سلام محدثه خوبین؟
ممنون.
شما فارسی صحبت می کنین؟
بله می دونم.
کلاس چندمی؟
هفتم
بعد از تابستان هشتم می روید؟
بله.
چند روز است که اینجا هستید؟
ما اینجا نبودیم. شهرستان بودیم تازه اومدیم.
شما خیاطی می کردین؟
من نه ! مامانم.
بعد خیلی آدم می آمد منزلتان می رفت؟
نه فقط همسایه ها . آنهایی که اعتماد می کردند. روزانه یکی دو نفر خانم می آمدند و می رفتند.
تو باورت می شد که بابات چنین آدمی باشد؟
نه اصلا باورم نمی شد.
در این مورد بابات چیزی هم به شما گفته بود؟
بله.
چی گفته بود؟
می گفت تو نمازت دعا کن تا آتنا پیدا بشه ( و در این لحظه محدثه اشک می ریزد و گریه می کند و من دیگر از او می خواهم به اتاقش برگردد.)