غنوده کعبه و امّ القري به بستر خواب
ولي به دامن غار حرا دلي بي تاب
نخفته، شب همه شب، ديده خدابينش
ز ديده رفته به دامن سرشک خونينش
که پيک حضرت دادار، جبرئيلِ امين
عيان به منظر او شد، خطاب کرد چنين:
«بخوان به نام خدايي که ربّ ما خَلَق است
پديدآور انسان ز نطفه و عَلَق است
بخوان که ربّ تو باشد ز ماسوا اکرم
که ره نمود بشر را، به کار بُردِ قلم»
به گوش هوش چو اين نغمه سروش شنيد
هزار چشمه نور از درون او جوشيد
درون گلشن جانش شکفت راز وجود
گشود بار در آن دم به بارگاهِ شهود
درود و رحمت وافِر، ز کردگار قدير
بر آن گزيده يزدان، بر آن سراج منير