آیینه و قرآن را از طاقچه برمیدارم، کاغذ کاهی از لای قرآن میافتد، خم میشوم و به نقاشی روی کاغذ دست میکشم، به اولین آرزوی بزرگ زندگیام!
مادر گفت: "آرزوهاتو بنویس و بزار لای قرآن، تا سال بعد دونه دونه برآورده می شه" و من کفشی قرمز با پاپیون کشیدم و فردایش که از خواب بیدار شدم جعبه کفش کنارم بود.
بعد از سالها دلم خواست آرزو کنم و الان آرزوهایم دوباره لای قرآنه. سفره را پهن میکنم، قرآن و آینه را از طاقچه برمیدارم و به روی سفره میگذارم.
نعلبکیهای خالی را دور سفره میچینم، بهشان خیره میشوم و لب برمیچینم، برای پر شدنشان دیر آرزو کردم.
۳۰ دقیقه دیگر مانده و هنوز نیامد، او باید بیاید تا سفرهام پر شود، امشب حتما با دست پر میآید.
با گوشه پیراهنم خاک نعلبکیها را میگیرم، آنقدر پاکشان میکنم که صدای دوچرخهاش آمد، صدای اولین آرزوی بزرگ زندگیاش و بعد صدای آن تکه آهنی که در خانهمان شده.
بلند میشوم و از چهارچوب پنجره کوچک به او زُل میزنم، حواسش به من نیست و دست در خورجین دوچرخه میکند.
برمیگردم و به سفره سرک میکشم: نه ! با ظرفهای خالی نباید به استقبالش برم.
برشان میدارم و وانمود میکنم تازه می خواهم همه چیز را آماده کنم.آرام پاهایش را بر زمین میکشد، با لبخند به سمتش میروم: خسته نباشی آقا!
کلاه و شال گردنش را به سمتم میگیرد: قربانت، چقد دیگه مونده این سال لعنتی تمام بشه؟
زیر لب میگویم: ۱۵دقیقه و برایش چایی میریزم. پاهایش را ماساژ میدهد و سوال نپرسیدهام را جواب : امروزم پیداش نکردم، آژانسی که کار میکرد، خونه اش، هرجا بگی رفتم، اما انگار آب شده رفته تو زمین، همسایهاش میگفت رفتن مسافرت….
نیشخندی میزند: خوبه والاع! زده پا و ماشین مارو له کرده، ۵ سال آزگاره معطل دیه آقاییم، هعی مارو سر میدوونه،همه چیو به همسایهاش گفتم، گفتم حاج خانم …ببین چه بلایی سر پاهام اورده، علیل شدم، کارمو از دست دادم، حالا ایشون میرن عیدی و گشت و گذار….
چانهام میلرزد و به قرآن نگاه میکنم: آرزوهام خیلی بیشتر از یه برگه کاغذه اما خدایا فقط ….
با لبخند به سمتش میروم: ولش کن حالا، خودم ماساژ میدم خستهای تو، خوب بازار چطور بود؟
سر تکان میدهد: شلوغ ! خدارو شکر مردم هر جا میرن بچه هاشونم با خودشون میارن.
بازهم تلخ است، از روزی که روی تخت بیمارستان به هوش آمد و فهمید در تصادف نه ماشینی برایش نمانده و نه پایی برای کار تلخ شد و بعد از ۵ سال که نه کاری پیدا کرد و نه دیهاش را گرفت همچنان تلخ ماند، میخندم، بیربط و الکی: امسال ناهار بخوریم یا سال جدید؟
– سال جدید، می خوام حداقل سال جدید با شکم پر بخوابیم.
دلم میگیرد از شرمندگیاش، میفهمد و نفس عمیقی میکشد: خونه حلبی مون رو خوب تمیز کردیا!
به شوخی اخم میکنم، چشمک میزند و بلند میشود: اصغر آقا امروز دو قلوهاشو اورده بود سوار اسب برقی کرد، به جاش دو تا ماهی قرمز داد.
تو خورجینن، الان میارم.
تنگ را با خوشحالی پر میکنم، میدانستم که با آمدنش سفره پر میشود.
_ تنگ رو پر نکنیا! تا شب پر میشه، داره بارون میاد.
هردوبه سقف خیره میشوم،دور چشمان غمگینش چین میافتد و میخندد.
من: صدیقه خانم هم سبزه آورده، می گفت پسرش صبح اومده پیشت.
– آره، سکه داری؟
اینبار در دل میخندم .تنها چیزی که داریم سکه هست، اما میگویم: نه سکه هارو بیار.
صندوق اسب برقی را می آورد، من هم ظرفهای خالی را.
صندوق را خالی میکند، خانه ۱۲ متریمان، خانه آهنیمان پر از سکه میشود، پر سین.
سکه اول، ظرف اول، میشود سیب.
ساعت یادگاری مادرم، سین دوم.
سکه دوم، میشود سیر.
سبزه صدیقه خانم، سین چهارم.
سکه سوم، سین پنجممان میشود، سنجد.
سکه چهارم به جای سمنو.
ظرف آخر هم سین هفتم، ظرفی پر از سکه.
اما باز هم دور تا دور سفر پر از سکه است.
با صدای بلند میخندیم، آنقدر که بغضمان رها میشود و اشکهایمان میچکد،: امسال هم مثل هر سال، سین هامون بیشتر از هفتاست!