فصل آشنايیتان با شهيد بريری از كجا رقم خورد؟
من و عليرضا هر دو بچه يک محل بوديم. «سادات محله» كه يكی از محلههای قديمی بابلسر است. عليرضا متولد 30 فروردین 66 بود. شناخت زيادی نسبت به هم نداشتيم اما با ايشان از طرف يكی از دوستانشان كه هممحلی ما بود به هم معرفی شديم. از آنجايی كه پدر ايشان و پدر من با هم همكار بودند، مراحل آشنايی و خواستگاری به فاصله حدود دو ماه برگزار شد. زمان آشنايی من و عليرضا ايشان دانشجوی دانشكده افسری بود و مهمترين حرفش اين بود كه شغلش پر از مشغله و بسيار پرمخاطره است و سختیهای زيادی در زندگی آينده خواهيم داشت. او از سختی و نبودنهايش در زندگی برايم گفت. البته از آنجايی كه پدر من هم نظامی بودند تقريباً به اين سختیها واقف بودم. عليرضا در همان صحبتهای ابتدايی از قناعت برايم گفت و اينكه بايد قناعت را در زندگیمان همواره مد نظر داشته باشيم. ما در تاريخ 10 فروردين ماه سال 1387 عقد كرديم. آن زمان 19 سال داشتم. در دوران عقد خيلی كم حضور داشت، اما وقتی كه بود در واقع نبودنش را جبران میكرد.
خانواده شما چقدر با مفهوم جهاد و شهادت آشنا بود؟
عليرضا ارادت خاصی به شهدا داشت. همواره به شهدا و سعادتشان غبطه میخورد. علاقه زيادی به شهدای غرب كشور داشت. هميشه هم میگفت شهدای جنگ كه در مناطق غرب به شهادت رسيدند مظلومترين شهدای ما بودند. از همان ابتدا حرف از شهادت در خانواده ما بود. هميشه وقتی به مزار عمويشان میرفت میگفت فكر كن عكس من را روزی بر سنگ مزار حک كنند و بنويسند شهيد عليرضا بريری. وقتی اين صحبتها را میكرد بسيار شاد و خوشحال بود. همواره میگفت دعا كن كه من به آرزوی خود كه شهادت است برسم. من هم میگفتم دعا میكنم هميشه باشی و در راه اسلام و امام زمان(عج) و برای رهبر و مملكت سربازی كنی و از خاكمان دفاع كنيم. میگفت اين خوب است، اما دعا كن به آرزويم برسم. پدر من و پدر عليرضا هر دو از رزمندگان و از جانبازان دفاع مقدس هستند. عمو و دايی عليرضا از شهدای دوران دفاع مقدس هستند. شهيد عليرضا بريری عموی عليرضا است كه نام عليرضا هم به ياد اين شهيد بزرگوار از ايشان گرفته شد. عموی خودم هم شهيد است و يكی از سرداران شهيد بابلسر. جنگ در زندگی هردوی ما بود. هر دو بچه جنگ بوديم و بعد از آن به خاطر شغل پدرهايمان كه هر دو پاسدار بودند، يک سر زندگیمان به جنگ میرسيد.
من و علیرضا هشت سال با هم زندگی كرديم و خداوند بعد از 6 سال به ما فرزندی عطا كرد به نام محمدامين؛ پسرمان متولد 25 فروردين ماه 1393 است كه بيش از دو سال دارد.
محمدامين الان خيلی دلتنگ پدرش میشود. اين روزها تازه به حرف آمده و شيرينزبانی میكند. اما حيف كه پدرش نيست تا من ذوق و خوشحالی اين لحظهها را در صورت هر دويشان ببينم. اين روزها كه محمدامين را میبينم متوجه شباهت زياد او با پدرش میشوم.
به نظر شما چه شاخصههای اخلاقی در وجود همسرتان ايشان را به سوی شهادت كشاند؟
در مورد ويژگيهای اخلاقی بايد به شجاعت، تقوا و توجه خاص ايشان به رزق حلال اشاره كنم؛ همواره میگفت كه اين رزق روی محمدامين تأثير میگذارد و بسيار روی اين موضوع حساس بود. مهمتر از همه فوقالعاده شوخطبع بود.
از چه زمانی حرف اعزامشان پيش آمد؟
اولين باری كه حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به ميان آمد زمانی بود كه بعد از 9 ماه اسمش برای اعزام درآمده بود. عليرضا 9 ماه قبل برای رفتن به سوريه ثبتنام كرده بود و كاملاً داوطلبانه برای دفاع از حرم رفت.
