سید مرتضی پیرمرد خوشاخلاقی است كه ساعتفروشی کوچک و باصفایی دارد، پدرش «سیدموسی خوانساری» نماینده امام در همدان بود و يكی از سردمداران مبارزه با طاغوت.
پای سفارش نماينده امام(ره)/ گفت «از 2 گروه اجرت نگير» گفتم «سمعا و طاعتا»
2 خرداد 1398 ساعت 7:40
سید مرتضی پیرمرد خوشاخلاقی است كه ساعتفروشی کوچک و باصفایی دارد، پدرش «سیدموسی خوانساری» نماینده امام در همدان بود و يكی از سردمداران مبارزه با طاغوت.
به گزارش بلاغ، ساعتم به نفس نفس افتاده بود، مدام عقب میماند در حالی که کمتر از یک ماه پیش باطریاش را عوض کرده بودم. سر راهم یک مغازه ساعتفروشی کوچک بود درست در خیابان شریعتی؛ وارد مغازه شدم پیرمردی متین و مهربان پشت میزش مشغول کار بود؛ سلام کردم، جواب داد. ساعتم را نشانش دادم، نگاهش کرد و گفت «باید باطریاش را امتحان کنم شاید باطری خوبی نیانداخته باشند»
یک صندلی کنار دیوار بود اجازه گرفتم و نشستم. دیوار مقابلم پر بود از عکسهای کوچک و بزرگ از روحانیونی بود که از بین آنها فقط چهره آیتالله آخوند و شهید مدنی را شناختم، آنچه بیشتر نظرم را جلب کرد تابلویی دستنوشته بود با مهر و امضای امام خمینی.
کنجکاو شده بودم، دلم میخواست سر صحبت را باز کنم و علت چسباندن این همه عکس را بپرسم. گفتم حاج آقا چه مغازه جالبی دارید! چون در مورد شهید مدنی خبر و گزارش کار کرده بودم و شناختی نسبت به او داشتم ادامه دادم شما شهید مدنی را از نزدیک دیده بودید؟
همان طور که از لبخندی روی گوشه لبش نشست گفت: بله به خانه ما رفت و آمد میکردند و با پدرم رفاقت داشتند.
موضوع برایم جالبتر شد، پرسیدم پدر شما هم روحانی بودند؟ که جواب داد «بله همین عکسی که روی دیوار میبینید کنار آقای آخوند پدر من هستند. "سید موسی خوانساری".»
دیگر طاقت نیاوردم گفتم خبرنگارم و سریع رکوردرم را روی میز گذاشتم و خواهش کردم کمی در مورد خودش و پدرش برایم بگوید.
اول کمی تعجب کرد شاید فکرش را هم نمیکرد مشتریاش حالا مشتری اتفاق دیگری شده باشد، با این حال به راحتی و با آرامشی که گویا همیشه همراه اوست گفت: سید مرتضی خوانساری هستم متولد 1319 و فرزند دوم سید موسی؛ پدرم سیدموسی خوانساری روحانی عالم و فاضلی بود و نمایندگی آیتالله خوئی و امام خمینی را برای دریافت وجوهات داشت و در حوزه علمیه درس میداد.
پدرم فرزند سیدحسن متولد 1293 بود و بیست و سوم شهریور 69 فوت کرد. پنج پسر و دو دختر داشت که البته اکنون دو پسرش در قید حیات نیستند.
ابتدا قم بود و بعد به نجف اشرف رفت، در محضر اساتید نجف دورههای طلبگی را گذراند و با اساتید صاحب نفسی نشست و برخاست داشت. بعد از ایشان خواستند به همدان بیاید که قبول کردند. پدرم مرد بزرگ و عالمی بود و در مسجد جامع در قسمت طاق بزرگ و مسجد کبابیان امام جماعت بود.
از طرف آیتالله خوئی و شخص امام(ره) دست نوشته داشت و نماینده بود که وجوهات را جمع کند، شهریههای طلبهها را هم پدرم می داد.
