به گزارش
بلاغ، مخزن الاسرار است این حرم... دارالشفا... فارغ از هر سنی، سرخوشانهترین حال، اینجا برپاست...
پریشان و بیخانمان و پیروز و مسرور ندارد... انسان، تراشهای ناب بر میدارد در توس... بزرگ میشود... نور احاطهاش میکند... و از آدمِ قبل از زیارت، دیگر خبری نیست.
در دیار ثامن الائمه، عجیب فراموش میکنی خانه و کاشانهات کجاست! روزهای بد را فراموش میکنی! ژولیدگیها و حسرتها را!
مثل این است که در بهشت، یاد دنیا بیفتی... در بهشت میشود مگر به دنیا فکر کرد!؟ اصلاً خبری از بُرد و باخت و کم و زیاد نیست... زمین نیست... آسمانی ست روی بال فرشتگان... غمخواری دارد که تار و پود رَج میزند... طبیبانه... با نور.
اینجا باوقار - لشکر درد - تار و مار میشود و جاپای آرزوها قرص میگردد. اصلاً دستانی مهربان، اینجا میآیند به استقبالت. این را تمام مویرگها و سلولها، هربار فریاد میزنند.
چقدر سکوت و حرف و نگاه، خریدار دارد در حرم... چه بی شمار زائر، گردِ خورشید طواف میکنند و ناآرامیها چقدر بی افول میشوند...
اصلاً اشک و لبخند، اینجا میچسبد. محو شدن. زُل زدن به مرمرها و کاشیها و کتیبهها. با کبوترها همسفر شدن. اینجا از نو بنا شدن میچسبد.
در توس باید گفت و گو کرد. در پیشگاه شفیعِ بلندمرتبه. با نگفتن، آدم تکه تکه میشود انگار. در بارگاه امام رئوف که نمیشود خویشتندار بود! نمیشود در گوش غمگسارترین، رنج و رویا را نگفت! مرزها را!
باید خود را آغاز کرد... در میان هزاران قطرهی اشک، ارتفاع گرفت و بی وزن شد... از گرهها و بندها گریخت... اینجا...
اصلاً مجنون و مجنونترین کدام است! این زیارتگاه هر دَم، پر و بال میدهد و رنج میسابد. مثل این است که تا اَبد در صلح باشی با خودت. نمیترسی. نمیشکنی. نمیخواهی. نمیلرزی. و به باشکوهترین لحظات آغشته میشوی. به دخیلهای عشق.
بهار مطلق است خراسان... از گل و گلاب لبریزی. آخر سلام ات را کریمترین صاحبخانهی عالم میشنود... شفیعترین...
کاش حسرت دوری نباشد و همه پایشان به سرزمین امام رضا برسد. کاش آرزومندان و شیفتگان - همه وقت - حج کنند. با هر تلنگر و خراشی، مستجاب الدعوه شوند و چمدان زیارت بردارند. کاش همه یک دل سیر - گنبد طلا - در نگاهشان بریزد.