به گزارش
بلاغ، پا میگذارم به دنیای مجازی... کانالها پُر از فیلم و عکس است و زلزله هنوز تمام نشده... نمیدانم با دلواپسی مفرطِ این پاییز چه کنم!؟
برای دفعهی دَهم، زُل میزنم به عکسها. به عکسهایی که چادرهای لرزانی را نشان میدهد که باران و برف، امانشان را بریده است. به ساکنان مظلوم زلزلهزده. به کانکسهایی که از پای درآمدهاند و مغلوب باد و بوران شدهاند.
زُل میزنم به فیلمهای ارسالی و حجم دردها و اشکهایی که سرزمین فرهاد را محصور کردهاند و دل و جانم پَر میکشد تا کرمانشاه.
چه انرژیِ تکثیرشوندهای دارد اندوه...! اندوهِ نبودِ آب و برق و غذا و گرما و تحصیل و سرما...! از دست دادنها و حُزنی که موج برمی دارد...!
با خودم زمزمه میکنم اگر استاندار کرمانشاه بودم به خانه نمیرفتم تا وقتی آخرین خانواده بی سرپناه شهر و روستایم را اسکان ندادهام. جلسات و تماسها و قرارهایم را سر همین ساختمانهای فروریخته میگذاشتم.
کنار هم استانیهایم، شبها در چادر و کانکس بیتوته میکردم و پا به پای صبوریشان میایستادم و واقعیترین همدردیها را پای کار میآوردم.
به عنوان ارشدترین مسول استان، روز و شب را به هم میدوختم برای خدمت رسانی بیشتر و خزان را از نگاهِ آوار گریختههای دیارم، میشستم.
که رفیقِ امدادگری زنگ میزند به تلفنام... حال و احوال میکنیم و از خوش و ناخوش و بد و خوب میگوییم... که حرف میرود تا دوردستها... تا اینکه اگر من استاندار کرمانشاه بودم، چهها میکردم و نمیکردم...
که رفیقِ صریح لهجه، تاب نمیآورد و تلنگر میزند: البته که استانداری...! نمیخواهی بگویی که نمیدانی به وقت سختی و تلخی، تک تکمان مسول و مامورِ اَرشدیم... وظیفه که کوچک و بزرگ نمیشناسد عزیزم!
تلفنمان که تمام میشود با شرمساری بسیار میروم روبروی آینه میایستم و به آدم توی قاب، خیره میشوم... ملاحت خانوم درونم نهیب میزند؛ سلام استاندار...