همیشه در منزلمان کلاس درس برای طلبههای جوان برپا بود، پدرم کتابهای مختلف را تدریس میکرد. بسیار خوش برخورد، خوش اخلاق و مهماندار بود، هر وقت به خانه میآمد با خود یک مهمان به همراه داشت و همین ویژگیها باعث شده بود جوانان زیادی در اطراف ایشان جمع شوند.
مرحوم سیدموسی خیلی هوای طلبهها را داشت، از آنجا که ارتباط خوبی با برخی از پزشکان شهر داشت با آنها قرار و مدار گذاشته بود که اگر طلبهای به آنها مراجعه کرد پول ویزیت نگیرند و حتی هزینه دارو را هم میداد.
پدرم از یک خانواده روحانی و اهل علم و سواد بود، آیتالله آخوند شوهرخاله ایشان بودند و همین نسبت فامیلی و مراودت با این عالم بزرگ باعث شده بود همیشه در محضر ایشان باشد. آیتالله آخوند یکی از بزرگترین عالمان شهر و در حد مرجعیت بود، حتی رساله هم داشت اما ادب کرد آخر معتقد بود از ایشان بزرگتر هست پس رسالهاش را هرگز چاپ نکرد ولی مقلدان بسیاری داشتند. قبر پدرم در پایین قبر آقای آخوند است.
پدرم قبل و بعد از انقلاب با بازاریها و جوانان رابطه خوبی داشت و بین این دو قشر محبوب بود. در خانه ما همیشه مراسم روضه برقرار بود خصوصا 10 روز اول محرم و شب تاسوعا و عاشورا غذای نذری داشتیم، بعد از فوت حاج آقا ما کار ایشان را ادامه دادیم و هر ساله در تاسوعا و عاشورا نذری میدهیم.
پدرم یکهزار و 110 جلد کتاب نفیس و یک کتاب خطی از پدرشان داشت که بعد از رحلتش همه آنها وقف کتابخانه آیتالله مرعشی نجفی شد. منزل ایشان نیز بعد از فوت تبدیل به محلی برگزاری کلاسهای قرآن شده و هر روز کلاسهای مختلف قرآنی در آنجا برگزار میشود.
تا این لحظه با اشتیاق گوش میدادم لحظهای مکث کرد و ساعتم را در دست گرفت و نگاهی به آن انداخت، بعد هم نگاهش روی عکسها مات ماند، در این فاصله پرسیدم «سید موسی در زمان انقلاب و جنگ هم مانند آیتالله مدنی فعالیت گسترده داشتند؟»
بعد از کمی مکث که گویا خاطرات را در ذهنش ورق میزد گفت: بله ایشان همیشه گوش به فرمان امام بودند. زمان قبل از انقلاب فعالیت ضد شاه داشتند حتی خاطرم هست علمای بزرگ شهر در منزل ما جمع شدند و نامهای را نوشته و امضا کردند، مضمون نامه این بود که امام خمینی را به عنوان مرجع تقلید میشناسند و معرفی میکنند. در زمان جنگ هم پدرم اولین روحانی همدان بود که فرزندش سید علی در سن 19 سالگی در سرپل ذهاب به شهادت رسید. برادرم کارمند شرکت نفت بود و اکنون جایگاه قلیانی همان جایگاه شهید سیدعلی خوانساری است.
پرسیدم مهم ترین درسی که از پدر گرفتهاید چیست؟ بلافاصله بدون تأمل و با قاطعیت گفت: حقیقتجویی و درستکاری.
بعد هم یک سوال که پس ذهنم میچرخید روی زبانم نشست، «شما چرا روحانی نشدید و شغل ساعتفروشی را انتخاب کردید؟» گفت: اول میخواستم روحانی شوم ولی پدرم معتقد بود در هر کار و لباسی که باشی باید هدفت خدمت به مردم باشد. من هم با پیشنهاد دوستی و سفارش پدرم به شغل ساعتفروشی روی آوردم، اول پیش استادی تعلیم تعمیر ساعت را دیدم و شاگردی کردم و بعد هم در این مغازه مشغول کار تعمیر و فروش ساعت شدم، از سال 40 تا حالا.