بعضی از مردم میپرسند همسرت را به اجبار بردند؟ میگويم نه. كاملاً داوطلبانه و با خواست عميق قلبی رفت.
وقتی به من گفت میخواهم بروم سوريه، واقعاً شوكه شدم چون اصلاً حرفی از اسمنويسیشان به من نزده بود. به من گفت: يعنی ناراضی هستی؟ گفتم ناراضی نيستم اما. . .
قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فكر كن اينجا صحرای كربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسين(ع) هل من ناصر سر داده و تو میخواهی جلوی من را بگيری؟ راستش ديگر حرفی برای گفتن نداشتم. همين برای مجاب شدن صد در صدم كافی بود و خوشحالم و خدا را شكر میكنم از اينكه مانع رفتنش نشدم. سه روز بعد يعنی دقيقاً 20 آبان ماه 94 عازم سوريه شد.
مرتبه اول 49 روز طول كشيد و ايشان در 9 دی ماه 94 برگشت، وقتی برگشت كاملاً حالش منقلب بود. میگفت شايد باور نكنی اما من معنی «شهدا شرمندهايم» را با تمام وجود حس كردم. از اينكه موقع برگشت همسنگرانش شهيد شده بودند و ايشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساری میكرد. فوقالعاده ناراحت بود وقتی برای مدافعان حرم كاروان استقبال گذاشته بودند. ايشان همان ابتدای ورودی شهر پياده شد و خودشان با تاكسی آمد خانه. بعد از بازگشت از سوريه واقعاً بیتاب بود و همهاش در فكر فرو میرفت و مگفت: كوثر دلم آشوب است. دعا كن بروم. دعا كن به آرزويم برسم. عليرضای من، عاشق دريا بود و مثل هميشه كه دلش میگرفت، روی اسكله سنگی میرفت تا كمی آرام بگيرد.
از آخرين لحظات وداع و لحظات جدايیتان برايمان بگوييد
دفعه دوم حدود ساعت 10 شب به عليرضا زنگ زدند و گفتند كه بايد ساعت سه صبح بروند. ايشان هم چون محل كارشان ساری بود، برای آماده شدن وقت زيادی نداشتند. همان روز رفته بوديم بيرون برای تهيه لوازم مورد استفادهشان. وقتی اذان شد، سريع از ماشين پياده شد تا برود مسجد نماز بخواند (عليرضا اكثراً دائمالوضو بود). همان موقع محمدامين را در بغلم فشار دادم و گفتم محمدامين، بابايی اين دفعه ديگر برنمیگردد. با تمام وجود حسش كردم.
وقت رفتن ما را به خانه مادرم برد و گفت: مامان بيا اين دخترت با يک دانه اضافه، امانت بود دستم مواظب امانتم باشيد. هوای كوثر را داشته باشيد، بیقراری نكند، خيلی مراقب محمدامينم باشيد. خوب تربيتش كنيد تا همواره با ولايت باشد، آخرين باری هم كه زنگ زد سه روز قبل از شهادتش بود. راستش همهاش به عليرضا میگفتم خيلي مراقب خودت باش يعني شايد تا پايان تماسمان 10 بار به عليرضا همين را میگفتم كه ناگهان گفت: باشد اما داری ميزنی زيرش! تو بايد دعا كنی من برم. بايد خودت را آماده كنی كه ديگر برنگردم و ديگر برنگشت.
آن روز صبح محمدامين خوابيده بود، عليرضا نتوانست با پسرش صحبت كند، عليرضا گفت غروب زنگ میزنم با محمدامين صحبت میكنم. هميشه وقتی میرفت مأموريت میگفت از همه بيشتر دلم برای محمدامين تنگ میشود. آخر صدای همه شما را میشنوم و با شما صحبت میكنم اما محمد امين كه نمیتواند صحبت كند. دلم برايش تنگ میشود اما. . .
اين آخرين تماس عليرضا بود و ديگر نه محمدامين صدای پدرش را شنيد و نه عليرضايم صدای محمدامين را. بزرگترين سفارششان به من هميشه و هميشه اول نماز اول وقت و دوم حفظ حجاب به بهترين شكل و سوم تابع محض ولايت فقيه ماندن بود.
