستند گمنام بمانند، هرچند نمی‌دانم آنها چه می‎خواستند...

مراسم وداع به پایان نزدیک می‎شد که خاطره‎ای از مادری که 29 بهار چشم‎‎ انتظار فرزندش بود، فضا را به‎گونه‎ای دیگر رقم زد، مادر شهید در وصف چشم‌ انتظاری‎اش می‎گوید: «29 بهار است، درب خانه‎ام را نبستم، زمانی که به مکه و کربلا رفتم هم درب خانه‎ام را نبستم، 29 سال است که هر بار به مشهد می‎روم نیز درب خانه‎ام را نمی‎بندم، 29 سال است که هر وقت به مسجد می‎روم درب خانه‎ام را نمی‎بندم.»

وداع جانانه‎ای بود، همه آمده بودند تا پیمان ببندند که اخلاق، انسانیت و دین را سرلوحه امور خود قرار دهند و غافل دنیا و زرق‌ و برق‎هایش نشوند.

و در آخر باید گفت؛ گمنامان زمینی و مشهوران آسمانی انصافاً بزرگ‎ترین سفیران فرهنگی هستند که در سال فرهنگ به زیبایی جلوه‎گری کردند و بر دل، روح و جان جوان ایرانی اثری اعلا گذاشتند.
منبع : فارس-مازندران
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

«محفل»، نمادی از تحول موفق
سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۹
نقش هنر و هنرمندان در انقلاب اسلامی
دوشنبه ۲۷ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
بهار نارنج، ظرفیتی که فدای نام و نشان شد
سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۲
حجاب نماد سلامت و توازن
شنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴
«حجاب» امنیت‌آفرین و آرامش‌بخش
جمعه ۲۴ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۷