یک سفارش پدرم همیشه آویزه گوشم است. از من خواستند از طلبه و سرباز اجرت کار نگیرم چون خودشان برای این دو قشر احترام بسیاری قائل بودند، من هم از همان روز اول شدم سمعاً و طاعتا، از این دو قشر اجرتی نگرفتم.
همان طور که در دلم این همه تعهد را میستودم پرسیدم «شما سالهاست در این خیابان هستید نزدیک به 58 سال، از جوانی تا پیری و شاهد اتفاقات زیادی بودهاید یکی از آن خاطرات را برایمان بگویید». جواب داد «خاطرات که زیاد است، ولی راهپیماییهایی که در این خیابان بود را خوب یادم هست که چطور جوانان با شور و شوق با دستور امام به خیابان میریختند و علیه شاه شعار میدادند، دستور حکومت نظامی داده میشد اما جوانها بدون ترس و شجاعانه شبانه به خیابان میآمدند و تظاهرات میکردند، پدرم در این راهپیماییها به همراه دیگر روحانیون و مردم شرکت میکردند».
سید مرتضی به حال و هوای جوانان آن زمان اشاره کرد و گفت: «جوانان ایران همیشه خوب بودهاند و برای وطنشان کارها کردهاند، جوانان دوره انقلاب خیلی مومن، نترس و معتقد بودند. جوانان این دوره و زمانه هم خوبند ولی به نظرم چیزی مثل موبایل کمی آنها را از واقعیتهای زندگی دور کرده که باید فکری جدی کرد. این جوانان باید تقویت شوند».
دیروقت بود و سید مرتضی هم کار داشت هم مشتری، نخواستم بیش از این مزاحمش شوم و خستهاش کنم. ساعتم را در خلال صحبتشهاش درست کرده بود. ساعتم را داد و گفت: «باطری قبلی تقلبی بود؛ برایت باطری اصل ژاپن انداختم، خیالت راحت باشد» بعد ادامه داد «دخترم! روزی حلال باید حرف اول یک کاسب باشد اگر روزی حلال خانه آمد بقیه چیزها خودش درست میشود. چرا باید باتری به این کوچکی را به قیمت باتری اصل به مشتری بفروشند؟ انسان باید برای رضای خدا و خدمت به خلق کار کند اگر مردم راضی بودند خدا هم راضی است».
هرگز فکر نمی کردم تعویض باتری ساعتم بیش از یک ساعت طول بکشد و یک ساعتفروشی یک در دو متر بشود سوژه گزارشم. مغازهای که در عین کوچک بودنش دنیایی از خاطرات را در خود جا داده و پیرمرد بزرگواری که در آستانه 80 سالگی هنوزم که هنوز است کار میکند و کار مردم را طبق توصیه پدرش راه میاندازد و هرگز از باز و بسته شدن درب مغازهاش و سوال مردم خسته نمیشود و بسیار محترمانه جواب همه را میدهد و کار را تا آنجا که بتواند راه میاندازد که کسی ناامید و دستخالی از مغازه بیرون نرود. پیرمردی شیرین سخن که هرگز از مصاحبت با او سیر نخواهی شد.
هرگز باورم نمیشد که این مغازه متعلق به فرزند یکی از بزرگان دینی شهرم باشد که در جایگاه خودش فعالیتهای دینی و سیاسی را همراه با دیگر بزرگان شهر چون آیتالله آخوند و مدنی انجام داده است.
اگر خوب نگاه کنیم میبینیم در دل این خیابانها و کوچههای شهر هنوز هستند مردانی که موی سپید کردهاند و دلشان مخزن خاطرات بسیاری از همدان و اتفاقات آن است و شاید هم بزرگزادهای باشند که در دامن مردان و زنان از همین دیار بزرگ شده و تربیت یافتهاند و خاطراتی را از بزرگان شهر برای تو بازگو کنند که تو در هیچ کتابی ندیده و نخواندهای.
چقدر خوب میشود به اطرافمان دقیقتر نگاه کنیم و خاطرات ریز و درشت این مردان و زنان را ثبت و ضبط کنیم که خود مجموعهای گرانبها و میراثی ماندگار برای آیندگان خواهد شد.
کد مطلب: 388139