از شهادتشان چطور اطلاع پيدا كرديد؟
ايشان چهاردهم فروردين 95 براي دومين بار عازم سوريه شد و 16 اردیبهشت 95 در سحرگاه مبعث نبی اكرم ساعت 1:30 بامداد روز پنجشنبه به همراه 12 آلاله ديگر از لشكر 25 کربلا مازندران به طور مظلومانه در نقض آتشبس منطقه خان طومان به آرزويش رسيد و همنشين مادر سادات فاطمه زهرا(س) شد و پيكر پاكش هرگز به وطن بازنگشت.
واكنشتان به خبر شهادت همراه زندگیتان چه بود؟
در شهرستان ما امامزادهای است به نام امامزاده ابراهيم(ع) از فرزندان امام موسی كاظم(ع) كه سر اين بزرگوار در اين شهر دفن است. همان روز اول كه خبر شهادتشان تأييد شد رفتم امامزاده و دو ركعت نماز شكر برای شهادتشان خواندم. بعد از آن نماز خدا آرامم كرد، سكينه الهی را در دلم قرار داد.
همسر شما برای دفاع از حريم اهل بيت (ع) و خصوصاً خانم زينب كبری(س) به شهادت رسيد. اگر قرار باشد درد دلی برای خانم داشته باشيد چيست؟
غم ما در مقابل صحنههايی كه بیبی زينب كبری(س) ديد چيزی نيست. ما كه نديديم عزيزانمان چطور جان دادند، ما كه اسيری نكشيديم، ما كتک نخورديم. برای محمدامينم اسباب بازی خريدند اما ... امان از دل زينب كه سری را برای آرام كردن نازدانه آقا به ايشان دادند؛ غم ما هيچ نيست. انشاءالله خدا از ما قبول كند و ما را در جرگه رهروان آقا امام زمان(عج) قرار بدهد. اميد دارم كه عليرضا با سپاهی از شهيدان برگردد. خيلی دردناک است كه آدم عزيزترين شخص زندگی و هم نفسش را از دست بدهد، اما خدا را شكر كردم چون هميشه از خدا میخواستم كه اگر قرار باشد روزی عليرضا را از دست بدهم با شهادت باشد. حتی در خوابم نمیديدم كه در سن 26 سالگی بشوم همسر شهيد، آن هم شهيد مدافع حرم بیبی. چه افتخاری از اين بهتر و زيباتر. من حتی نمیتوانم برای آخرين بار با پيكرش خداحافظی كنم چون پيكر عليرضايم هنوز بازنگشته است.
اين روزها برای دردانه زندگیتان محمدامين چطور میگذرد؟
من هم خبر شهادت همسرم را به بدترين نحو در يكی كانالهای محلی تلگرام خواندم. باور كردنی نبود. تلخترين لحظات عمرم بود، شهادت خيلی شيرين است اما. . .
محمدامينم الان حرف میزند و هر روز صبح به عكس بابايش سلام میكند و میيبوسدش، منتظر است تا برگردد، هنوز آنقدر نمیتواند اين چيزها را درک كند چون فقط دو سال دارد و میگويد كه بابايی بياد بريم موتورسواری.
برخی از چرايی حضور رزمندگان صحبت میكنند و بسيار طعنه میزنند، پاسخ شما چيست؟
راستش من خودم خيلی شنيدم كه میگويند مدافعان حرم دستمزدهای ميليونی میگيرند اما واقعاً اينطور نيست. آنها كاملاً بیادعا و داوطلبانه راهی اين راه شدند. بدون زور و اجبار و بدون توقع ريالی پول. اما بايد به آنها كه ايراد میگيرند و حرفهای كنايهدار میزنند بگويم كه ای افرادی كه میگوييد مدافعان حرم برای پول مروند آيا حاضريد به ازای پول يک انگشت خود را بدهيد يا باقی عمرتان را روی صندلی چرخ دار بنشينيد؟ يا اصلاً حاضريد كه جانتان را بدهيد و فرزندتان يکك عمر در حسرت دستان و مهر پدری بماند؟ مطمئناً نه.
من از اينكه همسر یک مدافع حرم هستم، به خود میبالم و امروز خوشحالم و احساس غرور میكنم و با افتخار سرم را بالا میگيرم كه همسر شيرمردی هستم كه اجازه نداد علم سقا پايين بماند و بار ديگر اسارت اهل بيت تكرار بشود.
سخن پايانی
راستش منتظر بازگشت پيكرش هستم. اما میدانم كه برنمیگردد يا برگشتنش طول خواهد كشيد چراكه آرزوی قلبی خودشان بود. هميشه به شهدايی كه پيكرشان برنگشته بود غبطه میخورد. واقعاً خودش اين نوع شهادت را دوست داشت.